رمان رسم دل پارت ۶۱

3.8
(15)

 

 

 

مهشید در حالی که داشت دونه دونه‌ی عکس‌ها و پست‌هاش رو مشتاقانه نگاه می‌کرد گفت:

 

-شیدا پسره مانکن؟! خدایی چه تیکه‌ای؛ فکر کنم دور و برش شلوغ باشه و اصلا به من و تو نرسه. بلا از کجا پیداش کردی؟ از توی شلغم بعید بود یه همچین شاه ماهی تور کنی!

 

نیشگونی از دستش گرفتم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

-اولا شلغم خودتی. من خودم دنبال این جور کارا نیستم وگرنه هر روز صدتا از اینا حسرت یه ساعت حرف زدن با من رو می‌کشن. ثانیا تو چرا خودتی قاطی من می‌کنی؟! کی گفته قراره به تو برسه؟! فعلا که مال خودمه؛ بسه دیگه نمی‌خواد این قدر نگاش کنی.

 

مهشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-ایش؛ ندید پدید بیا بگیرش همه‌اش مال خودت. انگار قراره از رو عکس‌هاش بخورمش!

 

با ذوق گوشی رو از دستش گرفتم و عکساش رو با دقت بالا پایین کردم و نگاهش کردم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به مهشید گفتم:

 

-میای همین هفته به بهانه‌ی خرید بریم بوتیکش؟ تازه گفته زنگ‌ بزن هماهنگ کن خودم حتما تو بوتیک باشم.

 

مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-اوه اوه مردم چه شانسی دارن. حالا نگفتی از کجا پیداش کردی؟

 

-من‌ پیداش نکردم که؛ رفیق فابر این جناب سوپرمن؛ منو از دانشگاه نجات داد برد اونجا که شلوار بخرم.

 

مهشید که چشماش چهار تا شده بود با تعجب گفت:

 

-چی؟! این خوش استایل جیگر؛ دوست اون آقای بادیگارده؟! اصلا بهم نمیان!

 

-وا مگه زن و شوهرن که بهم بیان! چه حرف‌ها می‌زنی‌ها!

 

مهشید ایشی گفت و روی دستم زد و گفت:

 

-شیدا تو با جناب فرشته‌ی نجات رفتی خرید؟! یعنی سوار ماشینش شدی؟! دختر تو تازگی‌ها چه دل و جرأتی پیدا کردی! نمی‌گی اگه باد به گوش بابا جونت برسونه از زندگی ساقطت می‌کنه؟!

 

آهی کشیدم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-مجبور شدم مهشید، تو نمی‌دونی تو چه وضعیت ناجوری گیر کرده بودم. زمان کافی هم نداشتم برای خشک شدن شلوار جین! اون پیشنهاد داد منم از سر ناچاری قبول کردم. تا بریم و برگردیم از استرس مردم. تازه به خودم جرأت دادم و بالاخره سوالم رو ازش پرسیدم.

 

 

مهشید هیجان زده چشم‌هاش برق افتاد و پرسید:

 

-خب زود باش بگو ببینم چی گفت؟ واقعا منظورش از این کارها چیه؟ چرا این قدر هوات رو داره؟ نکنه عاشقت شده؟

 

کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-برو بابا چه واسه خودت می‌بری و می‌دوزی! هیچی نگفت. گفت فقط حس انسان دوستانه‌اش عود کرده و قُلمبه شده و بیرون زده. عین سوپرمن افتاده وسط زندگی من. فقط می‌دونی چی فهمیدم؟ امروز که دوستش کارت بوتیک رو داد و منم ذوق کردم؛ حس کردم حسودی کرد. یعنی کلا بهم ریخت تا نزدیکی‌های دانشگاه اصلا حرف نزد تا این که از سلیقه‌اش تعریف کردم و ازش تشکر کردم که زبونش باز شد. خلاصه نمی‌دونم چی تو کله‌اش می‌گذره.

 

مهشید نفسش رو بیرون داد و به فکر رفت و بعد از مکثی گفت:

 

-نمی‌دونم والاه چی بگم. آدم تو کارهای بشر دوستانه‌ی این آقا می‌مونه. خدا بده شانس کاش یکی هم پیدا می‌شد هوای ما رو نگه داره.

