-الو بله؟ بفرمایید؟
به تته پته افتاده بودم. هول شدم نمیدونستم چی بگم یه نفسی گرفتم و آب دهنم رو قورت دادم و قبل از این که تماس رو قطع کنه سریع گفتم:
-الو سلام؛ ببخشید مثل این که بد موقع مزاحمتون شدم.
تا صدام رو شنید مکثی کرد و بعد از تک سرفهای صداش رو صاف کرد و گفت:
-خواهش میکنم در خدمتم. ببخشید به جا نیاوردم.
نفسم رو بیرون دادم و بعد از مکثی گفتم:
-راستش دیروز صبح با همکلاسیم مزاحمتون شده بودم. امروز میخواستم ببینم اگه خودتون تشریف دارید یه سر بیام بوتیک برای خرید.
خندهای کرد و با لحن صمیمی تری جواب داد:
-به به بله یادم افتاد. خیلی خوشحال میشم تشریف بیارید در خدمتم. شما چه ساعتی میتونید تشریف بیارید؟ چون الان خودم اونجا نیستم. بچهها هستن.
یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و بهش گفتم:
-تقریبا تا نیم ساعت دیگه احتمالا برسیم.
-خیلیم عالی شما تشریف ببرید هر چی دوست داشتید پسند کنید منم خودم رو میرسونم. به بچهها بگید آشنای خودم هستین.
تشکری کردم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. نفسم رو بیرون دادم و به سمت سالن تمرینات مهشید رفتم و بهش زنگ زدم.
-مهشید کجایی تو؟ بدو بیا باهاش قرار گذاشتم. باید زودتر حاضر بشیم بریم. من سمت باشگاهم بیا اونجا؛ باید لباسهام رو بذارم توی کمدت بدو زود بیا که دیر نکنیم.
بعد از این که تیپ زدیم و لباس عوض کردیم یه اسنپ گرفتیم و به سمت بوتیک رفتیم. یه کم استرس داشتم. این اولین باری بود که با یه پسر قرار میذاشتم و نمیدونستم باید چیکار بکنم. همش میترسیدم سوتی بدم و گند بزنم. تا اونجا صد بار از مهشید پرسیدم:
-ببین خوبم؟ همه چی اوکیه؟ شالم چی اونم خوبه؟
حسابی از دستم کلافه شده بود و هر دفعه میگفت:
-خوبی بابا دست از سرم بردار دیوونهام کردی. هر پنج دقیقه یه بار میپرسی!
بالاخره رسیدیم. برای آخرین بار خودم رو توی آینه نگاهی کردم و پیاده شدم. وارد بوتیک شدیم. بوی عطر ملایم و شیرینی میاومد. عطر خودش نبود ولی مثل دفعهی قبل مست کننده بود. صدای موزیک لایتی به گوش میرسید. بوتیک خلوت بود. بعد از این که چشم چرخوندم دختر خوشگل و قد بلندی رو بالای پلهها دیدم که با دیدن ما لبخند به لب مؤدبانه خوش آمد گفت و پلهها رو با عشوه و ناز پایین اومد.
-الو بله؟ بفرمایید؟
مهشید سیخونکی بهم زد و زیر لب گفت:
-این دختره با این همه فیس و افاده و هفت قلم آرایشی که کرده اینجا فروشندهاست؟! بیشتر بهش میاد که آماده شده باشه برای رفتن به عروسی!
آروم زدم از پاش و زیر لب گفتم:
-هیس هیچی نگو بابا من همین جوریشم کم مونده پس بیفتم.
دیگه اون دختره بهمون رسیده بود و داشت منتظر نگاهمون میکرد. بعد از مکثی گفت:
-بفرمایید هر چی پسند بکنید در خدمتم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باشه ممنونم. خودشون هنوز تشریف نیاوردن؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-از دوستانشون هستین؟ ببخشید به جا نیاوردم. الان باهاشون تماس میگیرم اطلاع میدم. شما مشغول باشید.
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
-نه نه زنگ نزنید. خودم قبلا باهاشون هماهنگ کردم. الان دیگه میرسن.
پشت چشمی نازک کرد و به پشت ویترین رفت و روی صندلی چرخدار نشست و گفت:
-خب پس مشکلی نیست. خوش قول هستن؛ در حد یکی دو ساعت البته.
خندهی مسخرهای کرد و با ناخنهای بلندش مشغول شد. با شنیدن حرفش هر دومون وا رفتیم. اگه این قدر دیر میکرد هر دومون از کلاس جا میموندیم. یا هم باید قید دیدنش رو میزدیم. سر جام میخکوب بودم که مهشید گوشهی مانتوم رو کشید و گفت:
-چرا ماتت برده؟! زشته بیا فعلا یه چرخی بزنیم. حالا شاید زودتر رسید.
با حرص از لای دندونام آروم غریدم:
-پسرهی احمق اگه واقعا ما رو اینجا بکاره دیگه پام رو توی بوتیکش نمیذارم. مگه من مسخرشم که دستم انداخته!
از رفتار اون دختره هم حسابی حرصم گرفته بود. بیخیال داشت روی صندلی چرخ میخورد و با گوشیش مشغول بود. اصلا توجهی هم به ما نداشت.
فکری به سرم زد تا از خجالتش در بیام. دست مهشید رو کشیدم و به طبقهی بالا بردم. آروم تو گوشش گفتم:
-ببین هر چی که دلت میخواد و میپسندی انتخاب کن فقط سعی کن سایزش توی رگال نباشه.
مهشید با تعجب پرسید:
-وا چه کاریه سایز خودمو میخوام خب.