سارا عمیقا توی فکر رفته بود. واقعا اصلا انتظار شنیدن این حرف رو نداشت. خودش رو برای هر چیزی آماده کرده بود جزء این مورد.
سکوت سارا سنگین و طولانی شد. کیاوش هم نمیدونست چی بهش بگه تا آرومش کنه نه اینکه کار رو خرابتر کنه. توی فکر بود که سارا پرسید:
-مامانت چند وقته که داره برای ما دنبال رحم میگرده؟ چرا بعد از این همه مدت حرفی به من نزدی؟! چرا این قدر اصرار داشتی که تلاش کنی تا خودم حامله بشم؟! مگه من با این کار مخالفت کرده بودم که ازم قایمش کردی؟ مگه بارها نگفتم کیاوش من راضیم. بیا این راه رو امتحان کنیم. اینجوری بچهی خودت رو داری و نیازی به بچهی پرورشگاهی نداریم. چرا واقعا چرا؟!
اشکهای سارا سرازیر شده بود و دیگه نتونست ادامه بده. کیاوش از چیزی که میترسید سرش اومد. سارا دلش شکسته بود. خوب میدونست توی این یک سال اخیر بعد سقط های زیاد، سارا چقدر حساس و شکننده شده.
حتی توی تاریکی هم به خوبی گلولهی مرواریدی اشکهاش رو که یکی پس از دیگری رو گونههاش میچکید؛ رو میدید. با انگشتش اشکهاش رو پاک کرد و با دست سرش رو روی سینهاش هدایت کرد.
سارا که حالا، مثل همیشه سرش روی سینهی کیاوش بود و ضربان تند قلبش رو میشنید خوب متوجه شد که کیاوش هم از این اوضاع به وجود اومده راضی نیست.
برای اینکه دلش خالی بشه. همین طور روی سینهی کیاوش اشک میریخت. کیاوش هم ترجیح داد سکوت بکنه تا یه کم سارا آروم بگیره. فقط به نوازش موهاش ادامه داد و حرفی نزد. دقایقی گذشت که سارا آروم گرفت.
کیاوش که حسابی تب دار شده بود نفس گرمش رو بیرون داد و دستش رو از زیر لباس خواب سارا به کمرش رسوند و شروع کرد آروم به نوازش کردنش. بعد کنار گوشش آروم زمزمه کرد:
-این قلبی که داره اینقدر تند و تب دار میزنه؛ مال کیه؟ این مجنونی که داره برای دونه دونهی اشکهات جون میده؛ مال کیه؟
سارا سکوت کرده بود و مثل همیشه با ذوق و اشتیاق نمیگفت؛ من! من! مال منه. کیاوش از سکوتش فهمید که هنوز دلخوره. با دست سرش رو بالا داد که آروم لبهاش رو نرم بوسید. خوب میدونست الان موقعیت مناسبی برای عشق بازی نیست.
سکوت سنگینی بینشون بود. دقایق طولانی گذشت و ریتم نفس کشیدن سارا منظم شد و همون جا روی سینهی کیاوش خوابش برد. کیاوش تبدار و خمار نفسش رو بیرون داد و آروم سر سارا رو روی بالش گذاشت.
یه دستش رو پایهی سرش کرد و خیره به چهرهی قشنگ و معصوم سارا شد. نور مهتاب از کنار پرده دقیقا به صورت سارا میتابید که زیباییش رو دو چندان میکرد. کیاوش عاشق این سارای مظلوم و معصوم بود. توی این چند سال هیچ وقت از دستش دلخور نشده بود.
واسهی همینم دوست نداشت دل ساراش رو بشکنه. اونم به بدترین شکل ممکن. نفسش رو بیرون داد و آروم دست سارا رو بالا لورد و به تک تک انگشتهاش بوسهای زد. دلش میخواست تمام سارا رو بوسه باران بکنه. ولی حیف که خواب بود و نمیخواست اذیتش بکنه. اینقدر خیرهی معشوقهاش شد که اصلا نفهمید کی خوابش برده.
