یه کم از آب پرتقال رو خورد و سرش رو عقب کشید. کیاوش هم اصراری نکرد لیوان رو، کنار تخت روی دراور گذاشت. توی سکوت به چهرهی رنگ پریدهی سارا فقط خیره شد. سارا که چشمهاش رو بسته بود ولی سنگینی نگاه کیاوش رو روی خودش حس میکرد. سرش رو به سمت مخالف کیاوش چرخوند و سعی کرد خودش رو بخواب بزنه.
عصر بود و کیاوش هنوز موفق نشده بود سارا رو آروم کنه. حرفی نمیزد و چیزی نمیخورد. توی اتاق خودش رو حبس کرده بود. که کیاوش با تقهای که به در زد وارد اتاقشون شد و کنار سارا روی تخت نشست. دستش رو دور گردن سارا انداخت و گفت:
-حال خانمم چطوره؟ بهتر شدی؟ الان اشتها داری غذات رو برات بیارم؟
سارا بی حوصله و کلافه جواب داد:
-نه نمیتونم چیزی بخورم. بوی غذا حالم رو بهم میزنه. تو هم بهتره بری پیش مامانت دلم میخواد تنها باشم و به آیندهام فکر کنم تا یه تصمیم درستی برای زندگیم بگیرم.
کیاوش آهی کشید و گفت:
-باشه عزیزم تنهات میذارم تا فکرهاتو بکنی ولی حواست باشه تصمیمی که میگیری مال زندگیمونه نه فقط زندگی خودت. منم توی این زندگی سهم دارم. الانم بیشتر دلم میخواد کنارت باشم و با هم تصمیم بگیریم. آخه میدونی چیه؟
کیاوش مکثی کرد و آب دهنش رو قورت داد سارا سوالی داشت نگاهش میکرد؛ که کیاوش ادامه داد:
-وقتی حالت بد شد با خدا عهد کردم زودتر خوب بشی و من در عوضش تو هر حرفی و تصمیمی بگیری قبول کنم.
سارا متعجب نگاهی به کیاوش کرد و بعد به خاطر این همه دل نگرانی کیاوش لبخند محوی روی لبهاش نقش بست. تا خواست حرفی بزنه؛ کیاوش که دیگه طاقت از دست داده بود از فرصت استفاده کرد و لبهای دلبر سارا رو شکار کرد.
سارا اولش مقاومت کرد و همراهیش نکرد اما وقتی دستهای گرم و مردونهی کیاوش روی گردنش نشست، از خود بیخود شد و به بوسههاش جواب داد و با بوسیدنش کمی به خودش و کیاوش التیام بخشید.
هر دو نفس کم اورده بودن که کیاوش به خاطر رعایت حال سارا کنار کشید و مست و خمار محو تماشای چشمهای عسلی سارا شد. سارا تا قبل از این تصمیمش رو گرفته بود و میخواست از کیاوش جدا بشه و طلاق بگیره.
ولی این بوسه باز یادش انداخت که چقدر دیوانهوار و عاشقانه کیاوش رو دوست داره و زندگی بدون اون براش مرگه. آهی کشید و رو به کیاوش گفت:
-میخوام برم بیرون قدم بزنم تا شاید یه هوایی به سرم بخوره و یه کم فکر کنم.
کیاوش از پیشنهاد سارا استقبال کرد و با لبخندی گفت:
– با هم میریم اصلا. از صبح که هیچی نخوردی. شام مهمون من؛ بریم دربند همون رستوران سنتی که دوستش داری. آب و هوات عوض میشه و بعدش با هم دیگه صحبت میکنیم. قبوله؟
کیاوش داشت منتظر به چشمهای سارا که دو دو میزدن نگاه میکرد. سارا کمی فکر کرد و با دودلی جواب داد:
-باشه بریم. هوای خونه و در دیوارهاش داره خفهام میکنه. دیگه فضای سر بسته خونه رو نمیتونم تحمل کنم.
