رمان دیازپام پارت ۲۰

4.5
(63)

نمیدانم چقدر اشک ریختم و از درد ناله کردم

نمیدانم او چقدر خودش را به بدنم کوبید

فقط نفس های کند شده‌ام را میفهمم و چشمانی که سیاهی میرود

در بین ناله های پر لذت او چشمانم بسته می‌شود و آخرین صدایی که می‌شنوم صدای غرش آسمان به همراه ناله های اوست

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

با برخورد دستم به جسم سردی لایه پلک های به هم چسبیده‌ام را باز میکنم

بر روی تخت نیم خیز میشوم و از پنجره نگاهی به هوای گرگ و میش دم صبح میاندازم

نگاهم را دور اتاق چرخاندم

من کی به خانه برگشتم؟

چرا چیزی از شب گذشته به یاد ندارنم؟

آخرین چیزی که در ذهنم است میمانی شهاب است و دیگر هیچ

اصلا برای چه داخل اتاق کارم خوابیده‌ام؟

نگاهم که به بدن برهنه‌ام می‌افتد اخمی بر پیشانی ام مینشیند

سردردی وحشتناک گریبانگیرم شده است

بار اولی نیست که مشروب میخورم یا با کسی رابطه دارم اما اینبار نه چیزی به یاد می‌آورم و نه میدانم چه کسی را با خود به خانه‌ای که آتوسا در آن زندگی می‌کند آورده‌ام

نگاهی به کنارم بر روی تخت می‌اندازم و نفس در سینه‌ام می‌شکند

قلبم تپیدن را از یاد می‌برد و به سرعت از روی تخت بلند میشوم و مینشینم

سر دردناکم را بین دست هایم میگیرم و سخت میفشارم

لعنتی من چیزی به یاد ندارم و عجیب است

من همیشه بعد از مستی همه چیز را به خاطر دارم اما حالا………

سرم را بالا می‌آورم

چه بلایی سرش آمده؟

رنگ پرید‌اش با هیچ موجود زنده‌ای مطابقت ندارد و رد خشک شده اشک بر روی صورتش حالم بد می‌کند

خودم را سمتش میکشم و دستم را بر روی شانه های ظریفش می‌گذارم

بدنش از یخ زده و ترسم هر لحظه بیشتر می‌شود

ملحفه را از رویش کنار میزنم تا لباسی نتش کنم و اورا به بیمارستان برسانم اما با دیدن لکه بزرگ خون بر روی تخت که هر لحظه بیشتر می‌شود خشک میشوم

عرق سرد بر پیشانی‌ام می‌نشیند و دست و پایم میلرزد

نفس هایم منقطع می‌شود و قفسه سینه‌ام با ضرب پایین می‌رود

به سرعت از روی تخت بلند میشوم و در اتاق به دنبال موبایلم میگردم

در آخر آن‌را درون جیب شلوارم بر روی زمین پیدا میکنم

بی توجه به ساعت و زمان با دستانی لرزان شماره سارا را می‌گیرم و موبایل را کنار گوشم می‌گذارم

نگاه ترسیده‌ام را به آتوسا بیهوش بر روی تخت میدهم و چنگی به موهایم میزنم

چیزی به قطع شدن نمانده که صدای خواب‌آلودش در گوشم می‌پیچد

سارا_بله؟

هول کرده بدون هیچ حرف اضافه‌ای می‌گویم

_سارا سریع بیا اینجا حالش اصلا خوب نیست تمام بدنش یخ کرده فقط زود باش

به او فرصت اعتراض نمیدهم و با قطع کردن تلفن را کناری می‌اندازم

لباس هایم را تن میزنم و داخل اتاق شروع به قدم زدن میکنم

هرچه بیشتر فکر میکنم فقط صدای جیغ و التماس ها درون سرم می‌پیچد

نمی‌خواهم باور کنم که من این بلا را بر سر او آورده‌ام

منی که میخواستم بیشتر به او محبت کنم

سعی کنم گذشته را فراموش کنم و مانند قبل به او کمک کنم اما حالا نمیدانم حتی چطور می‌توانم در چشم هایش نگاه کنم

نزدیک به نیم ساعت بعد صدای زنگ بلند می‌شود

با دو خودم به به در می‌رسانم و در را باز میکنم

سرم را پایین می‌اندازم

من…………….ارسلان افشار که هر غلطی که میکردم عین خیالم هم نبود حالا حتی نمیتونم توی صورت سارا نگاه کنم

صدای نگرانش از فکر و خیال بیرون آوردم

سارا_چیشده ارسلان………..چه بلایی سرش اومده؟

کاملا بی‌ربط و آرام می‌گویم

_تو اتاق کارمه

مرا کنار زد و به سرعت به سمت اتاق رفت

پشت سرش با قدم های سست و نامتعادل به سمت اتاق رفتم

اما نمیتوانم اورا در آن حال ببینم

با چند قدم فاصله با در می‌ایستم و به دیوار تکیه میدم

صدا ها در سرم زنگ می‌زند

(ارسلان نکن…………تروخدا نکن)

سردردم هر لحظه بیشتر می‌شود

(ولم کن…………….التماست میکنم ولم کن)

کنار دیوار سر میخورم بر روی زمین مینشینم

سرم را به دیوار تکیه میدهم و و چشم هایم را میبندم

(ارسلان به‌خدا خودمو میکشم)

دستم را روی قلب ناآرامم می‌گذارم و زیر لب با خود پچ میزنم

_تو چته؟…………چرا انقدر خودتو به در و دیوار میکوبی؟

با حس نشستن کسی کنارم چشمهایم را باز میکنم

سارا با نگاهی مبهوت و نگران روبه‌رویم بر روی زانوهایش نشسته است

دستش را بند بازویم می‌کند و با صدایی آرام لب میزند

سارا_چه بلایی سرش اومده؟……………تو آنقدر نامرد نیستی…………..بگو کار تو نیست ارسلان

نگاه درمانده‌ام را به چشمانش میدوزم و با صدای گرفته‌ای مانند خودش آرام می‌گویم

_هیچی از دیشب یادم نمیاد

دستانش را بر روی صورتش گذاشت و ناباور زمزمه کرد

سارا_وای………….وای………چیکار کردی ارسلان………چیکار کردی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x