رمان دیازپام پارت 16

4.6
(53)

آرام از ماشین پیاده می‌شویم و به سمت آسانسور می‌رویم

سوار بر آسانسور می‌شویم و ارسلان دکمه طبقه مورد نظر را می‌فشارد

با رسیدم به طبقه از آسانسور بیرون می‌رویم

ارسلان در را با کلید باز می‌کند و بی‌توجه به من وارد میشود و من هم با مکث وارد میشوم

به سمت اتاقش می‌رود

جلوی در اتاق می‌ایستد و می‌گوید

ارسلان_شب مهمون دارم………….خونه رو مرتب میکنی و سه مدل غذا و دسر درست میکنی،چیزی کم باشه بدجور به حسابت میرسم

می‌گوید و بی‌توجه به نگاه مبهوت من وارد اتاقش میشود و در را می‌بندد

کمی همانجا می‌ایستم و بعد تکانی به پاهای خشک شده‌ام میدهم و به سمت اتاقم میروم

در را پشت سرم میبندم و آن را از پشت قفل میکنم

ابتدا قصد سرپیچی از فرمانش را دارم اما به یاد می‌آورم که ممکن است بهونه شود برای اینکه همه چیز را به حاج بابا بگوید پس توجهی به بغضی مانند طناب دار دور گلویم حلقه زده نمیکنم و به سمت ساک کوچکم میروم

یک پیرهن دکمه دارسبز تیره به همراه شلوار مشکی میپوشم و از اتاق بیرون میزنم

نگاه کلی به خانه می‌اندازم

خانه نسبتا بزرگی‌است

از در که وارد میشوی سمت راستت یک آشپزخانه تقریبا بزرگ با کابینت های سفید و نقره‌ای قرار دارد که با جزیره بزرگی که به یک میز بزرگ هم تبدیل می‌شود از پذیرایی جدا می‌شود

روبه‌روی آشپزخانه سالن پذیرایی قرار دارد که تا کمی آن‌طرف‌تر از دیوار آشپزخانه ادامه دارد و به قسمتی که تلویزیون قرار دارد وصل می‌شود

تقریبا تم تمام خانه سفید و طوسی با تناژهای مختلف است و روبه‌روی در ورودی راهروی اتاق‌ها است که سه اتاق در آن قرار دارد

ابتدا به سمت آشپزخانه‌ میروم

به سمت یخچال میروم و نگاهی به داخلش می‌اندازم

همه‌چیز در یخچال موجود است

در یخچال را میبندم و با گشتن چند کابینت بلاخره وسایل شوینده را در کابینت پایین سینک پیدا میکنم

با شنیدن صدای پایی که نزدیک می‌شد از جایم بلند می‌شوم و نگاهی به او که حاضر و آماده با کفش های کثیف در خانه راه میرود می‌اندازم

دهان به اعتراض باز میکنم که بی‌توجه به من به سرعت از خانه خارج می‌شود

 

تمام آشپزخانه را تمیز میکنم

ظرف های مانده داخل ظرفشویی را میشورم و نگاهی به ساعت میاندازم و با دیدن ساعت ابرو‌هایم از تعجب بالا میپرد

ساعت ۱ ظهر است و من نزدیک به ۳ ساعت بی وقفه کار کرده‌ام

حجم زیاد کار هایی که باید انجام بدهم فرست استراحت را از من میگیرد که مشغول آماده کردن وسایل شام میشوم

بسته‌های گوشت و مرغ را از داخل فریزر بیرون می‌آورم تا کمی یخشان ذوب شود

از فرصت استفاده میکنم و با برداشتن وسایل شوینده از آشپزخانه بیرون میرم و مشغول تمیز کردن پذیرایی میشوم

به فرش ها شامپو فرش میکشم و رد کفش های بزرگ او را از روی پارکت ها پاک میکنم

وسایل را همانجا رها میکنم و به سمت آشپزخانه میروم

قابلمه ها را از داخل کابینت بیرون می‌آورم و مشغول آماده سازی شام میشوم

ماهیچه ها را جدا و مرغ ها را جدا سرخ میکنم و هرکدام را در قابلمه‌ای جدا برای پخت می‌گذارم

برنج را خیس میکنم و برای دسر کرم کارامل و موس شکلات درست میکنم

تمام این آشپزی کردن ها را از خاله جانم که مهربان‌تر از حاج خانم بود یاد گرفته‌ام

دسر ها را داخل یخچال می‌گذارم و از آشپزخانه خارج میشوم تا به ادامه کارم برسم

تمام خانه از تمیزی برق می‌زند و من خسته از این همه کار خودم را روی مبل رها میکنم

ساعت ۶ عصر است و من تقریبا همه‌چیز را آماده کرده‌ام

با خستگی چشم هایم را میبندم و آنقدر خسته هستم که ناخواسته به خواب عمیقی فرو میروم

 

میان خواب و بیداری هستم که سیلی نسبتا محکمی به صورتم می‌خورد و باعث می‌شود با وحشت چشم باز کنم

سیخ بر سر جایم مینشینم و به چهره خشمگینش نگاه میکنم

او کی برگشت که متوجه آمدنش نشدم

ارسلان_کی بهت اجازه داد بخوابی مگه من نگفتم که همه چی باید آماده باشه

با صدای فریادش شانه‌هایم از ترس بالا میپرد و به سرعت از روی مبل پایین می‌آیم و با صدایی لرزان می‌گویم

