به هیچکس نگفته بود اما وقتی شانزده سالش بود، دیپلمش را شبانه گرفت اما پولی که به دانشگاه برود نداشت…
آهی کشید و از فکر بیرون آمد، فرشته با حوصله به شیرین کمک میکرد که لباسهایش را در کیفهای صورتی که فربد برای تولد نه سالگیشان خریده بود جا دهد.
آهی کشید و در دلش گفت: خدا کند جواب آزمایشش آن چیزی نباشد که در فکرش میگذرد.
کارتنهای کتاب و کیفهایشان را به سختی دم در بردند و در ماشین جا دادند.
فربد در حالی که شلوارش را میتکاند رو به فاخته گفت:
– زورم گرفت وسایل اتاقو بدم به این لاشخورا، فردا میام میبرمشون توی انبار گالری شاید اونجا لازم شدن.
فاخته لبخندی زد و گفت:
– آره، دیگه مجبور نیستیم با اون چایساز مسخرهی تو ور بریم!
هر دو از یادآوری چایساز دیوانه خندیدند! فرشته به شیرین کمک کرد سوار شود.
در را که بست،به بازوی فربد کوبید.
– نخند، وقتی میخندی خیلی زشت میشی.
فربد لپش را حریصانه کشید که صدای آخ گفتن فرشته بلند شد و به دنبالش اعتراض فاخته…
************
فربد با بدبختی آخرین کارتن کتابها را به طبقهی چهارم برد و جلوی واحدی که برای فاخته خریده بود گذاشت.
نفس عمیقی کشید تا خستگیاش برطرف شود، تنها عیب خانه نداشتن آسانسورش بود.
به دخترها نگفته بود خانه را خریده است، چون میدانست فاخته قطعاً دست کمکش را رد میکند.
اگر فاخته قبولش میکرد او را ملکهی خانهاش میکرد حیف که…
پوفی کشید و در خانه را باز کرد و کارتنها را در سالن خانه گذاشت.
فاخته در حال جابهجا کردن کتابها در قفسهی بزرگ کتابخانه پرسید:
– فربد این رفیقت کی برمیگرده؟ خونهاش که خیلی خوبه، اجارهاش چنده؟
فربد با مهربانی نگاهش کرد:
– فعلاً برنمیگرده، هر وقتی بیاد هم یه جای دیگه پیدا میکنم پولو بیخیال فعلاً.
شیرین کنار پنجره نشسته بود و خیابان را تماشا میکرد و فرشته لباسها را در کمد میچید.
فربد به آهستگی کنار فاخته جا گرفت دستش را به دور شانهاش انداخت زیرچشمی فرشته را پایید و بوسهای از موهای فاخته دزدید.
آنقدر سریع که اجازهی عکسالعمل را به او نداد، فاخته خودش را عقب کشید و کتابی که در دست داشت را به سر فربد کوبید.
این مقدمهای شد برای شوخی و خندههایشان فرشته هم با بالش در دستش به کمک خالهاش آمد و دوتایی تا میخورد فربد را کتک زدند.
شیرین اما مظلوم و آرام به بازی آنها میخندید. صدای خندههایشان تمام فضا را پر کرده بود…
لحظاتی بعد هرسه خسته و کوفته از دعوا هر یک گوشهای به دیوار تکیه داده و نشستند.
فرشته در حالی که به شانه فربد تکیه میداد آهسته در گوشش زمزمه کرد:
– دیدم بوسیدیش!
فربد موهایش را کشید:
– پدرسوخته!
فاخته از خجالت گر گرفت، هیچ دلش نمیخواست فربد او را ببوسد آنهم جلوی بچهها!
بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای دم کند، دوسه مشت آب سرد به صورت خودش پاشید و کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت.
فربد به آرامی وارد شد و پشیمان گفت:
– فاخته…
فاخته از خجالت گر گرفت.
هیچ دلش نمیخواست فربد او را ببوسد آنهم جلوی بچهها!
بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای دم کند.
دوسه مشت آب سرد به صورت خودش پاشید و کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت.
فربد به آرامی وارد شد و پشیمان گفت:
– فاخته…
چشمان وحشی دخترک وحشیتر شد و به سمتش حمله کرد.
او را هل داد و به دیوار پشت سرش چسباند یقهاش را گرفت و دندانهایش را به هم فشار داد:
– خرِ نفهم صد بار بهت گفتم جلوی این نیموجبی به من نزدیک نشو!
حرکت فاخته برایش حس شیرین و قشنگی داشت.
مچ دستهای او را گرفت و از یقهاش جدا کرد.
بغلش کرد و چانهاش را روی موهای مواجش گذاشت.
بدون آنکه جوابش را بدهد چشمانش را بست تا کمی آرام شود.
دخترک تقلا کرد که جدا شود اما با زمزمهی فربد کنار گوشش دست از تقلا برداشت.
صدایش خسته بود انگار بغض صدها سال بر گلویش سنگینی میکرد.
