رمان دیازپام پارت ۳

4.8
(32)

گویا عصبی شده است که فشار انگشتانش به دور بازویم بیشتر می‌شود و از بین دندان های کلید شده اش می‌غرد

ارسلان_آتوسا گمشو برو تو ماشین منو سگ نکن

بیشتر تقلا میکنم

دستش درست بر روی زخم بازویم قرار گرفته است و درد طاقت فرسایی دارد

_نمیخوام، من با تو هیجا نمیام………..ولم کن

به سمت ماشین حرکت کرد و مرا هم به دنبال خود کشید

در ماشین را باز کرد و بر روی صندلی جلو انداختم

در را محکم به هم کوبید و به سرعت بر روی صندلی راننده جای گرفت

قفل در‌ها را زد و فرست هر کاری را از من گرفت

دستگیره در را کشیدم جیغ زدم

_باز کن درو…………چی از جون من میخوای؟

کلافه و عصبی به سمتم برگشت

ارسلان_یه دیقه آروم بگیر حرفم تموم بشه بعد میبرمت خونه

دست از تقلا برداشتم ونگاهش کردم

دستی به لای موهای خوش‌حالتش کشید

ارسلان_ازدواج میکنیم…….ولی صوری،یعنی فقط توی کاغذ…………فقط هم برای اینکه از دست اون خانواده راحت بشی

نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم

_اول اینکه تو نمیخوای بفهمی که من برای آیندم کلی برنامه دارم و می‌خوام درس بخونم؟………..دوم…..چه تضمینی هست که فقط روی کاغذ باشه؟

اخم غلیظی بر پیشانی اش نشست که کمی ترس به دلم انداخت

البته فقط کمی

ارسلان_درست رو که میخونی،ولی یعنی چی که چه تضمینی هست؟

کمی از گفتنش خجالت کشیدم

_یع……….یعنی چه تضمینی هست که…………که بعد از عروسی……….تنها چیزی که برام میمونه رو ازم نگیری؟

پوزخندی گوشه لبش نقش بست و کمی به جلو خم شد

ارسلان_دختر جون………..من اندازه تمام مو‌های سرت دوست دختر داشتم………..نوجوون تازه به بلوغ رسیده نیستم،۳۰ سالمه…………تو هم همچین مالی نیستی

از خشم به نفس نفس می افتم

امکان ندارد این اجبار را قبول کنم حتی اگر مجبور به مرگ باشم

ازدواج با موجود بیشعوری چون اون خود جهنم است

ارسلان از ظاهر چیزی کم ندارد اما قطعا از درون شیطان است

پوزخندی بر روی لب‌هایم نقش بست

_من هیچ وقت شناسنامم رو با اسم تو یه نفر سیاه نمیکنم

نیشخندی زد و حین راه انداختن ماشین گفت

ارسلان_ما هم ازت نظر نخواستیم

با خشم گفتم

_تو هم از همونایی دیگه……….فقط ادعا داری وگرنه همتون عین هم عوضی هستین

نمیدانم حرفم چقدر برایش سنگین بود که پشت دستش محکم روی لب هایم فرود آمد و فریاد زد

ارسلان_منو با اون بیشرف ها مقایسه نکن

شوری خون را حس کردم که چشم هایم پر از اشک شد

گویا تازه متوجه کاری که کرده شد

نگاه مبهوتی به چشم های پر اشک و لب زخمی‌ام انداخت و عصبی موهایش را چنگ زد

ارسلان_آتوسا من………….

فرست کامل کردن جمله‌اش را ندادم در حالی که سرم را به سمت پنجره برمیگردانم با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم گفتم

_میخوام برم خونه

چشم هایم را محکم میبندم و قطره اشک درشتی بر روی گونه‌‌‌ام می‌لغزد

مدت کوتاهی سکوت بینمان حکم فرما بود و بعد دستمالی به سمتم گرفت و با صدایی آروم گفت

ارسلان_لبت رو پاک کن

بدون کوچک ترین نگاهی دستمال را از دستش گرفته و روی لب زخمی‌ام کشیدم

سنگینی نگاهش را حس میکردم اما میلی به نگاه کردنش نداشتم

بعد از چند دقیقه بدون کوچک‌ترین حرفی ماشین را راه انداخت

 