 

کلاس آخرم رو به زور نشسته بودم. خیلی خسته بودم و دلم می‌خواست زودتر برگردم خونه. آرایش‌هام رو پاک کردم و چادرم رو بی حوصله سرم انداختم. ساعت آخر بود و هوا تاریک شده بود. یه آژانس گرفتم و سریع به سمت خونه رفتم.

 

طول مسیر چند بار بابا به گوشیم زنگ زد. نگران بود که توی تاریکی هوا، خودم تنها دارم برمی‌گردم. معمولا اجازه نمی‌داد خودم برگردم و می‌اومد دنبالم. خیالش رو راحت کردم و بهش گفتم آژانس بانوانه و مشکلی نداره.

 

تا رسیدم خونه جلوی چادرم رو محکم گرفتم تا مامان متوجه عوض شدن شلوارم نشه. خیلی تیز بود و همیشه سر تا پام رو چک می‌کرد. آروم در سالن رو باز کردم. یه کم مکث کردم. صدای شیر آب از آشپزخونه می‌اومد خیالم راحت شد که مامان اونجاست.

 

از اتاق نشیمن صدای اقامه گفتن بابا رو شنیدم. تعجب کردم که تا این موقع نمازش رو هنوز نخونده. عادت داشت همیشه نمازش رو اول وقت می‌خوند. پاورچین به سمت پله‌ها رفتم و به اتاقم برم. چند تا پله بالا نرفته بودم که مامان از پشت صدام زد.

 

 

-شیدا رسیدی مامان جان؟ چقدر دیر کردی دلم هزار راه رفت.

 

سرم رو سمتش چرخوندم و جلوی چادر رو محکم نگه داشتم تا باز نشه. هول شده سلامی دادم و گفتم:

 

-مامانی نگرانی نداره که! من که این مسیر رو هر روز میرم و میام. مگه بار اولمه نگران می‌شین؟! تازه من که پای تلفن به بابا گفتم راننده خانم بود. خیابون‌ها ترافیک بود دیر رسیدیم دیگه.

 

مامان کلافه سرش رو تکون داد و گفت:

 

-چی بگم والا. بابات که از نگرانی فقط تو سالن قدم زده. نمازشم نخونده. زودتر لباس‌هات رو عوض کن وضو بگیر بیا منتظر توئه که به جماعت بخونیم.

 

با حرص نفسم رو بیرون دادم. آخه اگه من می‌خواستم نماز جماعت نخونم کی رو باید می‌دیدم. در حالی که خسته و آویزون به سمت اتاقم می‌رفتم زیر لب باشه‌ی شل و ولی گفتم.

 

رفتم تو اتاقم و سریع در رو از پشت قفل کردم. لباس‌هام رو دراوردم. دلم یه دوش آب گرم می‌خواست. شلواری که تازه خریده بودم زیر تختم قایم کردم و شلوار خودم رو از کوله‌ام بیرون کشیدم. بعد از عوض کردن لباس‌هام، شلوارم رو توی دستم مچاله کردم تا ببرم پایین بندازم تو ماشین لباسشویی.

 

توی رختکن حموم بودم و خم شده بودم شلوارم رو بندازم تو ماشین که یهو صدای مامانم از پشت سرم شنیدم و از ترس هین بلندی کشیدم.

 

-شیدا داری چیکار می‌کنی؟ چرا این قدر لفتش میدی بابات حسابی عصبی شده ها. تازه نماز مغربش رو منتظرت نموند و خودش خوند الان داره با حرص ذکر میگه و منتظر توئه.

 

کلافه سر چرخوندم و شاکی گفتم:

 

-مامان خانم ترسیدم. چیه هی از پشت سر یهو صدام می‌زنین! اومدم دیگه باید لباس عوض کنم یا نه؟!

 

متفکرانه یه نگاهی به سر تا پام انداخت و پرسید:

 

-اون چی بود که انداختی تو ماشین؟

 

-هیچی شلوارم کثیف شده بود انداختمش تو ماشین.

 

اخم‌هاش تو هم رفت و مشکوک قدمی جلو اومد و آروم پرسید:

 

-خدا مرگم بده نکنه پریود شدی؟! اون وقت شلوار نجس رو انداختی تو ماشین لباسشویی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x