گوشی رو قطع کردم و روی تخت ولو شدم. چشم بستم ولی از فکر بنیامین خواب به چشمام نیومد. حس عجیبی داشتم. هم خوشحال بودم هم نگران، ته دلم خیلی دوست داشتم شرایطمون با هم دیگه جور باشه. چون توی این مدت فهمیده بودم واقعا پسر خوب و مهربونیه. خیلی هم چشم و دل پاکه
دو روز از پیشنهاد بنیامین میگذشت. یه بار فقط با هم کلاس مشترک داشتیم. که اونم هر دو از همدیگه چشم میدزدیدیم. قبل از این که بهم ابراز علاقه بکنه، خیلی باهاش راحت بودم. ولی الان هر دو یه جورایی خجالت میکشیدیم.
دو روز دیگه باهاش سه تا کلاس مشترک داشتم. یه جورایی دیگه معذب بودم. کلافه کتاب رو بستم و روی تخت دراز کشیدم. داشتم فکر میکردم چطور کلاسا رو بپیچونم که صدای آلارم گوشیم بلند شد.
-سلام خوبی؟ مهلت دو روزهای که داده بودم تموم شد ولی وقت تعیین نکردی که کی باهم بیرون بریم! همین امروز عصر بیا به آدرسی که میدم.
تا بیام جوابی براش تایپ کنم آدرس رو هم فرستاد از استرس زیاد تپش قلب گرفته بودم. نفسی گرفتم و فقط نوشتم.
-سلام ممنونم. سعی میکنم بیام.
دستام میلرزید این اولین باری بود که به این شکل با یه پسر قرار ملاقات میذاشتم. شهرمون کوچیک بود و بابام آدم سرشناسی بود. خیلیا میشناختنش. اگه منو بنیامین رو بیرون کنار هم میدیدن و خبرش به گوش بابام میرسید، حتم داشتم زندهام نمیذاشت.
خیلی کلافه و نگران بودم. چیزی هم تا عصر نمونده بود باید هم آماده میشدم هم یه بهانه برای بیرون رفتنم واسهی مامان جور میکردم.
از تاکسی پیاده شدم و چادرم رو جمع و جور کردم و کمی جلو کشیدم. نگاهی به اطراف انداختم و وارد کافهی سنتی که بنیامین آدرسش رو داده بود، شدم. چشم چرخوندم که یهو دیدم خودش از روی یکی از تختها بلند شد و به سمتم اومد.
دنجترین جای کافه، تخت رزرو کرده بود. لبخندی زد و بعد از سلام و خوش آمد گویی گفت:
-چه عجب با چادر اومدی؟! اولش نشناختمت. جا خوردم وقتی با چادر دیدمت.
آب دهنم رو قورت دادم و زیر چشمی نگاهی بهش کردم و گفتم:
-خب من فقط تو دانشگاه چادرم رو بر میدارم. بیرون باید چادر داشته باشم. بابام منو بدون چادر ببینه میکشه منو. باد هم کافیه به گوشش برسونه دیگه ازم راست و دروغش رو نمیپرسه. الانم بهتره بریم بشینیم.
حرفم رو تأیید کرد و با دست هدایتم کرد سمت تخت. گوشهای رو که دید کمتری داشت انتخاب کردم و نشستم. پشت به در ورودی بودم تا مبادا کسی منو بشناسه. بنیامین هم از معذب بودنم خبر داشت و توی این مدت خوب منو و محدودیتهام رو شناخته بود.
رو به روم نشست تا کاملا منو استتار کرده باشه. منم نفس راحتی کشیدم. دستاش رو تو هم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد و گفت:
-خیلی بهت میاد. نمیدونم چرا خودت دوستش نداری!
با تعجب نگاهی به خودم کردم و پرسیدم:
-چی بهم میاد؟ منظورت چادره؟ معلومه که دوست ندارم. چون از بچگی به زور سرم کردن. هیچ وقت بهم حق انتخاب ندادن. همیشه زور و اجبار بالا سرم بوده. خب منم زده شده. فکر کنم کاملا طبیعی باشه، نه؟
ابرویی بالا انداخت و کمر صاف کرد و گفت:
-آره خب میشه گفت طبیعیه. ولی خواستم بگم اگه یه روزی انتخاب خودت بود بدون که منم مشکلی ندارم و در ضمن خیلی هم بهت میاد. خب بگذریم. چی میل داری سفارش بدم. منتظر بودم خودت انتخاب کنی.
سر به زیر لبخندی زدم و نگاهی به منوی جلوم انداختم. بعد از سفارش دادن. بنیامین کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
-راستش من خیلی توی این کارا وارد نیستم. از سوپرایزهای مبین هم بلد نیستم. در ضمن میدونستم که خیلی دوست نداری تو چشم باشیم واسهی همین یه دورهمی دو نفره و بی سر و صدا رو خواستم کنار هم تجربه کنیم.
لبخندم عمیقتر شد و نگاهم توی چشمای مشکی و قشنگش گره خورد و گفتم:
-خیلیم عالیه. ممنونم که رعایت حالم رو کردی.
هر دو سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم. تا این که سفارشاتمون رو آوردن. بنیامین نگاهی به من و بعد به کیک و نسکافهای که سفارش داده بودم انداخت و گفت:
-بفرمایید دیگه. این دفعه هم مثل اون روز سرد میشه ها
با کیکی که جلوم بود داشتم بازی میکردم و بیشتر دوست داشتم سر صحبت رو باز کنه و حرف اصلیش رو بزنه تا منم بتونم شرایطم رو بهش بگم. وقتی خودش متوجه بازی کردن من شد گفت:
-خیلی بهش فکر نکن بالاخره یه طوری میشه دیگه.
با تعجب سر بلند کردم نگاه متعجبم رو بهش دادم که ادامه داد:
-حالا چرا این قدر ساکتی؟ من این جوری بیشتر هول میشم و حرفام یادم میره. فعلا کیکت رو بخور تا منم بتونم تمرکز کنم. شاید تمام توانم رو جمع کردم و تونستم یه بار دیگه بهت بگم دوستت دارم.
با شنیدن جملهی آخرش لبخند روی لبام عمیق شد و یه کمی هم خجالت کشیدم. خودش هم منو همراهی کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:
-ظاهرا دیگه کم کم دارم راه میفتم و زبونم این وری هم میچرخه. ببین شیدا الان چندین ماهه هم دیگه رو میشناسیم. راستش رو بخوای من از همون روز اولی که توی راهروی دانشگاه دیدمت ازت خوشم اومد. .گرچه وسط یه درگیری بود ولی خب دل که این حرفا حالیش نمیشه.
تمام این مدت حرص میخوردم که نمیتونم احساسم رو بهت بگم. مخصوصا تمام اون مدت که مبین بهت پیشنهاد دوستی داده بود. روزای سختی رو گذروندم تا تو بهش جواب منفی بدی. و یه چیز دیگه که فکر میکنم حقته که بدونی.
من بعد از ماجرای ویلای مبین؛ بالاخره سر از کارش درآوردم و رفتم حسابی از خجالتش در اومدم. چون قبلا بهش تذکر داده بودم که شیدا خط قرمزه منه.