*
اتابک شیرین را بغل زده و فرشته در کنارش قدم بر میداشت.
برایش این بهترین حس دنیا بود… او بود و دخترانش!
خم شد و شیرین را روی زمین گذاشت.
– دختر بابا کنار خواهرت وایسا تا برگردم.
فرشته موهای شیرین را مرتب کرد.
– بهش نگفتما... اما منم خیلی دوسش دارم…
شیرین لبخندی زد و دست فرشته را در دستش گرفت و فشرد. فرشته چینی به دماغش داد.
– البته بگم اول فاخته رو دوس دارم بعد گلیجونو بعدش اتابکو!
پروانه خصمانه دخترها را نگریست و دندان سایید.
– خودت که مردی! ولی با این دوتا زندگی منو نابود کردی! آخرش زهر خودتو ریختی…
درب ماشینش را باز کرد و پیاده شد، شالش را مرتب کرد و سمت دخترها قدم برداشت.
– باباتون کجا رفت؟!
فرشته دست به کمر شد و ابرویی بالا انداخت.
– فرمایش؟
پروانه اخم ظریفی کرد.
– اون دخترهی ایکبیری چی یادت داده که طرز حرف زدن با بزرگترتم بلد نیستی؟
شیرین اخمی کرد و بازوی فرشته را فشرد. فرشته تخستر از قبل جواب داد:
– فاخته یه تار موش میارزه به صدتا جادوگر مثل تو…
پروانه عصبی به دخترها توپید.
– برید کنار میخوام ماشینمو ببرم تو!
همان لحظه اتابک با چمدانی سیاهرنگ در کوچکتر را باز کرد و از حیاط خانه خارج شد.
پروانه تمام نفرتش را با نگاهی به صورت اتابک کوبید.
– کجا به سلامتی؟
اتابک بدون آنکه جوابش را بدهد چمدانش را از ارتفاع کم میان حیاط و پیادهرو پایین گذاشت و بهطرف دخترهایش رفت.
پروانه حرصی به سمتش قدم برداشت.
– هوی! با توم…
اتابک خونسرد نگاهش کرد.
– چیه؟
خودم را اینبار مانع می کنم، درست وسط تنش دست دورش می پیچم.
_ من فقط بوسیدن نمیخوام، شما ادم محکمی هستین، من نیستم، تنم درد میگیره، کمرم، شکمم، دلم میخواد گریه کنم وقتی میگین فعلا بسه، من دلم خیلی بیشتر از یه بوسیدنتونو میخواد، ولی شما بعدش میگین بگیر بخواب، یا میذارید میرید.
تند حرفم را میزنم. از خجالت بمیرم بهتر از این است که این روز بهاری برایم غرش رعد را داشته باشد. از وقتی بی او نفس کشیدن را نمیخواهم، ترسو شده ام، ترس از رفتنش.
_ یاسی!
پروانه کمی از موضعش عقبنشینی کرد بهنظرش حالا طلبکار بودن راهکار درستی نبود!
– میگم کجا میری؟ من تنهایی خونه میترسم…
اتابک چشمهایش را ریز کرد و شیرین را دوباره روی زمین گذاشت.
– چرا نمیری خونهی بابا جونت؟
پروانه نگاهش را مظلومتر کرد.
– اما من… یعنی ما خودمون خونه داریم که…
اتابک پوزخند زد.
– تا وقتی اینجا بودم که همش بغل گوشم زیرآبی میرفتی خانومخانوما…
پشتش را به پروانه کرد که ترکش کند. پروانه هولزده جلویشان ایستاد.
– کدوم زیرآبی؟ اگه منظورت قضیه مادرته که من بیتقصیرم، پوپک…
اتابک میان حرفش آمد.
– فقط خفه شو پروانه! حساب اون کروکودیلو هم به وقتش میرسم…
با غیظ شیرین را بغل زد و با دست دیگرش دستهی چمدان را کشید و راه افتاد.
فرشته روبهروی پروانه ایستاد.
– کور خوندی که فکر کنی میذارم بابام بیاد سمت تو…
پروانه برای ترساندنش قدمی بهسمتش تند کرد اما فرشته محکم ایستاد.
– ازت متنفرم ایکبیری!
اتابک بدون آنکه برگردد اخطارگونه صدایش زد.
– فرشته؟!
فرشته زبانش را به پروانه نشان داد و سمت پدرش دوید.
پروانه انگار شرارههای خشم دمای بدنش را به اندازهی بخار کردن بالا برده بود.
