رمان دیازپام پارت ۸

4.5
(59)

_محکم زدم

لبخند خسته‌ای زد

آتوسا_اگه نمیزدی که العان باید میرفتی سردخونه

چیزی نگفتم و دوباره بر روی صندلی کنار تختش نشستم

کمی بعد سرمش تمام شد

از جایم بلند میشوم و برای صدا زدن پرستار از اتاق بیرون میروم

به سمت ایستگاه پرستاری میروم و جلوی آن می‌ایستم و روبه پرستاری که آنجا ایستاده می‌گویم

_سرم بیمار من تموم شده

سری تکان می‌دهد

پرستار_العان میام سرمشون رو در میارم

سری تکان  میدهم و به سمت اتاق آتوسا میروم

چند دقیقه بعد پرستار برای باز کردن سرمش میآید و بعد از باز کردن آن در حالی که از اتاق بیرون می‌رود می‌گوید

پرستار_انتهای همین سالن اتاق دکتره برای جا انداختن دستشون برین اونجا

پرستار که بیرون می‌رود دست آتوسا را می‌گیرم و از روی تخت بلندش میکنم

دوشادوش هم به سمت جایی که پرستار گفت می‌رویم

پشت در می‌ایستیم

چند تقه کوتاه به در میزنم و با شنیدن صدای بفرمایید دکتر وارد می‌شویم

دکتر به صندلی های روبه‌رویش اشاره می‌زند و می‌گوید

دکتر_بفرمایید در خدمتم

درحالی به آتوسا کمک میکنم بر روی صندلی بنشیند میگویم

_دست همسر من در رفته پرستار گفتن که بیایم اینجا

دکتر سری تکان می‌دهد و به سمت آتوسا می‌آید

دست آسیب دیده‌اش را می‌گیرد و نگاه دقیقی به آن می‌اندازد

دکتر_دستت کی اینطوری شده؟

آتوسا_دیشب

دکتر_پس چرا انقدر دیر اومدی دختر جان

آتوسا_خیلی درد نمی‌کرد

دکتر بلند می‌شود و روبه آتوسا می‌گوید

دکتر_پاشو روی تخت بشین

آتوسا با مکث از جایش بلند می‌شود و به سمت تخت می‌رود

روی تخت می‌نشیند و نگاه پر استرسش را به من میدهد که نزدیکش میروم و کنارش می‌ایستم

دست سالمش را می‌گیرم و به زمزمه آرامش گوش می‌سپارم

آتوسا_نمیشه بریم بعدا بیایم؟

لبخندی بر لب‌هایم نقش می‌بندد

_میترسی؟

سرش را بالا می‌آورد و نگاه مظلومش را به چشمانم می‌دوزد

آتوسا_یکم

کنارش بر روی تخت مینشینم و دستم را دور کمرش حلقه میکنم و کمرش را به قفسه سینه‌ام تکیه میدهم

چانه‌ام را بر روی شانه‌اش می‌گذارم و کنار گوشش زمزمه میکنم

_ترس نداره که………….یه لحظه دستت رو جا میندازه تموم میشه…………….اینجوری حاج همایونم با دیدن دستت فک نمیکنه که میتونه بهت آسیب بزنه و بعد توی خونه…………………

صدای جیغ پر دردش حرفم را قطع کرد

حلقه دستانم دور کمرش تنگ تر میشود و او بی حال سرش را به سینه‌ام تکیه میدهد و ناله بی‌جانی می‌کند

دکتر دستش را باند پیچی می‌کند

کمکش میکنم تا به سمت ماشین برویم

بر روی صندلی جلو مینشانمش و با بستن در ماشین را دور میزنم و پشت فرمان جای میگیرم

استارت میزنم و به سمت عمارت حاج همایون می‌رانم

در راه فکر میکنم که چرا این دختر انقدر برایم مهم شده است؟

چرا اینگونه نگرانش میشوم و دلم نمیخواد این وقت شب به خانه برگردد؟

نزدیک به یک ساعت بعد ماشین را جلوی در خانه‌اشان نگه میدارم

آتوسا نگاهی به عمارت می اندازد و با مکث کوتاهی تشکر می‌کند و پیاده می‌شود

با قدم های آرام به سمت در می‌رود و در را با کلید باز می‌کند

منتظر میمانم کامل وارد شود و در را ببندد و بعد به سمت خانه خودم میروم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

 

در را میبندم و به آن تکیه میدهم

دلم نمیخواهد وارد خانه بشوم وقتی میدانم بیدار است اما چاره‌ای ندارم

با قدم های آرام به از باغ می‌گذرم و به سمت عمارت میروم

در را باز میکنم و بعد از درآوردن کفش هایم به سمت پله ها میروم و در راه گذشتن از پذیرایی سلام کوتاهی به حاج بابا که روی مبل ها نشسته بود میدهم

پایم هنوز به اولین پله نرسیده است که صدای خشمگینش متوقفم می‌کند

حاج بابا_کدوم قبرستونی بودی تا ۲ نصفه شب؟

کلافه جواب دادم

_با ارسلان بیرون بودم

دوباره قصد بالا رفتن از پله ها را کردم که باز هم صدایش متوقفم کرد

حاج بابا_صبر کن ببینم

به سمتش برمیگردم

از جایش بلند می‌شود و به سمتم می‌آید و با لحن خشمگینی غر می‌زند

حاج بابا_با اجاره کی باهاش رفتی؟

نفس کلافه‌ای کشیدم‌

ظرفیتم برای امشب تکمیل شده است و دیگر توانش را ندارم

_چی میخواین از جونم؟،من که اون ازدواج اجباری رو هم قبول کردم دیگه چی میخواین ازم،خسته شدم از دستون…………آخرش یه روز میزارم میرم یه‌جا که دست هیچ کدومتون بهم نرسه ها

یک طرف صورتم می‌سوزد و سرم به یک طرف کج می‌شود

امان نمی‌دهد و دستم را دنبال خود از پله ها بالا می‌کشد

به سمت اتاقم می‌رود و داخل اتاق حلم میدهم وکلید را از پشت در برمی‌دارد و می‌گوید

حاج بابا_تا روز عروسی حق بیرون اومدن از این اتاق رو نداری

بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون می‌رود و در را قفل می‌کند

این کارش هیچ نتیجه‌ای جز قطعی شدن تصمیمم ندارد

من میروم

میروم و برای خودم زندگی میکنم

میروم و تنها دل گرمی ام را اینجا می‌گذارم

ارسلان را می‌گذارم و میروم زیرا ما برای یکدیگر اجباری بیش نیستیم و می‌دانم او هم اینجوری خوشحال تر است

 

 

♥︎سلام قشنگا امیدوارم حالتون خب خوب باشه

یه صحبت کوچیک داشتم

اول اینکه من رمان دیازپام رو کاملا بداهه شروع کردم و کم‌کم داستانش توی ذهنم شکل گرفت یعنی پارت اولش کاملا بداهه بود و من فکرش رو هم نمیکردم آنقدر طرفدار داشته باشه و از این بابت خوشحالم🥰🥰

دوم اینکه به احتمال ۹۸ درصد یه مدت پارت های هر دو رمان تق و لق بشه و حتی ممکنه اصلا پارت نداشته باشیم

خواستم پیشاپیش ازتون معذرت خواهی کنم و بگم که قول میدم بعدش پر انرژی برگردم

دوستون دارم 😘😘♥︎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maghare
11 ماه قبل

واییی نه تور خدا هر رمانی که میخونم پارتاش یه دفعه نامنظم میشه تو اینجوری نباش

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x