رمان بیگانه پارت ۶

4.4
(25)

.

 

یک هفته ای از آن روزِ کذایی می‌گذرد.

 

 

یک هفته ای که خبری از هیچ چیز ندارم.

 

 

میروم مدرسه میروم دانشگاه

 

 

دسته آخر بر میگردم خانه…..

 

 

خانه سکوت است و این آنقدر برای خانه ما تعجب بر انگیز است که هضمش برایم دشوار است‌.

 

 

_شب خانه آقاجانیم

 

 

این را مامان با لحن سردی گفته بود.

 

 

چیزی که از آن روز عوض شده بود همان لحن گرم مامان بود که حالا سرد شده بود.

 

 

برایم مهم بود اما چیزی نگفتم.

 

 

_باشه مامان

 

 

چیزی نگفت و سبزی هایش را پاک کرد.

 

 

 

 

 

_اگه وقت کردی با تارا و لیلی و شیرین برید کمکش.

 

 

دست روی چشمانم گذاشتم و گفتم:

 

 

_چشم می روم.

 

 

سمت تلفن رفتم.

 

 

خانه هردو برادرم دقیقا در کوچه خودمان و یک ساختمان دو طبقه بود که هردو در آن سکونت داشتند.

 

 

شماره خانه لیلی و شیرین را گرفتم و به آنها خبر دادم.

 

 

بعد از آنکه هردو آمدند من با تارا چادر پوشیده نزد خانم جان رفتیم.

 

 

بعد از ما ثریا و فرناز هم آمدند.

 

 

مشغول پاک کردن سبزی بودم.

 

 

تارا بشقاب های ملامین را می چید.

 

 

فرناز لیوان ها را جفت میکرد.

 

 

ثریا هم همراه مادرجان مشغول تکه کردن گوشت ها بودند.

 

 

عصر با خستگی به خانه رفتیم.

 

 

 

 

 

لیلی و شیرین رفتند خانه شان تا برای شب آماده شوند من هم زودتر از تارا پریدم توی حمام که صدای غر زدن هایش بلند شد.

 

 

_آخ از دست تو چهره زاد

 

 

چیزی نگفتم و زودتر از همیشه بیرون آمدم.

 

 

برادرم امیر و ترانه خانه بودند.

 

 

مامان همراه استکان های چای و قند وارد حال شد.

 

 

با دیدن من اخمی کرد که من خندیدم و کنار آنها نشستم.

 

 

_بوی چایی های مادر چیزه دیگه ایه

بابا حق داره نگاه به هیچ زنی نمیکنه ها

 

 

حرفی نمیزد.

 

 

یک هفته بود حرفی نمیزد.

 

 

روزه سکوت گرفته بود انگار!

 

 

چیزی نگفتم و نشان دادم من با همه صمیمی ام.

 

 

 

 

 

_خب آقا امیر !

کم پیدا شدی از وقتی عروسی کردی دل به دل عروس خانوم دادی همش خونه ای ها

نگی ترنم حواسش نبود.

 

 

_بد خواهر شوهری هستی ها !

بزار شیرین بیاد

 

 

_وا برادر چی گفتم مگه؟!

اصلا مگه بهتر از شیرین برای ما پیدا میشد؟!

 

 

ترانه خندید و گفت:

 

 

_واقعا دختر خوبیه این مدت با وجود تمام مراسم هایی که داشتیم یک تنه همراه لیلی و ما کمک حالمان بوده

 

 

امیر دستی روی سینه اش گذاشت و گفت:

 

 

_همسر ماست دیگه !

 

 

_بله بله عروس ماست

 

 

مامان بغ کرده حرفی نمی زد.

 

 

 

 

 

_مامان خوب نیست که حرفی نمیزنی ها

 

 

اگار منتظر همین حرف از جانب من بود.

 

 

_کی تو عروس میشی دل من رو خون نکنی دخترم

 

 

با گوشه چارقدش اشک سمجش را پاک کرد.

 

 

کلافه دستی روی سرم کشیدم.

 

 

قدری روسری ام را جلو کشیدم.

 

 

_امیر،برو دنبال زنت به لیلی و محمد طاها هم بگو زود بیان منم الان میرم کمک خانم جان

 

 

چادر پوشیده وارد حیاط آب پاشی شده شدم.

هیچ کسی نبود.

 

 

احتمالا همه در حال آماده شدن بودند.

 

 

تقه ای به در زدم و وارد شدم.

 

 

خانم جان نماز میخواند.

 

 

من هم وضو گرفتم و کنارش سجاده پهن کردم.

 

 

چقدر نیاز به این همصحبتی با خدا داشتم.

خدایی که حال دلم را بهتر می دانست.

 

 

 

 

 

_خانم جان من اضافه ام!

 

 

تسبیحش را روی سجاده گذاشت و گفت:

 

 

_این چه حرفیه مادر!

 

 

_آخه همه انگار میخوان من رو از سرشون باز کنند.

 

 

دستم را گرفت و گفت:

 

 

_ترنم همه میخوان خوشبخت بشی عروسکم

سالار پسر بدی نیستا یکمی اخلاقش تنده ولی اگر بشناسیش می فهمی پسر بدی نیست

 

 

_من دلداده ام مادر!

 

 

_مادر نباید که تا ابد بسوزی بخدا سیاوشم راضی نیست،خدا باید بی شریک باشه

مرد و زن جفت همن باید کنار هم باشن تا چم و خم زندگی با هم آشناشون کنه

اگر با سالار نه با کی پس ؟!

اگه سالارو قبول نکنی آقاجانت خواستگار راه میده خونه

این چند سالم که خبری از خواستگار نبوده آقاجانت اجازه نداده گفته عروسِ سالاره و بس

بخدا از من نشنیده بگیر امشب اگه قبول نکنی میخواد به خانواده آسید رضا بگه بیان پا پیش بذارند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x