یک دقیقه از رفتن کیاوش نگذشته بود که صدای فریادش فضای خونه رو پر کرد.
-یا فاطمه زهرا به دادم برس. سارااا!
پری بانو با عجله خودش رو به طبقهی بالا رسوند و دید که کیاوش بالای سر، سارای بی جونی که وسط اتاق پخش روی زمین شده بود؛ نشسته و داره گریه میکنه و تو سر خودش میزنه.
-سارا عزیزم چی شد یه دفعه؟! سارا چشات رو باز کن. سارا سارا!
گوشش رو به قلب سارا چسبوند تا از ضربان قلبش مطمئن بشه. خیلی ضعیف صدای قلبش رو میشنید. اشکهاش جاری بود که رو کرد سمت مادرش و با صدای بلندی نالید:
-چرا ماتت برده؟ زنگ بزن اورژانس بیاد. نکنه میخوای زبونم لال نفس آخرشم بکشه تا از دستش خلاص بشی؟!
پری بانو هول کرده بدون حرفی، به طرف تلفن دویید و به ۱۱۵ زنگ زد. بعد رفت آب قندی درست کرد و برگشت بالای سر سارا، کیاوش همچنان از خشم و نگرانی میلرزید و مدام با سارا حرف میزد. پری بانو لیوان آب قند رو سمتش گرفت و گفت:
-چیزیش نیست. اینقدر شلوغش کردی! فشارش افتاده بیا بگیر اینو بهش بده بخوره تا حالش جا بیاد. تا اورژانس برسه و خودتو ببره بیمارستان، چون الانه که از دست بری پسر جون.
کیاوش که داشت از حرص منفجر میشد با عصبانیت لیوان رو از دست مامانش کشید و از لای دندوناش غرید:
-واقعا براتون متأسفم که توی این وضعیت هم دست از تیکه اندازی بر نمیدارید. مامان به خداوندی خدا اگه یه تار مو از سر سارا کم بشه و خدایی نکرده بلایی سرش بیاد. تا دنیا دنیاست هیچ وقت نمیبخشمتون. خودتون هم تا آخر عمر از عذاب وجدان نمیتونید راحت زندگی کنید. خوب میدونید سارا تمام زندگی منه و من فقط با سارا خوشحالم و همین برام کافیه. نمیفهمم وقتی نیازی به بچه ندارم شما چه اصراری دارید گند بزنید به زندگی من؟! برید فقط دست به دعا بشید که چیزیش نشه وگرنه دیگه منو تا آخر عمر نمیبینید.
پری بانو که از اوضاع پیش اومده خودش هم ناراحت بود. ترجیح داد سکوت بکنه و بحثی دربارهاش نزنه.
بعد از وصل کردن سرُم و زدن چند تا آمپول تقویتی؛ تکنیسینها اورژانس در حال جمع کردن وسایلشون رو به کیاوش که نگران و مضطرب داشت سارا رو نگاه میکرد؛ گفتن:
-نگران نباشید تا چند دقیقه دیگه به هوش میان. یه حملهی عصبی بود. فشارشون هم خیلی افت داشت. مواظبشون باشید هیجان و استرس براشون خوب نیست. توصیه میکنم حالشون که بهتر شد حتما پیش یه متخصص ببرید تا تحت نظر باشن. این مقدار افت فشار اصلا براشون خوب نیست. خدایی نکرده ممکنه به کما برن.
کیاوش کلافه و ناراحت دست لای موهاش برد و آروم گفت:
-چشم حواسم بهش هست. حتما پیش یه دکتر میبرمش. ممنونم خیلی به زحمت افتادین.
