چقدر خورشید سخت طلوع کرد.
چقدر آوا امشب اروم خوابیده بود و به قول حافظ بی سابقه بود.
از تخت بدون این که بیدارشون کنم، پایین اومدم و فقط خودمو به دستشویی رسوندم.
سر صبح یه عادت مزخرف که فقط از ته دل اوق می زدم و بی دلیل.
صورتمو شستم و بیرون اومدم.
حافظ نیم خیز روی تخت نشست بود و داشت به ساعت گوشیش نگاه می کرد و کش و قوس به بدنش داد.
– باز که تو داری اوق میزنی!
شالمو برداشتم.
– چیزی توی من تغییر نکرده! هر کس یه عادت مزخرف داره مثل خودت.
اخم کرد و سرشو طرف آوا خم کرد.
– بیدار شو بابایی! مامانت باز سر صبح رکسی شده.
چین به بینم دادم که آوا بیدار شد.
دقیقا که این وقت صبح گرسنه بود و منتظر شدم تا حسابی قر و قمیشش رو واسه باباش بیاد و رضایت بده من بهش شیر بدم.
حافظ تا به حموم رفت سریع کنار آوا رفتم و بچهم که تبش پایین اومده بود، گرسنگی بهش فشار اورد و محکم شروع به شیر خوردن کرد و با ناخون های دو میلی متریش چنگی به پوستم زد.
سرم پایین بود که متوجه صدای حافظ شدم.
به محض دیدنش لباسمو درست کردم.
– به جای بازی با اعصاب من، یه آژانس بگیر باید برگردم.
تیشرتش رو پوشید.
– از مادر زاییده نشده یکی اینجوری با حافظ حرف بزنه ها!
این قدر خود خواهی و مغرور بودن لازمه کارش بود اما اینجا و توی خونه با من و آوا حق نداشت این رفتار رو داشته باشه.
– مهم نیست! الان من باید برگردم خونه.
موهاشو دست کشید.
– دختر چهارده ساله که نیستی سر وقت برگردی خونه! همینجا خونهته.
کیفم رو از توی چوب لباسی برداشتم.
– اوکی نگیر! من واقعا حوصله ندارم یک دقیقه دیگه تورو تحمل کنم.
به ساعت نگاه کن.
– واستا پرستار بچه بیاد! می رسونمت.
به آوا که داشت با ساعت حافظ روی تخت بازی می کرد، نگاه کردم.
– بده ببرمش خونه خودمون! دو شب پیش من باشه مگه چیه؟
اخم کرد.
– یه شب هم نمیزارم دخترم دور از من باشه! اون وقت بزارم با خودت ببریش؟
ناراحت روی تخت نشستم.
– منم دلم پیششه چرا انقدر دوست داری با من لج کنی؟
یقه پیراهنشو بست.
– بیا بیرون باهات کار دارم.
منو با خودش به بیرون اتاق برد و توی سالن روی مبل نشوند.
یه جذبه و نظمی توی هرکاتش بود و خشکی بیش از حد اخلاقش عذاب رو دو برابر می کرد.
– می تونی آوا رو یک هفته ببری!
متعجب نگاهش کردم.
– واقعا؟
پوزخندی زد.
– نه! بدون شرط و شروط فکرشم نکن.
فکر اینجاش رو نکرده بودم و یه لحظه خوف به وجودم اومد.
– چه شرطی؟
جلو اومد و مجبورم کرد روی مبل بشینم.
– من هنوز دلم می خواد تو رو با اون قلاده مشکی ببینم.
قلاده مشکی برای رکسی بود که روز تولدم همون چند روز بعد از ازدواج برام عینش رو خرید و من هرگز اجازه ندادم انسانیتم زیر سوال بره.
– نه، می دونی که نمی بندم.
پوزخندی زد و دست زیر گلوم گذاشت.
– برای چند دقیقه قلاده میبندی ولی در عوض می تونی آوا رو پیش خودت نگه داری تا دو روز.
چه پیشنهاد وسوسه کننده ای در ازای تنها دارایی زندگیم آوا …
– زود باش نیکی! من وقتم طلاست.
سرمو به مبل تکیه دادم.
– نه!
پوزخندی زد و ازم دور شد.
چند قدم ولی با جمله بعدی نابودم کرد.
– پس تو دو هفته دیگه که عروسی بگیرم، حق دیدن دخترمو نداری.
چشم هام سوخت.
قلبم درد گرفت.
سرم سنگین شد.
– تو چجور پدری هستی که بچهت رو از حق شیر خوردن مادرش محروم می کنی؟
کتش رو برداشت.
– من کسیو از حقش محروم نمی کنم! خودت خراب کردی، پاشو بریم.
دو هفته برام خیلی سخت بود.
خیلی سخت تر تصورش …
– قبوله!
متعجب سمتم برگشت.
– چی شد؟
سر پایین انداختم.
– قلاده کجاست؟
پوزخند صدا داری زد.
– توی کمد اتاق کارم! کنار گرامافون.
نه که من هیچ وقت در تمام طول عمرم دلم نمی خواست باز دوباره پا به اتاق کارش بزارم.
بی شک که حماقتم حد و اندازه ای نداشت و باز با دست های خودم درب اتاقشو باز کردم.
همون دکوراسیون چرم قهوه ای چوب گردو با کاور مشکی روی میز و صندلی.
هرچند که امیرحافظ تحصیلات دانشگاهی نداشت و از همون دبیرستان زده بود زیر درس خوندن ولی همیشه عاشق خوندن کتاب بود و توی قفسهش به ردیف چیده شده بود.
موهامو پشت گوش زدم که بهم اشاره زد و رمز کمدشو زیر لب زمزمه کرد:
– بزن! هزار و سیصد و شصت و هشت.
بیشتر اوقات رمز عابر بانک هاش مربوط به سال تولد خودش و آوا بود و به اهستگی درش رو باز کردم.
همون چیزی که انتظار داشتم.
– مگه بار اولته اینا رو می بینی؟ درش بیار اون لامصبو.
چشم هامو روی هم فشار دادم و از توی کاور قرمز رنگ قلاده و بدون هیچ مارک و آرم و نشونی بیرون اوردم.
شالمو دور دستش پیچید و از روی سرم پایین انداخت.
– هنوز نمیدونی توله ها باید زانو بزنن؟
داشتم احساس ذلیل و خار بودن می کردم.
همیشه یاد گرفته بودم ادم قوی باشم و خود حافظ هم مدام یاد آوری می کرد که من باید زن جسوری بار بیام اما جلوی خودش شبیه موش مرده رفتار کنم.
دستش رو روی شونه هام گذاشت و مجبورم کرد جلوی پاش زانو بزنم.
نگاهم روی برق کفشش ثابت موند و موهامو با آرامش بی معنی شروع به بافتن کرد.
سرمو پایین انداختم که روی یکی از زانو هاش خم شد و دست زیر چونهم گذاشت.
– به جان آوا یک قطره اشک بریزی همینجا چالت می کنم.
دست هام که روی زمین بود رو دید و کفشش رو روی پوستم گذاشت و با چرمش شروع به نوازش سخت کرد و در نهایت فشار بی حد و اندازه ای به استخوانم وارد که حتی جیغ هم نمی تونست عمق فاجعه رو به رخ بکشه.
وای خیلی هیجان انگیز لطفا پارت بعد رو زدتر بزار 🙏💜