بعد از یک ساعت و گذراندن ترافیک ماشین را رو‌به‌روی در خانه‌امان نگه داشت

به سرعت از ماشین پیاده شده و در را به هم کوبیدم

با قدم های بلند به سمت در آهنی رفتم و آن را با کلید باز کردم

قبل از وارد شدن نیم نگاه پر نفرتی به او انداخته و در را بستم

او حتی به خودش زحمت یک عذرخواهی ساده را نداد

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

 

کلافه دستی میام موهایم کشیدم

چشم های اشکی‌اش لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رود

من نباید دست رویش بلند میکردم اما وقتی مرا با آن جماعت عوضی مقایسه کرد کنترل خود را از دست دادم

 

 

بعد از ورودش به خانه به سمت خانه خودم حرکت کردم

با خود فکر کردم اگر من این ازدواج را به هم نزنم او کاری از دستش بر نمی آید

میدانم که برای آخر هفته آینده مراسم عقد را برگزار می‌کنند

با صدای زنگ تلفنم آن را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و نگاهی به شماره حاج همایون می‌اندازم

تماس را با مکث وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم

_بله؟

حاج همایون_ارسلان خان میتونی العان بیای اینجا؟

صدایش که شاکی نبود

_بله حاجی هنوز خیلی دور نشدم میرسم خدمتتون

حاج همایون_پس منتظرتیم

بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کردم

با رسیدن به اولین دوربرگردان دور زده و به سمت عمارت حاج همایون راندم

بعد از دقایق کوتاهی ماشین را رو‌به‌روی در پارک کرده و پیاده شدم

به سمت در رفته و زنگ را فشردم و در با مکث کوتاهی باز شد

وارد شد و با قدم های محکم به سمت عمارت رفتم

یکی از خدمتکار ها به همراه مادر آتوسا به استقبالم آمدند

حاج خانم_سلام پسرم خیلی خوش اومدی

تشکر خشکی کردم و با در آوردن کفش هایم وارد شدم

بعد از گذشتن از راهرو به سمت مبل های سلطنتی که حاج همایون بر روی آنها نشسته بود رفتم

بعد از یک احوال پرسی مفصل یکی از مبل های تک نفره را برای نشستن انتخاب کردم

کمی بعد حاج همایون با صدای بلندی آتوسا را صدا زد

دقایقی گذشت

حاجی قصد داشت آتوسا را مجدد صدا بزند که او آرام آرام از پله ها پایین آمد

لباس هایش را هنوز عوض نکرده و چشم های سرخش نشان از گریه کردنش می‌دهد

آتوسا بر روی مبل کناری من جای گرفت و از چشم غره مادرش در امان نماند

حاج همایون گلویی صاف کرد و گفت

حاج همایون_گفتم هر دوتون باشید که ازتون بپرسم برای مراسم عقد آماده هستید؟

جواب دادن من و آتوسا همزمان شد

_بله

آتوسا_نه

حاجی نگاه پر اخمش را به آتوسا داد

حاجی_یه شبه نظرت عوض شده؟

آتوسا پوزخندی زد

آتوسا_من از اولش هم راضی نبودم

حاجی با خشم گفت

_شما خیلی بیخود کردی

آتوسا از جایش بلند شد

صدایش نمیلرزد اما بغض دارد زمانی که می‌گوید

آتوسا_من اگه العان هم بگم ناراضی‌ام میشه عین دیشب…………….میخوای خمونجوری با مشت و لگد بیافتی به جونم…………..

پوذخند تلخی روی لبهای برجسه و صورتی رنگش نقش بست

آتوسا_قبوله، فقط اگر روز عقد به جای تالار رفتین قبرستون هیچ کدومتون حق ناراحت بودن یا گریه کردن رو ندارید………..گرچه بعید میدونم حتی یذره ناراحت بشین

گفت و با قدم های بلند به سمت طبقه بالا رفت

اخمی بر روی صورتم نشسته

یعنی دیشب حاج همایون او را کتک زده؟

پس برای همین بود که وقتی مچ دستش و یا بازویش را گرفتم بغض کرد؟

او درد داشت؟

صدایی درون ذهنم باعث عذاب وجدانم می‌شود

“مگه خودت روش دست بلند نکردی؟”

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x