دندان بهم سایید و زمزمه کرد:
– به هم میرسیم…
******
اتابک کنار فاخته به کابینت تکیه داد.
– کمک نمیخوای؟
فاخته بشقابی را آب کشید و در آب چکه جا داد.
– حالا که دیگه تموم شد؟
اتابک خندید و نگاهش کرد، به لب های کوچکش…
در دلش اعتراف کرد او واقعاً زیبا است…
فاخته لیوانها را روی سینک گذاشت و پرسید:
– به چی فکر میکنی؟
اتابک صادقانه جواب داد:
– به تو!
فاخته متعجب نگاهش کرد و خندید.
– به من؟ به چیِ من؟
حرکت دست فاخته را دنبال کرد و بدون آنکه به چشمهایش نگاه کند لب پایین خودش را گزید.
– به اینکه چهقد زود بزرگ شدی…
فاخته خنده ی دلبرانه ای کرد.
– تو هم زود پیر شدی پیرمرد!
حزن در نگاه اتابک جان گرفت، این دخترک راستش را میگفت دیگر!
او پیر شده بود… حداقل در برابر بلبل کوچولویش…
گلو صاف کرد و پرسید:
– کی حرف بزنیم؟
فاخته لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و جرعهای نوشید.
– در مورد؟
نگاه اتابک قطرهی آبی که از خط میانی لب فاخته چکید را دنبال کرد تا به چانه گرد کوچکش رسید و محو شد…
چشم بست و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
فاخته تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش کرد!
این بشر یک مرگیاش بود!
اتابک خودش را با بند کوچک پیشبند فاخته سرگرم کرد.
– دربارهی شیرین… من از بیماریش دقیق اطلاع ندارم… میخوام ببینم چیکار میشه کرد. یا مدرسهشون… دربارهی همهچی.
فاخته پیشبندش را باز کرد و دستبهسینه نگاهش کرد.
– درخدمتم.
اتابک به سالن خانه اشاره کرد.
– میترسم بیان بشنون یکی شون. بیا بریم تو حیاط…
فاخته شانهای بالا انداخت.
– باشه بریم…
اتابک کنار فاخته نشست. بوی پاییز همهجا را برداشته بود حتی درخت توت گوشهی حیاط هم زنگولهی رسیدن پاییز را مینواخت…
– خب… میشنوم…
فاخته نگاه از او گرفت و لب هایش را تر کرد.
– من هنوز بابت اون روز ازت دلخورم! دوس ندارم زیاد اینجا بشینم… خودت سوالاتو بپرس!
اتابک اخم در هم کشید، هیچ دلش نمیخواست بهخاطر فربد با فاخته بحث کند…
سری تکان داد و پرسید:
– باید شیرینو کی بستری کنیم؟
– واسهی ده روز دیگه نوبت گرفتم براش… البته اگه جنابعالی باز رگ بدجنسیت نگیره!
کمی به دخترک نزدیکتر شد. هرچه میخواست عصبی نشود انگار نمیشد!
– من واسهی دخترام هر کاری لازم باشه میکنم! بس کن طعنههاتو!
دست روی دست اتابک گذاشت و نگاهش کرد پر از طعنه و کنایه! اگر او قلدر بود فاخته تنها کاری که میتوانست بکند عذاب روحی او بود!
– اوخی… گریه نکن…
نگاه اتابک بهسمت دستهای تپلی فاخته کشیده شد.
دستهای سفیدرنگش روی دستهای بزرگ و تیرهرنگ اتابک برف روی کوه دماوند را میمانست…
لبخند زیبایی لبهایش را در بر گرفت.
دست کوچک دخترک را میان دستهایش گرفت و به لبهایش نزدیک کرد…
چشم بست و بوسهای روی دستهایش کاشت…
بیفکر طعنههایش بیفکر حرفهای زور دارش!
– اینکه این دستا… چهقد واسهی بچههای من زحمت کشیدن…
به چشمهایش نگاه کرد و ادامه داد:
– شرمندهم میکنه…
فاخته از بوسهی پر حرارت اتابک گونههایش رنگ گرفت و نگاه دزدید…
این مردک خوب بلد بود چهطور خجالتزدهاش کند!
سعی کرد دستش را آزاد کند.
– وظیفه ام بوده هرچی بوده…
اتابک از تقلای بیمورد دخترک دلش رفت.
بدون آنکه دستش را رها کند نفسی عمیق کشید و سلولهای ریهاش را به ضیافتی پر شور دعوت کرد.
