رمان دیازپام پارت ۲۵

4.5
(47)

سوار برلیانس آبی رنگم میشوم و به سمت عمارت حاج همایون می‌رانم

تلفنم را بیرون می‌آورم و حین رانندگی شماره‌اش را می‌گیرم

صدای ظبط شده‌ای که می‌گوید

“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید”

بر روی اعصابم خط می‌اندازد

موبایلم را بر روی صندلی پرت میکنم و کلافه و عصبی پایم را بیشتر بر روی پدال گاز میفشارم و حلقه انگشتانم به دور فرمان سفت تر میشود

بعد از ساعتی طاقت فرسا ماشین را رو‌به‌روی عمارت پارک میکنم

پیاده میشوم و با قدم های بلند به سمت در میروم

دستم بر روی زنگ نگه میدارم و چند بار پشت سر هم آن را میفشارم

کمی بعد در بدون هیچ حرفی باز می‌شود

پوزخندی بر لب‌هایم نقش می‌بندد

در را حول میدهم و وارد میشوم

با قدم های بلند به سمت عمارت میروم

عمارتی که با تمام بزرگی‌اش هرگز جایی برای فرزندان این خانواده نداشت

وارد که میشوم حاج همایون برروی تک مبل سلطنتی داخل سالن نشسته‌است

روبه‌رویش می‌ایستم و دست هایم را درون جیب شلوارم فرو میبرم و اخم کمرنگی بر پیشانی‌ام مینشانم

_آتوسا کجاست؟

روزنامه درون دستش را می‌بندد و نگاه بیحسش را به چشمانم میدوزد

حاج همایون_نمیشناسم

پوزخندی بر روی لب‌هایم می‌نشیند و یک قدم جلو میروم

_حاجی منو مسخره نکن………….آتوسا نزدیک ۳ ماهه غیب شده اونوقت من الان باید بفهمم؟مگه برادرش نیستم

اینبار او پوزخند می‌زند و از جایش بلند می‌شود

روبه‌رویم می‌ایستد و دستی به شانه‌ام می‌زند

حاج همایون_پسر جون اون دختر همون موقعی که بدون فکر کردن به آبروی من فرار کرد واسه من مرد…………..حالام برو پی کارت

از کنارم میگذرد و به سمت کتش بر روی دسته مبل می‌رود که صدایم بلند می‌شود و با قدم های آرام به سمتش میروم

_همش آبرو آبرو آبرو…………اصلا بچه‌هات برات مهم بودن حاجی؟

روبه‌رو می‌ایستم

_حاج همایون هخامنش………..تاجر معتمدی که همه به سرت قسم میخورن……..بچه‌هات کجان؟………هیچ وقت توی این قصری که واسه خودت ساختی جایی واسه بچه‌هات بوده؟

ریشخندی میزنم و چند قدم عقب میروم

_نه حاجی هیج وقت ما برات مهم نبودیم……….منو اونشکلی با کارات فراری دادی،با آتوسا چیکار کردی که فرار کرد؟…………….من که بالاخره پیداش میکنم…….اونوقت داغ دیدنش به دل همتون میزارم

بر میگردم اما به‌جای خروج از آن عمارت منحوس به سمت پله‌ها میروم

از پله ها بالا میروم و نگاهم را دور تا دور سالن طبقه بالا میچرخانم

همه چیز همانطور باقی مانده است

مانند ۷ سال پیش

گویی در این هفت سال تنها ما دو نفر تغیر کردیم

با قدم های آرام به سمت اتاق آتوسا میروم

در را باز میکنم و نگاهی به اتاق مرتبش می‌اندازم

خواهرک منظمم هیچ وقت دوست نداشت خدمتکار ها برای تمیز کردن اتاقش بیایند

همیشه خودش انجام می‌داد

حتی به یاد دارم برای اینکه یکی از خدمتکار های جدید وارد اتاقش شد دعوای شدیدی با او کرد

وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم

به سمت تختش میروم و بر روی آن مینشینم

خواهرک کوچکم همیشه عاشق رنگ صورتی بود اما حاج خانم هیچ وقت اجاره خرید وسایل روشن را به او نمیداد

با یاد آوری وسایل صورتی که یواشکی برایش میخریدم لبخند تلخی بر لب‌هایم نقش بست

(آتوسا_وای آرتا اینا خیلی قشنگن

لبخند به هیجانش زدم

_به قشنگی تو که نیست

لبخند عمیقی زد و با کمی مکث صدایش بلند شد

آتوسا_داداش؟

_جونم؟

لحنش بوی شیطنت می‌داد

آتوسا_میگم تو دوس دختر نداری؟

چشم هایم از تعجب گرد شد و تک خنده‌ای کردم

_خیلی پرو شدیا

آتوسا_چیکار کنم خب کنجکاو شدم

لپش را بین دو انگشتم گرفتم و آرام فشردم

_برو بچه مدرست دیر میشه

خنده آرامی کرد و گونه‌ام را محکم بوسید

آتوسا_چشم……….بابت وسایل هم ممنون

از ماشین پیاده شد و به سمت مدرسه رفت)

چقدر دلتنگ آن روزها هستم

روزهای قبل از ورود درسا به زندگی‌ام

روز هایی که وقت بیشتری را به خواهرکم اختصاص می‌دادم و بیشتر از او خبر داشتم

نه مثل حالا که نزدیک به ۳ سال است که اورا ندیدم

به او قول داده بودم که روز اول دانشگاهش را در کنارش باشم اما………….

از جایم بلند می‌شوم

دیانا حتما از او خبری دارد

تنها دوست آتوسا از دوران دبیرستان اوست

از عمارت خارج میشوم و اینبار به سمت خانه دیانا میروم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

راوی

دخترک را به ضرب آرامبخش آرام کردند

تمام حرف هایشان را شنیده است و بعد از اشک ریختن های طولانی و کوبیدن مشت های پی در پی به شکمش با تزریق آرامبخش خوابیده است

 

عکس شخصیت ها

 

 

 

آتوسا

 

 

 

 

 

ارسلان

 

 

 

 

 

 

آرتا

سارا

 

 

 

 

بهراد

 

 

 

 

 

 

درسا

 

♥︎بچه ها یه سوال دارم ازتون

از بین عکس هایی که این پایین میزارم به کدومشون پلیس بودن میاد؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
10 ماه قبل

قضیه همونه که میگه حالا برگشتی که چی!😂خوبه آتوسا اینو بهت بگه برادر من.
وقتی خواهرتو بخاطر یه دختری ول میکنی میری بفرما تحویل بگیر،حالا باید بگردی پیداش کنی
و عاشق اون لحظه ایم که بهت بگه حالا برای چی اومدی😂
عکس شخصیتا خیلی خوب بود دختر🤤
دومی و سومی بیشتر بهشون میخوره پلیس باشن

atena vhd
10 ماه قبل

وسطی

مبینا نصب
10 ماه قبل

آخری از نظر من جذاب و بهترینه

elnaz
10 ماه قبل

آخری

elnaz
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

قربونت:)

مبینا نصب
10 ماه قبل

بی صبرانه منتظر پارت بعدی فردام،❤️😍😍😍😍

مبینا نصب
10 ماه قبل

یه چیزی یادم نبود اخری ارتامه
پس طبیعتاً دو نفر میمونه که بین اون دونفر از نظر من وسطی

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

اها اوکی امیدوارم که رمان بعدی هم مثل این عالی بااشه❤️🌹😍

مبینا نصب
10 ماه قبل

گفته بودین ۱۱ پارت داریم
یه بار هم گفته بودی هر روز ولی نیس

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x