رمان رسم دل پارت ۶۲

3.8
(19)

 

 

 

کلافه دستم رو به پیشونیم کوبیدم و گفتم:

 

-مامان خودم عقلم می‌رسه این کار رو نکنم. نخیر پریود نشدم. صبح که دیدی چه دلپیچه‌ای داشتم و سردی کرده بودم. توی دانشگاه این قدر

 

 

دستشویی رفتم که آخرش از استرس شیلنگ دستشویی از دستم ول شد و شلوارم رو خیس کرد.

 

این بار مامان لب پایینیش رو به دندون گرفت و با دست به گونه‌اش زد و گفت:

 

-این که باز فرقی نکرد. اون شلوار الان نجس شده حتما؛ زود باش درش بیار از ماشین تا بابات نفهمیده و قشقرق به پا نکرده. آخه دختر تو

 

 

نمی‌دونی بابات به این طور چیزها حساسه. اگه بفهمه کل زندگی من رو تا آب نکشه دست از سر من برنمی‌داره.

 

دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و با عصبانیت گفتم:

 

-وای مامان دیوونه‌ام کردین. آخه این حرف‌ها چیه؟ آب بود دیگه. شما دوتا وسواسی پدر منو توی این خونه در اوردین. دست بردارین دیگه ولم کنید خسته شدم.

 

اومدم از جلوی مامان رد بشم و به اتاقم برم که با دست سد راهم شد و گفت:

 

-کجا؟! بیا برو حموم تا همه‌ی خونه زندگی من رو نجس نکردی. همه‌ی اون لباس‌های تنت رو هم بنداز توی تشت خودم فردا تو دستم می‌شورم.

 

از خدا خواسته لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

-ای به چشم. اتفاقا دلم یه دوش آب گرم می‌خواست. شما بفرمایید از نماز جماعت دوم جا نمونید. صدای بابا داره میاد. منم میرم حوله‌ام رو بیارم و برم حموم.

 

مامان که تازه متوجه صدای بابا شده بود. عجله‌ای از جلوی در کنار رفت و گفت:

 

-امشب خدا به دادمون برسه. از حرصش صدامون نکرده نمازش رو شروع کرد. من رفتم تو هم زودتر حمومت رو برو.

 

به تأسف سری تکون دادم و به اتاقم برگشتم تا حوله‌ام رو بردارم. بیچاره مامان حق داشت این قدر حساسیت نشون بده. از وقتی که یادم می‌اومد

 

بابا وسواس تمیزی و پاکی و نجسی داشت. به همه چیز شک می‌کرد و گیر می‌داد و دست آخر مامان رو مجبور می‌کرد همه چیز رو آب بکشه.

 

 

 

حتی چندین بار، سر این آب کشیدن‌ها لوازم برقی‌مون سوخته بود و راهی سطل آشغال شده بود. به خاطر وسواس شدیدش حتی کار کارگر رو هم

 

 

قبول نداشت و به جز خودش اجازه نمی‌داد کسی به مامان کمک بکنه. طفلک مامان توی این سال‌ها به خاطر این همه شستشو زانو درد و مچ درد گرفته بود ولی دم نمی‌زد.

 

بعدها که بزرگتر شدم تازه فهمیدم به جز وسواس تمیزی، وسواس فکری هم داره. کلا شکاک بود و به همه چیز گیر می‌داد. واسه‌ی همین همیشه منو کنترل می‌کرد و کمتر اجازه‌ی بیرون رفتن از خونه رو داشتم.

 

همین دانشگاه رو هم به زور و اصرار مامان اجازه داد تا برم. وگرنه معتقد بود دختر که شوهر می‌کنه و ادامه تحصیل و این حرف‌ها براش لازم نیست. کلا عقاید خاصی داشت که هر کسی نمی‌تونست باهاش کنار بیاد.

 

هیچ وقت نمی‌تونستم درکش بکنم. مامانم هم مجبور بود باهاش همراه باشه تا به قول خودش زندگی آروم باشه و هوا طوفانی نشه. همیشه آرزو

 

داشتم فاصله‌ی سنیم با مامان و بابام کمتر می‌بود تا بیشتر من رو درک می‌کردن یا حداقل یه خواهر و برادر دیگه‌ای هم داشتم تا بتونم باهاشون درد و دل کنم. اینجوری شاید زورمون بیشتر می‌شد برای مخالفت با کارهای بابا.

 

ولی حیف که هیچ کدوم رو نداشتم. همیشه برام سوال بود که چرا من رو این‌قدر دیر به دنیا اوردن. مامان همیشه از جواب دادن طفره می‌رفت و

می‌گفت خواست خدا بوده. تا این که وقتی بزرگتر شدم یه روز بهم گفت که بچه دار نمی‌شدن و بعد سال‌ها خدا بهشون بچه داده. برای همین هم من تک فرزند بودم.

 

حوله رو دور موهام پیچیدم و روی تختم ولو شدم. گوشی رو دستم گرفتم که پیام‌های مهشید پشت سر هم و رگباری اومد. تا اومدم بازشون کنم در اتاقم زده شد. بلند شدم نشستم و گفتم: بفرمایید.

 

بابا با ابروهایی در هم کشیده وارد اتاقم شد و با همون جدیت همیشگی گفت:

 

-از این به بعد ساعت‌های آخر کلاست رو برام بنویس بده. وقت‌هایی که تا این ساعت شب کلاس داری، خودم میام دنبالت، دلم نمی‌خواد از فردا مردم بگن دختر حاج طلوعی نصف شب‌‌ها میاد خونه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x