لالهی گوش کوچکش جان میداد برای اینکه گازش بگیرد و نرمهاش را ببوسد…
سرخی گونههای زیبایش و چشمهایی که از او میدزدید…
همه و همه دست در دست شدند تا اتابک طاقت از کف داده و او را به آغوش کشد.
– دختر کوچولو… چرا اینقد بدی؟
همهی کششهای درونیاش را سرکوب کرد و در مقابل وسوسهی هوسهایش ایستاد…
این دختر حقش نبود گرفتارش کند.
حقش نبود پس از این همه سختی که نه فهمید کودکیاش چگونه گذشت و نه نوجوانیاش حالا اسیر دستان مردی باشد که دوبرابر او سن دارد…
آه کشداری کشید.
– آرزوم خوشبختی توه بلبل کوچولو…
عطر تنش را نفس کشید و در دلش اعتراف کرد هیچگاه حس نابی که از او میگیرد را جایی نخواهد یافت.
– بچهها؟ بیاین تو انار دون کردم!
فاخته با عجله خودش را از آغوش اتابک بیرون کشید و راست نشست و اتابک هم خودش را کمی کنار کشید.
– چشم مامان… میآیم الان!
گلیخانم غرغر کنان از پلهها پایین آمد و روبهرویشان ایستاد.
– صد دفه نگفتمت تو حیاط نشین کک و مک میزنی؟
اتابک خودشیرین شد و خودش را به مادر چسباند.
– منم همینو بهش میگم مامان… هی اصرار پشت اصرار به من که بریم تو حیاط بشینیم حوصلهم سر رفته!
دهان فاخته مانند ماهی باز و بسته شد! نمیدانست چه بگوید از وقاحت این مرد!
– خب مادر تو که حوصلهت سر میره دست این دوتا بچه رو بگیر با اتابک برو پارکی جایی گناه دارن بهخدا اینا…
اتابک از ظرف در دست مادرش دو دانه انار برداشت و به دهان برد. سرش را تکان داد و با همان خباثت گفت:
– این دخترت خیلی تنبل شده مامان! یه فکری به حالش کن!
فاخته با چشمانی پر از تهدید نگاهش کرد! زبانش کوتاه نبود که از اتابک بخورد!
– عمه قرار بود اتابکو بفرستین سر خونهزندگیش چیشد پس؟
حالا دیگر نوبت اتابک بود چشمانش از حدقه بیرون بیاید.
– چی میگی؟ مامان این چی میگه؟
گلیخانم کنار فاخته نشست و بیتوجه به سؤال اتابک ظرف انار را در آغوش او گذاشت.
– بخور مادر جون بگیری… دختر باید چیزای خونساز زیاد بخوره…
اتابک اخم کرده و ناراحت کنار فاخته ایستاد و به کاسهی انار زل زد.
– اینقد از دستم خسته شدی مامان؟ زودزود میخوای بفرستیم تو اون جهنم دوباره؟
گلیخانم موهای فاخته را در دستش جمع کرد و بافتنشان را شروع کرد.
– اینجا بمونی که چی؟ مگه خودت خونهزندگی نداری؟ مگه زن نداری تو؟
– یعنی چی مامان؟ دارین بیرونم میکنین از اینجا؟ یادتون نیست اون با شما چیکار کرده؟
فاخته با لذت نگاهش میکرد… او که از این خانه میرفت نفس راحتی میکشید…
این آشتی اتابک و پروانه میتوانست رابطهی او و فربد را هم…
– نخند توم! اگه فک کردی اینا برن سر خونه زندگیشون من اجازه میدم پسر منوچهر بیاد تو این خونه کور خوندی!
خنده از لبان فاخته رفت و او راست نشست و به پشتی پشت سرش تکیه داد.
اجازه نمیداد زندگی پسرش بهخاطر او از هم بپاشد.
– اون هر کاریم کرده باشه زنته مادر! سرتو گذاشتی بند سرش چن ساله… مهرش به دلته… کینه رو بذار کنار عزیزم… من بخشیدمش توم ببخش…
اتابک ناباور نگاهش کرد!
مثل اینکه مادرش واقعاً متوجه نبود زندگی او و پروانه با چه شرایطی شروع شده بود!
– من نمیرم مامان!
– بیخود میکنی اتا! میدونی که از کارای سرخود متنفرم. تو برمیگردی خونت!
فاخته از جدیت عمهاش ترسیده بود اما این بخشش هم برایش عجیب میآمد.
