پری بانو ابرویی بالا انداخت و باشهای گفت و همین طور که زیر لب داشت غر میزد به سمت حیاط بیمارستان رفت. کیاوش سریع گوشیش رو درآورد و به سارا زنگ زد. بعد از کلی زنگ خوردن بالاخره با صدای گرفته گوشی رو برداشت.
-الو سلام، چیزی شده؟ کاری داری؟
-خانم قشنگم کجاست؟ چرا صدات گرفته؟ بازم که گریه کردی! مگه نمیدونی تحمل اشکات رو ندارم؟!
-نکنه انتظار داشتی با حرفای مامانت الان تو دلم عروسی باشه؟ هیچ خودت متوجه شدی مامانت چی گفت؟ بعد میپرسی صدام چرا گرفته!
کیاوش کلافه پوفی کشید و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-تو مگه منو نمیشناسی؟ چرا فکر کردی پیشنهاد مامان رو قبول میکنم؟ خودت بهتر از هر کسی میدونی که عشق اول و آخرمی. پس بیخودی حساس شدی.
-بازم این باعث نمیشه مامانت یه همچین پیشنهادی بده.
-من از عوض مامانم معذرت میخوام. تو هم که خانم مهربون خودمی و زود میبخشی. حالا بگو کجایی؟ برگشتی خونه؟
-آره خوب بلدی با این حرفات خرم کنی. نخیر خونه نیستم. تو پارکینگ بیمارستان نشستم تو ماشین. به شیدا قول دادم شب پیشش بمونم. دلم نمیخواست زیر قولم بزنم.
-الهی قربونت برم که حواست به همه چی هست. خدا رو شکر که این جایی پس پاشو زود بیا که شیدا هم حالش خوب نیست. با مامان بحثش شد و خیلی مؤدبانه ما رو از اتاق بیرون کرد. فکر کنم داره گریه میکنه. بیا خیالش رو راحت کن تا آروم بشه.
-مامانت امشب عجب فتنهای به پا کرد. باشه الان میام.
سارا بعد از خداحافظی با کیاوش پشت در اتاق شیدا وایستاد و نفسی گرفت و بعد آروم در رو باز کرد. شیدا پشتش به در بود ولی صدای فین فینش میومد. معلوم بود هنوز داره گریه میکنه.
بالاخره برگهی مرخصی شیدا امضا شد و سه تایی راهی خونه شدن. با احتیاط کامل قدم برمیداشت که کیاوش با عجله براش ویلچر آورد. سارا کمکش کرد تا روش بشینه.
تمام طول مسیر رو سکوت کرده بودن. از اون شب به بعد شیدا در حضور کیاوش بیشتر معذب بود و احساس راحتی نمیکرد. مخصوصا که سارا هم کنارشون بود. کیاوش دستی لای موهاش کشید و از آینه به عقب نگاهی کرد و گفت:
-مامان پری براتون یه پرستار تمام وقت پیدا کرده. انشاالله از همین امروز میاد و به کاراتون میرسه. یه خانم جوونی که خودشم رشتهاش پرستاری بوده و تو همه چیز وارده. دیگه نگران چیزی نباشید. اون خودش حواسش هست و مراقبتهای ویژه رو انجام میده.
کیاوش از شیدا چشم گرفت و به سمت سارا چرخید و ادامه داد:
-این جوری خیال من و سارا هم راحت میشه. مگه نه سارا جان؟
سارا که از خستگی و بی خوابی این دو روز نای حرف زدن نداشت. با سر حرف کیاوش رو تأیید کرد. کیاوش که متوجه خستگی بیش از حد سارا شده بود آروم سر خم کرد به سمتش و گفت:
-چیزی نمونده برسیم خونه. بعد از یه دوش آب گرم، خوابیدن تو بغل عشقت حسابی میچسبه.
سارا لبخند محوی زد و دستی به پیشونی دردناکش کشید.
جلوی پلههای سوئیت ایستاده بودن و هر سه نگاهی به پلههای مار پیچ انداختن و نگاهی به هم دیگه. بالا رفتن از پلهها اصلا برای سلامتی بچهها خوب نبود. سارا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-میگم شیدا جون میخوای یه مدتی رو بیای …
شیدا که خوب میدونست سارا چی میخواد بگه. سریع پرید وسط حرفش و گفت:
-نه سارا جون خواهش میکنم. من نمیتونم و بیشتر از همیشه معذب میشم. بالا رو ترجیح میدم. الان هم سعی میکنم آروم آروم پلهها رو بالا برم. نگران نباش.