بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده : سیده ستاره قاسمی
رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۴
من : نشد
الین : یعنی چی؟😟
من : یعنی همون که شنیدی (البته با داد)
و رفتم داخل اتاق و در و محکم بستم ایول بابا اگر بازیگری بودم و خبر نداشتم😎لباسامو عوض کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم
°•الین•°
داشتم گریه میکردم بخاطر یه همچین چیزی واقعا😐؟
احساس کردم کسی پشت سرمه
برگشتم که با قیافه ی متعجب ویانا روبه رو شدم
و زد زیر خنده
من: خنده داره؟
ویانا: خاک تو سرت هنوز منو نشناختی دیوونه شد … کاری که میخواستم رو کردم
رفتم سمت با کوسن به جونش افتادم
من : خاک تو سرت رفاقت رو از بامیه یاد
بگیر با این که اینقدر کشته مرده دارت ولی هیچوقت رفیق به درد نخورش رو تنها نذاشته و حتی اذیتش هم نکرده😝
ویانا : این حرفا رو بیخیال باید وسایلامون رو آماده کنیم همه ی وسایلا رو کردیم و خونه رو کامل مرتب کردیم
ویانا: بلیطا واسه فرداست
من: با خیال راحت الان میتونم بخوابم 😍❤️
ویانا : درسته شهر کوچیکیه اما بعد از دو روز اونجا موندن عاشقش میشی😌
من : معلومه
°•ویانا•°
به سمت اتاق حرکت کردم داخل این دوسال ویهان و بردیا خیلی به هم نزدیک شده بودن و روابط خانوادگیمون هم برقرار بود اما چه فایده منو بهسا هنوز همدیگه رو نمیشناختیم د قرار شد که چند مدته دیگه باهم آشنا بشیم
سلام عزیزم لطفا پارت ها رو زودزود بزار رمانت عالیه