رمان دیازپام پارت ۲۹

4.5
(91)

به سمت آشپزخانه میروم تا لیوانی آب بخورم

سارا و ارسلان پشت کانتر نشسته‌اند و درحال خوردن صبحانه هستن و خبری از بهراد نیست

با ورودم به آشپزخانه ارسلان متعجب نگاهم می‌کند و سارا می‌گوید

سارا_آماده‌ای؟بریم؟

از آب سرد کن لیوانی آب میریزم و درحالی که آنرا به لب‌هایم نزدیک میکنم جواب میدهم

_آمادم بریم

سارا از جایش بلند می‌شود و کیفش را از روی صندلی کناری‌‌اش برمی‌دارد

ارسلان متعجب می‌پرسد

ارسلان_کجا میرید؟

سارا درحالی که کیفش را بر روی دوشش میاندازد جواب میدهد

سارا_آتوسا حالش خوب نبود میریم آزمایشگاه یه چکاب بده

ارسلان نگاهش را به سمت من می‌کشاند و با لحنی نگران می‌پرسد

ارسلان_خوبی الان؟

نگرانی هایش را بد جور دوست دارم

برایم دلنشین است اما از ساختگی بودنش میترسم

کوتاه و با صدایی آرام جواب میدهم

_خوبم

از جایش بلند می‌شود و کتش را از روی پشتی صندلی برمی‌دارد

ارسلان_میرسونمتون

سارا درحالی که دست مرا به سمت در میکشید جواب اورا داد

سارا_نمیخواد تو برو به کارت برس ما خودمون میریم

درحال پوشیدن کفش هایمان هستیم که پشت سرمان می‌آید

ارسلان_حداقل ماشین ببر……….اینجوری خیالم راحت تره

سارا کمر صاف می‌کند و سوئیچ را از او می‌گیرد

سارا_دمت گرم

لبخندی که بی‌شباهت با پوزخند نیست می‌زند و می‌گوید

ارسلان_مراقب خودتون باشید

سارا_باشه‌…….فعلا

همراه هم وارد آسانسور می‌شویم

سارا دکمه پارکینگ را میفشارد و در بسته می‌شود

حال خود را درک نمیکنم

احساس عجیبی دارم

کف دستانم به عرق نشسته و به شدت استرس دارم

با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای خشک شده‌ام میدهم و پشت‌سر سارا از آن خارج میشوم

اگر واقعا بچه‌ای درکار باشد مادر خوبی برایش نمی‌شوم

اصلا این دنیای نامرد چه جذابیتی دارد که پای یک کودک بیگناه را به آن باز کنیم؟

آن بچه چه چیزی در این دنیا دارد به جز یک مادر صیغه‌ای که حتی مدت زمان صیغه را هم نمیداند و هرلحظه منتظر این است که پدرش اورا بیرون بیاندازد و یک پدر نامرد که اصلا خوش اخلاق نیست

این زندگی نصفه و نیمه اصلا آمادگی حضور اورا ندارد

آنقدر در افکار خود غرق هستم که نمیدانم کی سوار بر بی‌ام‌و مشکی ارسلان می‌شویم و حتی کی به آزمایشگاه می‌رسیم

با قرار گرفتن دست سارا بر روی بازویم حواسم جمع می‌شود و نگاه خشک‌شده‌ام را به چهره نگرانش میدوزم

سارا_پیاده نمیشی؟رسیدیم

بی حرف و بی‌رمق در را باز میکنم و پیاده میشوم

سارا هم همراه من پیاده می‌شود و ماشین را دور می‌زند

روبه‌رویم می‌ایستد و دستان سردم را در دست می‌گیرد

سارا_آتوسا…………اصلا نگران نباش……….همه‌چیز اونجوری میشه که تو میخوای………حتی……….حتی اگه نخوای نگهش داری

بغض به گلویم چنگ می‌زند و بیحرف فقط سر تکان میدهم

دست در دست هم وارد آزمایشگاه می‌شویم

گویی مسئول آزمایشگاه سارا را می‌شناسد که خیلی سریع اسمم را صدا می‌زنند

نگاهی به سارا می‌اندازم که پلک هایش را به معنای تایید بر روی هم می‌فشارد

کیفم را کنار او بر روی صندلی می‌گذارم و وارد اتاق آزمایشگاه میشوم

بر روی صندلی مینشینم و آستین دست راستم را بالا میدهم

پرستار وارد میشود

چیزی نمی‌گوید و بازوبند را به دور بازیم می‌بندد

رگم را به آسانی پیدا میکند

سرنگ را که به دستم نزدیک میکند چشمانم را محکم میبندم

از کودکی هم از دیدن خون میترسیدم و حالا هم قطعا با دیدن خون دچار سرگیجه میشوم

تیزی سوزن که در پوستم فرو می‌رود آرام ناله میکنم

_آی

پرستار_تموم شد

چشمانم را آرام باز میکنم

نگاهم که به خون داخل لوله آزمایشگاه می‌افتد چشمانم را مجدد میبندم

پنبه‌ای که پرستار بر روی دستم گذاشته است را کمی فشار میدهم

پرستار_از آمپول می‌ترسی؟

نگاهی به نیمرخش که لبخند بر لب دارد میاندازم

_از خون میترسم

 

♥︎انرژی‌هاتون افتاده‌ها😉😉😜😜

نظرتون تا اینجای رمان چیه؟♥︎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahar T2009
10 ماه قبل

خیلیم عالی مرسی از رمانت خوشم میاد🥰♥️

camellia
10 ماه قبل

چرا همه تون آدمو اسکول می کنین.این وجدانا پارته?!😥از اول رمان تا الان به جرات بگم شاید ۵ پارت هم نباشه.یه چند خط می بارید میگید پارت.دیگه جذاب نیست که هیچ حوصله سر بره.این فقط یه نظر بود.چند به اصطلاح پارته که درگیر یه حاملگی هستیم….ده روزی هست فکر کنم.😣

مبینا نصب
10 ماه قبل

واییییی چه میشه امشب پارت داشته باشیم بیقرارممم نویسنده فردا تعطیل ه جایزه برامون دوتا پارت میدی؟😂😂👍👍

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

مرسییییییییی از تو

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x