کیاوش لبخند محوی زد و گفت:
-پس بیا زود حاضر بشیم بریم تا هوا تاریک نشده برسیم اونجا.
سارا بی حوصله و بی حال داشت پلهها رو پایین میاومد. چادرش هم توی دستش بود که کیاوش سریع خودش رو بهش رسوند و اشاره کرد چادرش رو به دستش بده. کیاوش چادر رو روی ساعدش انداخت و بعد دست سارا رو توی دست مردونش گرفت و سخت فشرد. سارا لبخند محوی زد که یهو صدای پری بانو از گوشهی سالن؛ در حالی که روی صندلی راکش نشسته بود و داشت کتاب میخوند، به گوش رسید:
-به به خدا شانس بده. صبح فارغ بود و الان عاشقه.
کیاوش که از دست مامانش حسابی شاکی بود اصلا اجازه نداد که سارا حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده. اخمهاش رو در هم کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-مامان همین الان این بحث رو تمومش کنین. وگرنه میافته اون اتفاقی که نباید بیفته.
بعد با سرعت دست سارا رو کشید و به سمت در خروجی برد. سارا هم بی هیچ حرفی کیاوش رو همراهی کرد.
با اینکه از دست پری بانو دلش خون بود و برخلاف همیشه دلش میخواست کوبنده جوابش رو بده؛ ولی به خاطر کیاوش سکوت کرد و ترجیح داد حالا که کیاوش جواب داده دیگه اون حرفی نزنه.
فضای ماشین سنگین بود. هر دو سکوت کرده بودن. سارا سرش رو به پنجرهی ماشین تکیه داد و به فکر فرو رفت. باید مهمترین تصمیم زندگیش رو میگرفت. کیاوش چشم از خیابون گرفت و لحظهای به سمت سارا برگشت. با دیدنش آهی کشید و آروم دستش رو از روی دنده برداشت و گذاشت روی پای سارا.
سارا که سخت غرق افکار خودش بود. اصلا گرمی دست کیاوش رو حس نمیکرد. تا اینکه کیاوش فشار آرومی به ساق پاش داد و بلافاصله به سمت سارا برگشت و لبخند عمیقی زد و گفت:
-عجله نکن سارا خانم الان که رسیدیم دوتایی کمک میکنیم تا اون کِشتیهای غرق شدهات رو نجات بدیم.
سارا از شوخی بی مزهی کیاوش لبخند مصنوعی زد. وقتی دید دست کیاوش داره روی پاش شیطنت میکنه ترجیح داد، مثل همیشه؛ دستش رو بذاره روی دستش، تا کیاوش آروم بگیره. تا خود دربند سکوت کردن و حرفی نزدن.
کیاوش ماشین رو یه کم پایینتر پارک کرد تا مسافتی رو با سارا پیاده روی بکنن. به سمتش برگشت و با شیطنت گفت:
-خانمم همین قدر برای پیاده روی کافیه؟ اگه خسته میشی و نمیتونی پیاده بیای اشکالی نداره. خودم کولت میکنم. توی این پوزیشن حرف زدن بیشتر حال میده.
بعد چشمکی زد و گفت: «مگه نه؟!»
سارا با حرص مشتی به بازوی کیاوش کوبید و با اخمای در هم کشیده گفت:
-اولا پیر زن خودتی. این دو قدم راه رو میتونم بیام. ثانیا خیلی منحرفی؛ من بمیرم هم رو کول توی دیوونه نمیام.
کیاوش با لبخند شیطنت آمیزی انگشتش رو جلوی صورت سارا تکون داد و گفت:
-آخ آخ چقدر حواس پرت شدی بانو! دور از جونت انشاالله صد سال زنده باشی. ولی یادت رفته انگار پیاده روی اربعین پارسال زمین خوردی مچ پات در رفت؟! اون وقت کی بود اومده بود رو کول من بیچاره؟!