به سمت آشپزخانه میروم تا لیوانی آب بخورم
سارا و ارسلان پشت کانتر نشستهاند و درحال خوردن صبحانه هستن و خبری از بهراد نیست
با ورودم به آشپزخانه ارسلان متعجب نگاهم میکند و سارا میگوید
سارا_آمادهای؟بریم؟
از آب سرد کن لیوانی آب میریزم و درحالی که آنرا به لبهایم نزدیک میکنم جواب میدهم
_آمادم بریم
سارا از جایش بلند میشود و کیفش را از روی صندلی کناریاش برمیدارد
ارسلان متعجب میپرسد
ارسلان_کجا میرید؟
سارا درحالی که کیفش را بر روی دوشش میاندازد جواب میدهد
سارا_آتوسا حالش خوب نبود میریم آزمایشگاه یه چکاب بده
ارسلان نگاهش را به سمت من میکشاند و با لحنی نگران میپرسد
ارسلان_خوبی الان؟
نگرانی هایش را بد جور دوست دارم
برایم دلنشین است اما از ساختگی بودنش میترسم
کوتاه و با صدایی آرام جواب میدهم
_خوبم
از جایش بلند میشود و کتش را از روی پشتی صندلی برمیدارد
ارسلان_میرسونمتون
سارا درحالی که دست مرا به سمت در میکشید جواب اورا داد
سارا_نمیخواد تو برو به کارت برس ما خودمون میریم
درحال پوشیدن کفش هایمان هستیم که پشت سرمان میآید
ارسلان_حداقل ماشین ببر……….اینجوری خیالم راحت تره
سارا کمر صاف میکند و سوئیچ را از او میگیرد
سارا_دمت گرم
لبخندی که بیشباهت با پوزخند نیست میزند و میگوید
ارسلان_مراقب خودتون باشید
سارا_باشه…….فعلا
همراه هم وارد آسانسور میشویم
سارا دکمه پارکینگ را میفشارد و در بسته میشود
حال خود را درک نمیکنم
احساس عجیبی دارم
کف دستانم به عرق نشسته و به شدت استرس دارم
با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای خشک شدهام میدهم و پشتسر سارا از آن خارج میشوم
اگر واقعا بچهای درکار باشد مادر خوبی برایش نمیشوم
اصلا این دنیای نامرد چه جذابیتی دارد که پای یک کودک بیگناه را به آن باز کنیم؟
آن بچه چه چیزی در این دنیا دارد به جز یک مادر صیغهای که حتی مدت زمان صیغه را هم نمیداند و هرلحظه منتظر این است که پدرش اورا بیرون بیاندازد و یک پدر نامرد که اصلا خوش اخلاق نیست
این زندگی نصفه و نیمه اصلا آمادگی حضور اورا ندارد
آنقدر در افکار خود غرق هستم که نمیدانم کی سوار بر بیامو مشکی ارسلان میشویم و حتی کی به آزمایشگاه میرسیم
با قرار گرفتن دست سارا بر روی بازویم حواسم جمع میشود و نگاه خشکشدهام را به چهره نگرانش میدوزم
سارا_پیاده نمیشی؟رسیدیم
بی حرف و بیرمق در را باز میکنم و پیاده میشوم
سارا هم همراه من پیاده میشود و ماشین را دور میزند
روبهرویم میایستد و دستان سردم را در دست میگیرد
سارا_آتوسا…………اصلا نگران نباش……….همهچیز اونجوری میشه که تو میخوای………حتی……….حتی اگه نخوای نگهش داری
بغض به گلویم چنگ میزند و بیحرف فقط سر تکان میدهم
دست در دست هم وارد آزمایشگاه میشویم
گویی مسئول آزمایشگاه سارا را میشناسد که خیلی سریع اسمم را صدا میزنند
نگاهی به سارا میاندازم که پلک هایش را به معنای تایید بر روی هم میفشارد
کیفم را کنار او بر روی صندلی میگذارم و وارد اتاق آزمایشگاه میشوم
بر روی صندلی مینشینم و آستین دست راستم را بالا میدهم
پرستار وارد میشود
چیزی نمیگوید و بازوبند را به دور بازیم میبندد
رگم را به آسانی پیدا میکند
سرنگ را که به دستم نزدیک میکند چشمانم را محکم میبندم
از کودکی هم از دیدن خون میترسیدم و حالا هم قطعا با دیدن خون دچار سرگیجه میشوم
تیزی سوزن که در پوستم فرو میرود آرام ناله میکنم
_آی
پرستار_تموم شد
چشمانم را آرام باز میکنم
نگاهم که به خون داخل لوله آزمایشگاه میافتد چشمانم را مجدد میبندم
پنبهای که پرستار بر روی دستم گذاشته است را کمی فشار میدهم
پرستار_از آمپول میترسی؟
نگاهی به نیمرخش که لبخند بر لب دارد میاندازم
_از خون میترسم
♥︎انرژیهاتون افتادهها😉😉😜😜
نظرتون تا اینجای رمان چیه؟♥︎
خیلیم عالی مرسی از رمانت خوشم میاد🥰♥️
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم🤗🥰😘
چرا همه تون آدمو اسکول می کنین.این وجدانا پارته?!😥از اول رمان تا الان به جرات بگم شاید ۵ پارت هم نباشه.یه چند خط می بارید میگید پارت.دیگه جذاب نیست که هیچ حوصله سر بره.این فقط یه نظر بود.چند به اصطلاح پارته که درگیر یه حاملگی هستیم….ده روزی هست فکر کنم.😣
نظرتون کاملا محترمه اما یه مسئلهای هست
من اوایل پارت هایی که میدادم از این هم کمتر بود و اینکه شما چرا فکر میکنید باقی رمان هایی که میخونید یه پارت طولانی دارن؟
من همیشه سعی میکنم که شما راضی باشید اما ماشالله به قول قاصدک جون هرموقع ناراضی باشید از سایلنت در میآید
اگه واقعا براتون حوصله سربره هیچ کمکی از دستم بر نمیاد
حالا اگر من توی دوتا پارت این مسئله تموم میکردم میگفتین روند داستان خیلی سریعه
واییییی چه میشه امشب پارت داشته باشیم بیقرارممم نویسنده فردا تعطیل ه جایزه برامون دوتا پارت میدی؟😂😂👍👍
صب یه پارت طولانی میزارم😘😘😘
اگه همیشه اینجوری بهم انرژی بدید زود به زود پارت های طولانی میدم🤗🤗🤗🤗🥰🥰😉😉
مرسییییییییی از تو
😘😘😘