– این زنیکه رو میبخشی دختر خودتو نه؟
خودم را اینبار مانع می کنم، درست وسط تنش دست دورش می پیچم.
_ من فقط بوسیدن نمیخوام، شما ادم محکمی هستین، من نیستم، تنم درد میگیره، کمرم، شکمم، دلم میخواد گریه کنم وقتی میگین فعلا بسه، من دلم خیلی بیشتر از یه بوسیدنتونو میخواد، ولی شما بعدش میگین بگیر بخواب، یا میذارید میرید.
تند حرفم را میزنم. از خجالت بمیرم بهتر از این است که این روز بهاری برایم غرش رعد را داشته باشد. از وقتی بی او نفس کشیدن را نمیخواهم، ترسو شده ام، ترس از رفتنش.
_ یاسی!
گلیخانم بیجواب از جایش بلند شد و خودش را به آن راه زد…
یادش نمیرفت دخترش… پارهی جگرش به جای این که افسردگی او را درمان کند در آسایشگاه رهایش کرده بود!
اتابک مرد بود، شاید زنش دوست نداشت با مادرشوهر زندگی کند… ولی پوپک دختر مجردی بود که در خانهی او زندگی میکرد…
میتوانست خانه را نفروشد… به آن سر دنیا نرود.
آرزویش بود مثل همهی مادرها برایش جهیزیه بخرد…
خواستگار در خانهاش راه دهد… بله بران بگیرد! اتابک که اینطور بیمقدمه ازدواج کرد و پوپک هم…
حالا دلش میخواست همهی این کار ها را برای فاخته انجام دهد… تمامش را…
– فاخته خانم… آدم احترام بزرگترشو داره! زنیکه میگی به زن داداشت؟
اخمهای اتابک و فاخته در هم رفت! این یکی از عشق دلش لرزیده بود و آن یکی از کینه!
– من داداشش نیستم!
– اون داداشم نیست!
صدای هر دویشان باهم بالا آمد و گلیخانم متعجب نگاهشان کرد…
معلوم نبود با خودشان چندچند بودند… یک روز میانهشان گل و بلبل بود و روز دیگر با یک من عسل نمیشد خوردشان!
– چهخبرتونه! نیستین که نیستین! پاشو برو دوسه تا کاسه و قاشق بیار الان بچم آزاد میاد خستهس دهنش خشکه. چارتا از اینا بندازه دهنش!
فاخته حرصی از جایش بلند شد و غرغر کنار از پلهها بالا رفت.
– اینقد که شما به این دوتا اهمیت میدین رو دل میکنن عمه! مام تو این خونه آدمیما!
– کدوم اهمیت! فعلاً که میخواد منو بندازه بیرون عمهجونت!
رویش نمیشد جلوی مادرش سیگار بکشد، شاید مادرش یکجورهایی راست میگفت.
اگر به زندگیاش برمیگشت سعیش را میکرد فاخته را عاشق نباشد…
اما اگر با فربد ازدواج میکرد چه؟
فکرش را هم که میکرد جانش بالا میآمد…
صدای بیوقفهی زنگ در از فکر بیرونش کشید، سلانهسلانه سمت در رفت…
– مگه سر آوردی؟ اومدم!
– بهبه! داش اتای خودمون! چهخبرا؟ خونهای که تو… کار و زندگی نداری؟
اتابک چشم ریز کرد و مشکوک نگاهش کرد.
– چیکار میخواستی بکنی که میخواستی من خونه نباشم؟
آزاد کیسهی صورتی در دستش را پشت سرش گرفت و لبخند احمقانهای زد.
– هیچی جون تو! نمیذاری بیام تو؟
اتابک مشکوکتر شد! از حرکاتش معلوم بود میخواهد چیزی را از او پنهان کند.
کنار کشید و آزاد داخل حیاط آمد، فاخته هم تازه از پلهها سرازیر شده بود.
با حرص در کوچه را به هم کوبید و خودش هم پشت سر آزاد روان شد.
هزار بار به او گفته بود که وقتی آزاد میآید دامن یا لباسی بلند بپوشد که آن رانهای لعنتیاش به چشم نیاید!
– فاخته؟ نشین برو برای من آب بیار!
فاخته که با آزاد مشغول احوالپرسی بود از سرشانهی او به اتابک و قیافهی طلبکارش نگاه کرد.
انگار نوکر پیدا کرده بود!
– چشم!
پر از حرص دوباره از پلهها بالا رفت تا خودش را به آشپزخانه برساند.