_به خدا همه چیز آمادس نفهمیدم چجوری خوابم برد

پوزخندی می‌زند و درحالی که به سمت اتاقش می‌رود می‌گوید

ارسلان_مهمونام کم کم میرسن………….حواست رو جمع کن که تو میزبان نیستی تو فقط پذیرایی میکنی عین یه خدمتکار

مبهوت نگاهش میکنم و با لکنت می‌گویم

_و………….ولی……………..ولی من…………من که خدمت کار نیستم

به سمتم برمی‌گردد و نگاهی پر از تحقیر به سرتا پایم میاندازد و با تمسخر می‌گوید

ارسلان_پس چی هستی؟

با کمی مکث می‌گویم

_زن………….زنتم

صدای خنده پر تمسخرش در خانه می‌پیچد و حرف بعدی‌اش در گوش‌هایم زنگ می‌زند

ارسلان_زنی که برای هرزگی میخواست بره دبی؟……………تو تو زندگی من هیچی نیستی…….هیچی

او میرود و بر سر جایم خشک میشوم و باز هم سر و کله آن بغض نامرد پیدا میشود

نفس لرزانی میکشم و به غذا ها سر میزنم

به اتاقم میروم و لباسم را با یک شومیز بلند مشکی و شلوار دمپا مشکی عوض میکنم

موهایم را میبافم و شال نخودی رنگ ساده‌ای را روی موهایم می‌اندازم و از اتاق خارج میشوم

با صدای زنگ در به سمتش میرم و در را باز میکنم

مهمان ها بهراد به همراه دو پسر دیگر و دو دختر هستند

به همه سلام کوتاهی میدهم

ارسلان با همه گرم برخورد می‌کند به ویژه آن دو دختری نمیشناسمشان

ارسلان میهمان‌هایش را به سمت قسمت دوم پذیرایی که به آشپزخانه دید ندارد هدایت می‌کند

به سمت آشپز خانه میروم و شربت های خنکی را که آماده کرده‌ام را داخل سینی میچینم و از آشپزخانه خارج میشوم

شربت را برای همه می‌گیرم

آخین نفر دختری زیبا رو است که اسمش را نمیدانم

حین برداشتن لیوان شربت میگوید

دختر_تو چقدر نازی

تشکر کوتاهی میکنم و بعد دوباره به آشپزخانه برمیگردم و بر روی یکی از صندلی های پشت جزیره مینشینم

صدای خوش و بششان می‌آید

کمی بعد ظرف میوه را میبرم و لیوان های خالی‌اشان را برمی‌گردانم

نزدیک به دو ساعت از میهمانی گذشته است و تنها بهراد یک بار سراغ مرا گرفت و بعد با جواب ارسلان دیگر چیزی نگفت

چای خوشرنگی دم کرده ام و در حال ریختنش داخل فنجان ها هستم که صدای قدم های آرامی را می‌شنوم با مکث نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و بهراد را درحالی که وارد آشپزخانه می‌شود میبینم

جلو می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد

او چیزی نمی‌گوید و من هم توجهی به حضورش نشان نمی‌دهم

کمی بعد صدایش بلند می‌شود

بهراد_ارسلان اذیتت که نمیکنه؟

هول شده سریع می‌گویم

_نه چه اذیتی

نگاه مشکوکی به سمتم می‌اندازد و میگوید

بهراد_پس چرا همش اینجایی؟

آب دهانم را می‌بلعم و پر از استرس نگاهی به بیرون از آشپزخانه میاندازم

آن قسمتی که آن‌ها نشسته بودند دید کاملی به آشپزخانه نداشت

خیالم که کمی راحت شد با صدای آرامی گفتم

_آقا بهراد توروخدا برید الان ارسلان میاد عین داخل کشتی حرف های درستی نمیزنه

اخم کمرنگی کرد و چند قدم فاصله بینمان را پر کرد

حالا اندازه یک بند انگشت بینمان فاصله است و هرکس از دور نگاه کند فکر می‌کند بهراد قصد در آغوش گرفتنم را دارد

سرش را پایین می‌آورد و آرام لب میزند

بهراد_غلط کرده هرکاری کرد بهم………….

هنوز حرفش تمام نشده است که صدای عصبی ارسلان باعث می‌شود با ترس چند قدم از او فاصله بگیرم

ارسلان_خوش میگذره؟

نگاهی به چشمان خشمگینش می‌اندازم

نگاهش را به من میدهد و در حالی که به سمتم می‌آید ترسناک می‌گوید

ارسلان_پشت سر من با بقیه لاس میزنی؟

هنوز حرفی نزده ام که بهراد با دفاع بی‌موقع‌اش ارسلان را خشمگین‌تر می‌کند

بهراد_ارسلان خجالت بکش

او چیزی به بهراد نمی‌گوید و به جای آن بازویم را محکم به دنبال خود می‌کشد و به سمت اتاق می‌رود

من را داخل اتاق می‌اندازد و بی‌توجه به جیغ هایم در را قفل می‌کند

سیلی محکمی برگونه‌ام می‌زند که بر روی زمین میافتم

لگدی به پهلویم می‌زند و فریاد می‌کشد

ارسلان_خوشت میاد از لاس زدن با دیگران و هرزه بازی نه؟

دهان برای دفاع باز میکن که لگد دیگری به شکمم می‌زد که دردش تا مغز استخوانم می‌رود و باعث جیغ بلندم می‌شود

با صدای جیغم عصبی تر میشود و با مشت و لگد و کمربند به جانم می‌افتد و توجهی به جیغ های من و صدای افراد پشت در نمی‌کند

فقط می‌زند و فحش می‌دهد

نمیدانم چقدر می‌زند اما دیگر چیزی را حس نمیکنم و چشمانم سیاهی میرود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x