آفتاب دقیقا به صورتش میخورد که چشمهاش رو اذیت میکرد. با کلافگی چشم باز کرد و دید ساعت نه صبح و نمازش قضا شده. سارا سر جاش نبود. اولین بار بود که توی این سالها سارا اون رو برای نماز صبح بیدار نکرده بود. همیشه همدیگه رو بیدار میکردن تا نمازشون قضا نشه.
کلافه روی تخت نشست و دستی لای موهاش کشید. فهمید سارا بدجوری از دستش دلخوره. بعد از خوندن قضای نمازش پله ها رو آروم پایین اومد. از دور میز صبحانه رو دید که چیده شده و فقط سارا پشت میز نشسته. از مامانش هم خبری نبود.
جلوی سارا وایستاد و سر خم کرد جلوی صورتش و گفت:
-سلام خانم خانما صبحت بخیر. ببینم خودتم خواب موندی یا فقط منو بیدار نکردی بلا؟!
سارا اصلا دلش نمیخواست جوابش رو بده. خودش هم خواب مونده بود و دلخورم هم بود. سکوت کرد و جوابی نداد. کیاوش همچنان سرش جلوی سارا خم بود که صدای پری بانو رو شنید.
-اول صبحی سر میز چه خبرتونه؟! پسر جون؛ دیشب رو مگه باهاش نگذروندی که تا کمر جلوش دولا شدی؟!
کیاوش چشم بست و با حرص سر بلند کرد و گفت:
-سلام صبحتون بخیر.
اصلا حوصلهی تیکه پرونیهای مامانش رو نداشت. از پشت سارا رو دور زد و کنارش نشست. سارا یه کم جا به جا شد و ازش فاصله گرفت.
پری بانو با قیافهی حق به جانبی رو به روی سارا نشست و تو چشمهای پسرش زل زد. کیاوش عصبی بود و سعی کرد خودش رو با صبحونه خوردن مشغول کنه. لقمه کره و مربایی گرفت و به سمت سارا دست دراز کرد و آروم در گوشش گفت:
-عزیزم توی اون چایی اگه سنگ هم بود الان حل شده بود. یه ساعته داری همش میزنی. بیا این لقمه رو بخور.
سارا نگاه زیر چشمی به کیاوش کرد و در سکوت برای خودش لقمه پنیر و گردو گرفت. دست کیاوش وسط راه خشک موند و آروم لقمه رو توی دهن خودش گذاشت. تمام این مدت پری بانو؛ سارا رو زیر نظر داشت. از رفتارش متوجه شد که بالاخره کیاوش قضیه رو برای سارا گفته. ولی نمیدونست در چه حد دربارهی شیدا حرف زده.
در حالی که لیوان شیرش رو دست گرفته بود صداشو صاف کرد و با تک سرفهای گفت:
-کیاوش جان دیشب رو خوب خوابیدی؟ مشکلی که نداشتی؟ کوفتگی بدن چی؟
کیاوش که کلافه بود فقط زیر لب آروم گفت:
-نه خوب بودم خدا رو شکر.
پری بانو نفسی گرفت و جواب داد:
-ولی من اصلا نتونستم بخوابم کمرم درد میکرد. ماشاءالله سنگین شدی ها. بازم خدا خیرش بده شیدا رو بیشتر وزنت روی اون دختر بیچاره بود. چنان دستش رو دور کمرت چفت کرده بود و میکشید که گفتم الانه که خودش یه چیزیش بشه. واقعا دختر نترس و با وجدانیه.
تمام مدت چشمش به سارای بود که داشت حرص میخورد و صورتش سرخ شده بود. کیاوش هم دست کمی از سارا نداشت. آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد:
-میگم اول یه زنگ بزنیم ازش احوال پرسی کنیم. بعدش با یه سبد گل و شیرینی بریم برای تشکر؛ هان نظرتون چیه؟
هر دو سکوت کرده بودن. دست سارا روی لیوان چایی خشک شد و کیاوش خیلی خوب فهمید که چه حال بدی داره.