رمان رخنه پارت ۱۳

4.2
(19)

چقدر خورشید سخت طلوع کرد‌.

چقدر آوا امشب اروم خوابیده بود و به قول حافظ بی سابقه بود.

از تخت بدون این که بیدارشون کنم، پایین اومدم و فقط خودمو به دستشویی رسوندم.

سر صبح یه عادت مزخرف که فقط از ته دل اوق می زدم و بی دلیل.

 

صورتمو شستم و بیرون اومدم.

حافظ نیم خیز روی تخت نشست بود و داشت به ساعت گوشیش نگاه می کرد و کش و قوس به بدنش داد.

 

– باز که تو داری اوق میزنی!

 

شالمو برداشتم.

– چیزی توی من تغییر نکرده! هر کس یه عادت مزخرف داره مثل خودت.

 

اخم کرد و سرشو طرف آوا خم کرد.

– بیدار شو بابایی! مامانت باز سر صبح رکسی شده.

 

چین به بینم دادم که آوا بیدار شد.

دقیقا که این وقت صبح گرسنه بود و منتظر شدم تا حسابی قر و قمیشش رو واسه باباش بیاد و رضایت بده من بهش شیر بدم.

 

حافظ تا به حموم رفت سریع کنار آوا رفتم و بچه‌م که تبش پایین اومده بود، گرسنگی بهش فشار اورد و محکم شروع به شیر خوردن کرد و با ناخون های دو میلی متریش چنگی به پوستم زد.

 

سرم پایین بود که متوجه صدای حافظ شدم.

به محض دیدنش لباسمو درست کردم.

– به جای بازی با اعصاب من، یه آژانس بگیر باید برگردم.

 

تیشرتش رو پوشید.

– از مادر زاییده نشده یکی اینجوری با حافظ حرف بزنه ها!

 

 

این قدر خود خواهی و مغرور بودن لازمه کارش بود اما اینجا و توی خونه با من و آوا حق نداشت این رفتار رو داشته باشه.

– مهم نیست! الان من باید برگردم خونه.

 

موهاشو دست کشید.

– دختر چهارده ساله که نیستی سر وقت برگردی خونه! همینجا خونه‌ته.

 

کیفم رو از توی چوب لباسی برداشتم.

– اوکی نگیر! من واقعا حوصله ندارم یک دقیقه دیگه تورو تحمل کنم.

 

به ساعت نگاه کن.

– واستا پرستار بچه بیاد! می رسونمت.

 

به آوا که داشت با ساعت حافظ روی تخت بازی می کرد، نگاه کردم.

– بده ببرمش خونه خودمون! دو شب پیش من باشه مگه چیه؟

 

اخم کرد.

– یه شب هم نمیزارم دخترم دور از من باشه! اون وقت بزارم با خودت ببریش؟

 

ناراحت روی تخت نشستم.

– منم دلم پیششه چرا انقدر دوست داری با من‌ لج کنی؟

 

یقه پیراهنشو بست.

– بیا بیرون باهات کار دارم.

 

منو با خودش به بیرون‌ اتاق برد و توی سالن روی مبل نشوند.

یه جذبه و نظمی توی هرکاتش بود و خشکی بیش از حد اخلاقش عذاب رو دو برابر می کرد.

– می تونی آوا رو یک هفته ببری!

 

متعجب نگاهش کردم.

– واقعا؟

 

پوزخندی زد.

– نه! بدون شرط و شروط فکرشم نکن.

 

فکر اینجاش رو نکرده بودم و یه لحظه خوف به وجودم اومد.

– چه شرطی؟

 

جلو اومد و مجبورم کرد روی مبل بشینم.

– من هنوز دلم می خواد تو رو با اون قلاده مشکی ببینم.

 

قلاده مشکی برای رکسی بود‌ که روز تولدم همون چند روز بعد از ازدواج برام عینش رو خرید و من هرگز اجازه ندادم انسانیتم زیر سوال بره.