– تا کی میخوای منو آسوپاس نگه داری؟ چون بابام منوچهره زنم نمیشی یا چون من پسر اونم؟ کارهات برام قابل هضم نیست، تو خیلی ساله میدونی من دوست دارم…
فاخته هیچ تلاشی برای مهار گریهاش نکرد.
دستان فربد محکم به دورش حلقه شد، سرش را بوسید و صورتش را به سینه فشرد:
– گریه نکن،غلط کردم گفتم، فاخته؟؟
گریهاش شدیدتر شد و سعی کرد از فربد جدا شود، با صدای گرفتهای گفت:
– ولم کن فربد!
تقلاهایش که بیحاصل ماند آهی کشید و خودش را در آغوش فربد رها کرد.
#پارت_۲۱
نگاه اشکیاش را به یقهی پیراهن سفید فربد دوخت و آرام گفت:
– فربد!
فربد لبخند محزونی زد و دستش را در موهای خوشبوی دختر مقابلش فرو کرد.
– جون فربد؟
و زمزمه آرام دخترک دل و دینش را به یکباره به یغما برد.
– دوست دارم…
نفس عمیقی کشید تا از خوردن لبهایش جلوگیری کند! موهای دخترک در دستانش مشت شد و آرام پرسید:
– پس چرا…
دست فاخته بر صورتش نشست و چشمان درشت عسلیاش سیاهی چشمان فربد را نشانه گرفت.
– نمیشه فربد! تا آخر عمرت که نمیتونی مخفیانه من زنت باشم، بالاخره خواهر و پدرت میخوان زنت بدن اونوقت من باید چیکار کنم؟ هیچکس منو با دوتا بچه قبول نمیکنه! مخصوصاً پدر تو…
فربد چشمانش را در اطراف گرداند و با لبخند نصفهنیمهای گفت:
– میتونیم… میتونیم نگیم…
فاخته انگشتهایش را روی لبان فربد گذاشت.
– میدونی که شدنی نیست…
قطرهای از چشمان فربد چکید، آن لحظه فکر میکرد حتی کتری روی گاز که قلقل میکند و تکان میخورد دلش به حال آندو میسوزد!
*************************
دستهایش از استرس میلرزید، نوک انگشتهایش انگار یخ زده بودند.
نیمساعتی میشد درون ماشین فربد، نرسیده به گلخانه اتابک ایستاده بودند و فاخته به در گلخانه خیره شده بود.
گرمی دست فربد را روی دستهایش حس کرد و آرامش غیرقابل انکاری به جانش سرازیر شد…
فربد آهسته پرسید:
– مطمئنی؟
فاخته سعی کرد نفس عمیقی بکشد هرچند به آه سردی بیشتر شباهت داشت تا فیلترِ ریههایش!
چشمانش را بست و محکم گفت:
– مطمئنم!
فربد به رویش لبخندی زد، پیاده شدند و باهم به سمت گلخانه رفتند…
اتابک تازه فولدرهای حساب را باز کرده بود تا صورت حساب آفتکشهای تازه خریداری شدهاش را وارد کند که صدای در را شنید.
در حالی که عینکش را به چشم میزد با صدای بلندی گفت:
- بفرمایید.
فربد در را باز کرد و بعد از او فاخته، با دلهره وارد اتاق شدند.
اتابک بدون انکه چشمش را از صفحه لپتاپش بردارد گفت:
– چیشده باز؟
با سلام فربد، سرش را بهسرعت بالا آورد و با دیدن فاخته چشمانش به اندازهی توپ تنیس گرد شد!
جواب سلام فربد را داد و رو به فاخته گفت:
– از همون روزی که دیدمت فهمیدم شارلاتانی، دیگه نه اینقد! همهش نقشه بود نه؟؟
رو به فربد ادامه داد:
– اینو کی راه داده اینجا؟
فربد اخمهایش را در هم کشید.
– صبر کن داداش تند نرو! اون کارمند منه، میدونی که من اونطرفا یه گالری لباس عروس دارم!
اتابک پوزخندی زد و رو به فاخته گفت:
– اینو دیگه چهطور چاپیدی؟!
فربد دلش میخواست دندانهای اتابک را در دهانش خورد کند!
فاخته اما بغض کرده و پشیمان گوشهای ایستاده بود.
میدانست اتابک همین است، با دهانی بیچاک و بست و بیملاحظه!
فربد سعی کرد آرامشش را حفظ کند. رو به فاخته گفت:
– خانم کامکار، بهتره بریم؛ از اولم ایدهی تشکرتون اشتباه بود…
اتابک، اخمالو گفت:
– حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ گریه که نداره!
از پشت میزش بلند شد و روی میز عسلی وسط اتاق، لیوان آبی ریخت و به سمت دخترک ترسیده رفت.
– بیا بخور!
فاخته با دستهایی لرزان لیوان را از اتابک گرفت و یکنفس سرکشید.
