بعد از خودن چاییام به اتاق خوابم رفتم
همچنان در اثر داروی آرامبخش مغزم درگیر خواب است
بر روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم
اگر واقعا بچهای درکار باشد چه بلایی بر سر زندگی نابود شدهام میآید؟
اصلا اگر ارسلان بفهمد چه میشود؟
چه واکنشی دارد؟
آنقدر به آینده فکر کردم که کم کم چشمانم گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم
با حس دستی بر روی موهایم هوشیار میشوم
از بوی عطر خنکش فهمیدم که برگشته
نمیخواهم با حرفی که آن روز به او زدم نگاهش کنم
همچنان از او دلخورم اما آن روز از سر عصبانیت حرفی زدم که نباید
(برای خوردن نهار صدایم زده اما نمیدانم چرا رگ لجبازیام گل کرده
بیتوجه به او در اتاقم مشغول کار با موبایلم هستم که برای بار دوم چند تقه کوتاه به در مینوازد و آرام وارد میشود
توجهی نمیکنم و به کارم ادامه میدهم
ارسلان_آتوسا……….پاشو بیا ناهار بخوریم غذا یخ کرد
باز هم توجهی نمیکنم
کمی سکوت میکند و بعد گوشی را بیهوا از بین دستانم بیرون میکشد
چشمانم را با حرص بر روی هم میفشارم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم
از روی تخت بلند میشوم و روبهرویش میایستم
_چیه؟چی میخوای از جونم؟
گوشی را بر روی تخت پرت میکند و مشکی های خونسردش را به چشمان پر حرصم میدوزد
ارسلان_چیزی از جونت نمیخوام………..بدو برو تو آشپزخونه غذا یخ کرد
نگاه پرحرصی به سمتش انداختم
_من کنار تو غذا سنگ میشه تو گلوم
ارسلان_فعلا که مجبوری………زود باش
چشمام رو توی حدقه چرخاندم
_نمیفهمی نه؟نمیخوام کنار تو باشم
چشماش رو با دو انگشت فشرد
ارسلان_چرا لج میکنی؟
پوزخند تمسخرآمیزی زدم
_با کی؟ با تو؟
ارسلان_آتوسا بیا برو غذاتو بخور یه روز درمیون زیر سرمی
دیگر حتی از اخم کردنش هم نمیترسم که اینگونه گستاخانه در چشمانش نگاه میکنم و یک قدم جلو میروم
_میدونی چیه،تو برام مثل سم میمونی……….بعضی اوقات با خودم فکر میکنم او شب از قصد قرص خوردی و از اولم قصدت همین بود
کمی بهت زده نگاهم میکند و بعد با قدم های بلند از اتاق خارج میشود
یک دستم را به کمر میزنم و دست دیگرم را به پیشانی میکوبم
نباید همچین حرفی میزدم
اما دیگر برای پشیمانی خیلی دیر شده و صدای در خبر از بیرون رفتنش از خانه را میدهد)
با حس گرمایی بر روی پیشانیام حواسم جمع میشود
بعد از بوسه طولانی بر روی پیشانیام صدای آرامش را میشنوم و چیزی در اعماق قلبم تکان میخورد
ارسلان_کوچولوی لجباز
ضربان بالا رفته قلبم قابل انکار نیست
نمیدانم چرا وقتی نزدیکم میشود قلب بینوایم ضربان میگیرد
صدای بسته شدن در اتاق نشان میدهد که از اتاق بیرون رفته
چشمانم را آرام باز میکنم و دستم را روی سینهام میگذارم
با چند نفس عمیق خود را آرام میکنم و مجدد چشمانم را میبندم
کمی در جایم غلت میخورم و آرام آرام به خواب میروم
با صدای آرامی که اسمم را صدا میزند چشمانم را باز میکنم
سارا_آتوسا…………آتوسا پاشو
لای پلک های به هم چسبیده ام را باز میکنم و به چهره مهربانش نگاه میکنم و با صدای خش داری میگویم
_چیه سر صبی؟
لبخندی میزند و پتو را از رویم کنار میکشد
سارا_پاشو ببینم مگه قرار نبود بریم آزمایشگاه
سر جایم مینشینم و دستی به چشمانم میکشم و درحالی که خمیازه بلند بالایی میکشم میپرسم
_ساعت چنده مگه؟
سارا_۹
خمیازه دیگری میکشم که صدای اعتراضش بلند میشود و درحالی که او هم خمیازه میکشد میگوید
سارا_ای بابا چقدر خمیازه میکشی منم خمیازم گرفت،پاشو دیگه
کلافه از جایم بلند شدم
_باشه بابا باشه
به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و بعد از شستن صورتم حوله به دست از سرویس بیرون آمدم
به سمت میز آرایش داخل اتاق رفتم
جلوی آینه ایستادم و بافت موهایم را باز کردم
آنها را شانه زدم و دوباره بافتم
لباس هایم را با یک شلوار دمپا مشکی و شومیز مانتویی کرم عوض میکنم و شال مشکیام را بر روی موهایم میاندازم
با برداشتن کیف مشکیام از اتاق خارج میشوم
استرس دارم
اصلا دوست ندارم ارسلان فعلا چیزی بفهمد و امیدوارم سارا چیزی نگوید