بعد از رفتنشون برگشت پیش سارا و روی تخت کنارش نشست. دست زیر چونهاش گذاشت و آرام و بیصدا اشک ریخت. مظلومیت و مهربونی سارا دلش رو آتیش میزد. و الان از دل شکستهاش با خبر بود و نمیدونست چطوری باید مرهم زخم دلش باشه. با خودش و خدا عهد بست تا سارا حالش خوب بشه و اونو ببخشه. در عوض سارا هر تصمیمی که بگیره؛ کیاوش نه نیاره. وقتی دقیق فکر میکرد واقعا سارا رو بیشتر از بچه دوست داشت. و راضی بود تا آخر عمر دوتایی زندگی کنن و به پای هم پیر بشن.
دستش رو لای موهای سارا کشید و آروم در گوشش شروع کرد به زمزمه کردن و قربون صدقه رفتن. پیشونیش رو بوسید و بوسید. گونههای سرد و رنگ پریدش رو بوسید و بوسید. سارا سرد و بی حال بود و کیاوش تبدار و خمار؛ زل زده بود به چشمهای بستهی سارا.
دستش رو لای دستهاش نگه داشته بود و داشت نوازشش میکرد. پری بانو اومد از لای در نگاهی کرد و خواست حال سارا رو بپرسه که با دیدن کیاوش عاشق؛ پشیمون شد و سری تکون داد و بدون حرفی به عقب برگشت.
کیاوش سرش رو به پایین بود و در حال نوازش دست سارا داشت باهاش درد و دل میکرد که یهو متوجه تکون خوردن دست سارا شد. سریع سر بلند کرد و به چشمهای نیمه بازش نگاه کرد. سارا داشت کم کم به هوش میاومد. لبخند عمیقی زد و گفت:
– سارا، عزیزم؟ به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ بهتر شدی؟ جاییت که درد نمیکنه؟ چیزی بیارم برات؟
سارا بی حال چشم باز کرد و سرش رو چرخوند و سرم رو بالای سرش رو دید و نگاهی به کیاوش کرد و با تعجب گفت:
-چی شده؟ من از کی بیهوش شدم؟ ساعت چنده؟
کیاوش بوسهای روی گونهاش گذاشت و جواب داد:
-دورت بگردم نمیدونم چطور شده که از حال رفتی. تا اومدم بالا دیدم وسط اتاق افتادی. سریع به اورژانس زنگ زدیم. گفتن چیز مهمی نیست یه شوک عصبی بوده و فشارت افتاده. خدا رو شکر که الان به هوش اومدی.
سارا آب دهنش رو قورت داد و خشکی شدیدی رو توی گلوش حس میکرد. لبهای خشک شدهاش رو با زبون تر کرد و گفت:
-اصلا نفهمیدم چی شد. میخواستم لباس بپوشم که یهو لرز بدنم بیشتر شد و سرم گیج رفت و گوشهام دیگه چیزی رو نمیشنید. حالت تهوع گرفتم و تعادلم رو از دست دادم. دیگه چیزی نفهمیدم.
کیاوش که حسابی ناراحت و شرمندهی حرفهای مامانش بود. سر به زیر انداخت و آروم لب زد:
-منو ببخش سارا جان حلالم کن. نباید اجازه میدادم مامانم بیشتر از این ادامه بده و باعث ناراحتیت بشه.
سارا از شدت خشکی دهنش لبهاش بهم دیگه چسبیده بود. تا خواست لب باز کنه سریع کیاوش گفت:
-بذار برات آب بیارم و بیام. الان زود برمیگردم.
کیاوش سریع از اتاق بیرون رفت. سارا دستش رو گذاشت روی پیشونیش و چشمهاش رو بست. دوباره یاد تمام حرفهای پری بانو افتاد و تصمیمی که گرفته بود. قطره اشکی از چشمهاش چکید و آهی کشید.
کیاوش با یه لیوان آب پرتقال برگشت و آروم کنار سارا نشست و دستش رو گذاشت زیر سرش و آروم کمی بلندش کرد.
-بیا، یه کم از این بخور تا حالت جا بیاد. بعدا با هم حرف میزنیم. الان فقط باید استراحت بکنی تا حالت زود خوب بشه.