سارا دوباره به سمت کیاوش سر چرخوند و چشم ریز کرد و پرسید:
-امروز یه چیزی شده که اعصاب نداری. بگو ببینم چی شده.
کیاوش کلافه روی تخت دراز کشید و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-داشتم میومدم از سوئیت شیدا صدای جر و بحث میومد. این دختره حانیه انگار از دماغ فیل افتاده. اصلا رفتارش رو بلد نیست. رفتم بالا دیدم حال شیدا اصلا خوب نیست و گریه کرده. اگه اینجوری ادامه پیدا کنه، این دختر افسردگی میگیره. این حالت روحی و استرس هم اصلا برای بچهها خوب نیست.
بهتره بیشتر بهش سر بزنی و حواست بهش باشه. به حانیه هم تذکر بده که متوجه جایگاهش باشه. این قدر هم امر و نهی نکنه. معلوم نیست پرستاره یا ناظم مدرسه!
سارا سری به تأسف تکون داد و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-چی بگم والاه اینم برای خودش شده یه پروژه؛ کی این نُه ماه تموم میشه تا یه نفس راحت بکشیم. اتفاقا تو فکرم بود هر روز یه ساعتی رو برم پیش شیدا. دلم میخواد برای بچهها قرآن بخونم. خودم خیلی آرزوشو داشتم. ولی خب نشد. الان که کنارم هستن میتونم این کار رو انجام بدم.
کیاوش از پیشنهاد سارا استقبال کرد و با لبخند گفت:
-آفرین فکر خوبیه. این جوری با یه تیر دو نشون میزنی. راستی این چند روز این قدر درگیر بودیم پاک یادمون رفت برای این فینگیلیها اسم انتخاب کنیم.
سارا با لبخند کنار کیاوش دراز کشید و دستی روی صورتش کشید و گفت:
-خب راستش من یادم بود. خیلی هم بهش فکر کردم. چندتا اسم خوب پیدا کردم تا تو هم نظر بدی.
کیاوش خیزی به سمتش برداشت و بوسهای روی گونهاش گذاشت و گفت:
-خیلی بلا شدی ها میدونستی؟ بیار ببینم چیا انتخاب کردی. بچههای من باید اسمای قشنگ و با معنی داشته باشن.
سارا همزمان که بلند شد لیست اسمها رو از روی میزش برداره گفت:
-مطمئن باش منم همین رو دوست دارم. حالا نگاه کن نظر بده. بعد باید حدس بزنی خودم کدوم رو انتخاب کردم.
سارا با لبخند و اشتیاقی که توی چشماش موج میزد لیست رو دست کیاوش داد و دستش رو زیر چونهاش گذاشت و منتظر شد تا کیاوش نظرش رو بده. کیاوش با دقت دونه دونه اسما رو میخوند و رد میشد. مکثی کرد و گفت:
-میبینم که ماشاءالله دسته بندی هم کردی و اسما رو جفت جفت نوشتی. یعنی بین همین ترکیبا باید یکی انتخاب بشه.
خب من تقریبا از همشون خوشم اومد. حالا پیشنهاد خودت چیه؟
سارا نگاهی به کیاوش انداخت و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-من بیشتر از آلا و علی خوشم میاد. البته نظر تو هم برام مهمه.
کیاوش لبخندش عمیق شد و نیم خیز شد و گونهی سارا رو بوسید و گفت:
-خیلی قشنگن. مبارکشون باشه. مبارکمون باشه. امیدوارم به سلامتی به دنیا بیان.
سارا با ذوقی که توی چشماش بود خیره به چهرهی خندون و خستهی کیاوش شد و بعد از مکثی گفت:
-منم امیدوارم صحیح و سالم باشن و این روزا زودتر بگذره تا بتونیم بغلشون کنیم.
کیاوش خمیازهای کشید و دوباره روی تخت ولو شد و در حالی که ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود گفت:
-انشالله؛ نگران نباش و فقط دعا کن. الان هم خواستی یه زنگ یا یه سر به شیدا بزن. منم یه کم استراحت کنم که خیلی خستهام.
از دعوای شیدا و حانیه چند روزی میگذشت و هر دو با هم دیگه سر سنگین بودن. در حد چند کلمه در کل روز با هم صحبت میکردن. سر ظهر بود که اکرم خانم سینی ناهار رو براشون برده بود و شیدا از اتاق داشت به صحبتهای حانیه و اکرم خانم گوش میداد.
حانیه خیلی ریز و ماهرانه داشت زیر زبون اکرم خانم رو میکشید. تا بالاخره فهمید شیرینی پزی جزء علایق شیداست و کیاوش هم از دست پخت شیدا استقبال کرده.
توی همین چند روز شیدا متوجه رفتار عجیب و زنندهی حانیه شده بود. دست به هر کاری میزد تا بتونه به دل کیاوش نفوذ کنه. ولی غافل از این که کیاوش سر سختتر از این حرفا بود و عاشق واقعی سارا.