هی این پا و اون پا میکردم تا مامان بنیامین زنگ بزنه. بالاخره بعد از نیم ساعت زنگ زد. با سرعت به سمت مامان رفتم تا صحبتهاشون رو بشنوم.
صدای مامان بنیامین به ظاهر خیلی مهربون بود. خیلی هم لفظ قلم صحبت میکرد. بعد از سوالای اولیه مامانم بندهی خدا نفسی گرفت و ادامه داد:
-راستش حاج خانم پسرم درسش رو تموم کرده و توی شرکت مشغول به کاره. یه ماشین و آپارتمان هم داره. اگه اجازه بدید ما خدمت برسیم انشاالله بقیه شرایط کاریشو رو خودش براتون توضیح میده.
مامانم لب و لوچهای کج کرد و بعد از مکثی گفت:
-باشه تشریف بیارید. حالا یه جلسه اشکالی نداره. ولی از الان گفته باشم حاجی خودش نیستها. بعدا اگه صلاح دیدیم جلسه رسمیتری رو میذاریم.
مامان تا خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت بهش پریدم و گفتم:
-مامان خانم این چه طرز حرف زدنه؟ زشته به خدا اون بیچاره این قدر قشنگ و محترمانه داشت حرف میزد اون وقت شما…
سری تکون دادم و قبل از این که مامان جوابی بده از پلهها با سرعت بالا رفتم وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم و همون جا لیز خوردم رو زمین و زانوهام رو بغل گرفتم و گریه کردم. واقعا امیدی به موافقت خانوادهام نداشتم.
گوشی رو برداشتم تا به بنیامین پیام بدم که زودتر پیامش اومد. باز کردم نوشته بود.
-تو مال منی. خب؟ این قدر عاشقت هستم که به هر قیمتی به دست بیارمت. قدم اول هم استارت خورد. آخر هفته میام و از دستت چایی میخورم.
-منو ببخش باید بهت میگفتم مامانت فردا زنگ بزنه. چون مامانم امروز یه کم کسالت داشت و حوصلهی حرف زدن نداشت. امیدوارم مامانت به دل نگرفته باشه. حتما از طرف من ازشون عذرخواهی کن.
-ببین مامان من هیچ فکردی دربارهات نکرده. تازه میگه خیلی دختر خوبیه.
نمیدونستم راستش رو میگه یا میخواد منو دلداری بده. آهی کشیدم و نوشتم:
-ولی مامانم خیلی بیحوصله حرف زد امیدوارم مامانت فکر نکنه که ما از اون خانوادههایی هستیم که خودمون رو میگیریم و از دماغ فیل افتادیم.
-نگران نباش قشنگم. اتفاقی که نیوفتاده حالا آخر هفته از نزدیک که همو ببینن بیشتر آشنا میشن. مامان منم آدم خونگرمیه سریع با همه گرم میگیره. خب دیگه من برم به کارای شرکت برسم. تو هم خودتو از الان آماده کن.
لبخندی به حرفش زدم و نوشتم:
-چه خبره مگه؟! مگه عروسیه که بخوام از الان آماده بشم. برو به کارات برس به فکر آمادگی من نباش.
☆☆☆☆
دستام به وضوح میلرزید. وقتی چشمم به قیافهی جدی و ابروهای درهم کشیدهی مامان میفتاد بیشتر تپش قلب میگرفتم. سینی چایی رو محکم چسبیدم و آروم به سمتشون رفتم.
مامان بنیامین لبخند به لب داشت و مشتاق سر تا پام رو نگاه میکرد. بنیامین هم سر به زیر بود و حسابی سرخ شده بود و عرق میریخت. چایی رو تعارف کردم که مامانش گفت:
-هزار ماشاءالله دخترم؛ فکر نمیکردم بنیامین این قدر خوش سلیقه باشه.
با شنیدن حرفش هول کردم و آب دهنم تو گلوم پرید. به سرفه افتادم و به زور فقط گفتم ممنونم.
نفسم تو سینه حبس شد. اگه مامان این حرفش رو میشنید تو کارمون زار بود و متوجه میشد که منو بنیامین از قبل همدیگه رو میشناسیم. به سمت بنیامین چرخیدم که آروم گفت: اول مامانت
نفسم رو بیرون دادم به سمت مامان رفتم. همچنان اخماش تو هم بود. با دست سینی رو پس زد و گفت:
-من میل ندارم. برای مهمونا بگیر
عین توپ فوتبال وسط سالن پذیرایی داشتم شوت میشدم. کلافه به سمت بنیامین برگشتم. چاییش رو برداشت منم نفس راحتی کشیدم و سینی رو به آشپزخونه برگردوندم.