بطری شیشهای آب را بیرون آورد و لیوانی مسی که میدانست اتابک در آن آب میخورد را روی میز گذاشت.
– نگفتم وقتی این آزاد میاد اینجا یه دامنی چیزی بپوش؟ رونات پیداس زشته!
فاخته به اوج عصبانیت رسیده بود… اتابک انگار هر دقیقه فازی میگرفت! نه به آن ناز کشیدنش نه به این غضب چشمانش!
– نمیپوشم! راحت نیستم با دامن… خودتم میدونی داری زور میگی!
اتابک لیوان آب را از دست او گرفت، تشنهاش نبود…
بیهدف لیوان را دوباره روی میز گذاشت.
– نامحرمه… زشته اینجور میای میگردی هم تیشرتت تنگه هم شلوارت… حداقل یه لباس بلندتر بپوش…
فاخته عاقلاندر سفیه نگاهش میکرد… پر از حرص و درماندگی!
– آخه مگه تو به من محرمی؟ چرا خودتو محق میدونی اینقد به من گیر میدی؟
– من فرق میکنم بچه! تو تو بغل من بزرگ شدی پوشکتو عوض کردم… حالام حق من بیشتر از همهس!
فاخته ناباور خندید! بهنظرش اتابک زیادی خودش را در کارهای او دخالت میداد!
– کاش فقط زودتر بری سر خونهزندگیت دست از گیر دادن به من برداری اتا! خیلی خودمو نگه میدارم حرمت بینمون نشکنه منتها انگار تو دوس نداری نگهش داری!
صندلی را از زیر میز بیرون کشید و نشست…
حرکت دستهای سفید فاخته روی لیوانهای شربت آلبالو و پرتقال زیبا بود و ظریف…
خبری از دوقلوها نبود سر و صدایشان نمیآمد انگار واقعا خوابیده بودند…
فکر شیرین عذابش میداد آخرش قرار بود چه شود؟ مادرش و فاخته که میخواستند او را در هچلی تازه بیاندازند و این چموشی فاخته از جای دیگر عذابش میداد…
آخ که اگر زنش بود… اگر بود هزار سال نمیگذاشت اینطور جلو آزاد بگردد و جولان دهد…
آن هم آزادی که از همهی کارهایش خبر داشت، از هوسبازیهایش…
– یه کاسهای زیر نیمکاسهی شما دوتا هست!
قاشق از دست فاخته به ضرب در لیوانی که در حال هم زدنش بود افتاد…
هول شده بود انگار!
– چه… چه کاسهای؟! چرا حرف میندازی گردن آدم؟
وقتی چشمهایش را میدزدید و حرف میزد قطعاً دروغی در میان بود!
سینی را برداشت که برود اما انگار داشت فرار میکرد زیر نگاه اتابک…
هول بود، از حرکت دستانش میشد فهمید چیزی که پنهان میکند آنقدری بزرگ هست که او را به شدت عصبانی کند!
– واستا دختر! بگو چیو داری پنهون میکنی؟
وسط هال ایستاد و پر از تردید برگشت.
– هیچی بهخدا… تو حساس شدی!
نمیشد از او حرف کشید… باید آزاد را خفت میکرد یا اینقدر در خانه میماند که بفهمد در آن نایلون صورتی رنگ چه پنهان شده!
جلوتر رفت و سینی را از او گرفت.
تقصیر خودش بود اینقدر با فاخته بد برخورد میکرد که دخترک از او گرخیده بود و راز هایش را آزاد میگفت…
– باشه… برو یه چیزی تنت کن اینجوری بیای پایین خونت پای خودته!
صدای پا کوبیدنش را شنید و خندهاش گرفت!
میدانست با همهی سرکشیهایش حوصلهی جنگ و دعوا را ندارد.
چند دقیقه بعد از آمدنش به حیاط بلاخره فاخته هم آمد.
اما این بار با دامن بلند مشکی رنگی که معلوم بود با وسواس با بلوزی صورتی هماهنگش کرده بود.
شیرین در بغلش و فرشته هم کنارش پایین آمدند…
آزاد با دخترها مشغول شد و گلیخانم هم با عشق به فاخته نگاه کرد که هر لباسی میپوشید برازندهاش بود…
– اتا مادر؟ تو امشب قرار نبود بری خونه زینتخانم؟ دیرت نشه یه وقت!
همهچیز مشکوک بود! مطمئن شد مادرش هم با این دو مارمولک دست به یکی کرده!
– نه مامان! سینکشون خراب شده بود زنگ زدن خودشون تعمیرکار رفته…