– نه، می دونی که نمی بندم.

 

پوزخندی زد و دست زیر گلوم گذاشت.

– برای چند دقیقه قلاده می‌بندی ولی در عوض می تونی آوا رو پیش خودت نگه داری تا دو روز.

 

چه پیشنهاد وسوسه کننده ای در ازای تنها دارایی زندگیم آوا …

 

– زود باش نیکی! من وقتم طلاست.

 

سرمو به مبل تکیه دادم.

– نه!

 

پوزخندی زد و ازم دور شد.

چند قدم ولی با جمله بعدی نابودم کرد.

– پس تو دو هفته دیگه که عروسی بگیرم، حق دیدن دخترمو نداری.

 

چشم هام سوخت.

قلبم درد گرفت.

سرم سنگین شد.

– تو چجور پدری هستی که بچه‌ت رو از حق شیر خوردن مادرش محروم می کنی؟

 

کتش رو برداشت.

– من کسیو از حقش محروم نمی کنم! خودت خراب کردی، پاشو بریم.

 

دو هفته برام خیلی سخت بود.

خیلی سخت تر تصورش …

– قبوله!

 

متعجب سمتم برگشت.

– چی شد؟

 

سر پایین انداختم.

– قلاده کجاست؟

 

پوزخند صدا داری زد.

– توی کمد اتاق کارم! کنار گرامافون.

 

نه که من هیچ وقت در تمام طول عمرم دلم نمی خواست باز دوباره پا به اتاق کارش بزارم.

بی شک که حماقتم حد و اندازه ای نداشت و باز با دست های خودم درب اتاقشو باز کردم.

 

همون دکوراسیون چرم قهوه ای چوب گردو با کاور مشکی روی میز و صندلی.

هرچند که امیرحافظ تحصیلات دانشگاهی نداشت و از همون دبیرستان زده بود زیر درس خوندن ولی همیشه عاشق خوندن کتاب بود و توی قفسه‌ش به ردیف چیده شده بود.

 

موهامو پشت گوش زدم که بهم اشاره زد و رمز کمدشو زیر لب زمزمه کرد:

– بزن! هزار و سیصد و شصت و هشت.

 

بیشتر اوقات رمز عابر بانک هاش مربوط به سال تولد خودش و آوا بود و به اهستگی درش رو باز کردم.

همون چیزی که انتظار داشتم.

 

– مگه بار اولته اینا رو می بینی؟ درش بیار اون لامصبو.

 

چشم هامو روی هم فشار دادم و از توی کاور قرمز رنگ قلاده و بدون هیچ مارک و آرم و نشونی بیرون‌ اوردم.

 

شالمو دور دستش پیچید و از روی سرم پایین انداخت.

– هنوز نمیدونی توله ها باید زانو بزنن؟

داشتم احساس ذلیل و خار بودن می کردم.

همیشه یاد گرفته بودم ادم قوی باشم و خود حافظ هم مدام یاد آوری می کرد که من باید زن جسوری بار بیام اما جلوی خودش شبیه موش مرده رفتار کنم.

 

دستش رو روی شونه هام گذاشت و مجبورم کرد جلوی پاش زانو بزنم.

نگاهم روی برق کفشش ثابت موند و موهامو با آرامش بی معنی شروع به بافتن کرد.

 

سرمو پایین انداختم که روی یکی از زانو هاش خم شد و دست زیر چونه‌م گذاشت.

– به جان آوا یک قطره اشک بریزی همینجا چالت می کنم.

 

دست هام که روی زمین بود رو دید و کفشش رو روی پوستم گذاشت و با چرمش شروع به نوازش سخت کرد و در نهایت فشار بی حد و اندازه ای به استخوانم وارد که حتی جیغ هم نمی تونست عمق فاجعه رو به رخ بکشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fariba Beheshti Nia
2 سال قبل

وای خیلی هیجان انگیز لطفا پارت بعد رو زدتر بزار 🙏💜

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x