اتابک پشیمان بود که چرا اینطور با او برخورد کرده؛ اعصابش را کلانی بههم ریخته بود و او دیواری کوتاهتر از این دخترک پیدا نمیکرد!
وقتی فربد گفت عذرخواهی، انگار آتش خشمش خاموش شد و دلش به حال فاخته سوخت.
روی یکی از صندلیهای دور میز عسلی نشست و از فربد و فاخته خواست بنشینند.
خودش هم لیوان آبی ریخت و جرعهای از آن نوشید.
– بعد اون روز یهبار اومدم دم اون خونه، گفتن از اونجا رفتی!
فاخته دلش لرزید! اتابک دلش برای شیرین کوچک او رفته بود.
سکوتی که از ابتدا داشت را شکست و با لکنت پرسید:
– چ… چرا اومده بودین؟!
محتوای لیوان را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهی دیگری نوشید.
– صاحبخونهت ازت خیلی بد میگفت! میگفت پدر و مادر نداری خواهرتم مرده.
فربد چهرهاش سرخ و آتشی شده بود، نه میتوانست برود نه میشد که بماند.
فاخته اخم ظریفی کرد.
– اون روزی که شما کمکم کردی فکر کرده بودن که… یعنی راستش من و خواهرهامو واسهی همین از اونجا بیرون کردن.
اتابک در سکوت نگاهش کرد و فربد ادامه داد.
– اون زنیکه گه زیادی خورده! من خیلی ساله خانم کامکار رو میشناسم این وصلهها بهش نمیچسبه…
اتابک امروز برای اولینبار لبخندی از ته دلش زد، حدس میزد بین جوجهفکلی کلانیها و این دختر ریزهمیزه چیزهایی باشد!
فربد اخمش غلیظتر شد.
– اتا! یه بار دیگه به من بخندی فکتو میآرم پایین!
اتابک خندهاش را ول کرد، فاخته به خندهاش خیره شد و کودکیهایش را بهخاطر آورد…
آن روزهایی که این خندهها دلیل زندگی عزیزترین فرد زندگیاش بود.
خندههایش که تمام شد دستش را روی شانهی فربد گذاشت و گفت:
– معذرت میخوام آخه بهت نمیآد غیرتی بشی تو همیشه خونسردی!
دستی به صورتش کشید.
– خب دختر خانم، من از دکتر کشیک اون شب پرسیدم؛ فکر میکنم خواهرت بیماری بدی داره، من میخواستم کمکت کنم اما خب نمیدونستم کجا پیدات کنم…
فاخته رنگش پرید! خون اتابک و شیرین یک خون بود، اتابک چه میدانست که شیرین خواهرزاده فاخته است نه خواهرش!
از کجا میخواست بداند دوقلوها بچههای خودش هستند! به زور لبخندی زد و جواب داد:
– آقای کلانی میگفتن که شما نیاز به بازاریاب دارید، من میخواستم اگه تمایل دارید به عنوان بازاریاب براتون کار کنم… همینکه قبول کنید خودش بزرگترین کمکه به من…
اتابک اخم کرد.
– بازاریاب میخوام اما مرد میخوام! تو دختری؛ ضمناً من نیت کردم برای بیماری خواهرت خرج کنم.
فربد کتش را درآورد و در حالی که آن را روی پشتی صندلیاش میگذاشت به اتابک گفت:
– منم بهش گفتم مرد میخوای، ولی اون احتیاج داره یه خونه گرفته که به اجارهی بیشتری نیاز داره غیر از شیرین یه خواهر دیگه هم داره خرج اونم هست، من میگم اگه میشه استخدامش کن اینطوری خیلی بهش کمک میشه!
اتابک سکوت کرد و فقط نگاهش کرد.
آخر چهطور این دخترک را استخدام میکرد.
زشت نبود اما آنقدر زیبا هم نبود که کسی را جذب کند لباسهایش هم چنگی به دل نمیزد.
برای فربد هم که کار میکرد، آنوقت کی به کار های او میرسید؟!
از جایش بلند شد و به سمت میزش رفت؛
عینکش را درآورد و روی میز گذاشت، برگشت و به آن تکیه زد.
– میتونی هم کارای منو بکنی هم کارای فربدو؟ یهذره مسافتش زیاده از گالری تا اینجا…
فربد مداخله کرد.
– بعد کارای گالری من خودم میبرمش هر سمتی که بهش کار بدی!
اتابک کمی فکر کرد و گفت:
– واسه بازاریاب نمیتونم استخدامت کنم اما…
فربد و فاخته منتظر نگاهش کردند.
– همسرم یه کسی رو میخواد که تو خونه کاراشو بکنه میتونی بعدازظهرا بیای خونه من؟
فربد عصبی بلند شد.
– اتا اون کلفت نیست!پاشو بریم خانم کامکار!
فاخته اما به دوقلوها فکر میکرد.
به اینکه میخواست کنار اتابک باشد تا اگر لازم شد به او همهچیز را بگوید…
آب دهانش را قورت داد.
– میشه بشینی؟