برجستگی پشت پلکش دیدن رنگ چشمانش را سخت میکرد؛ تنها میشد هالهای از رنگ قهوهای را پس از چندین و چندبار نگاهکردن به چشمان او دید. لبهای باریک و بیحالتی داشت؛ با حرفزدن لبانش از هم فاصله میگرفت و به طور موقت این بیحالتی کم میشد. اولین لحظهی دیدنش این سؤال برایم پیش آمد که میتواند بلندبلند بخندد یا هرگز شده از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شود؟ اتفاقی که زیاد برای من میافتاد. صورتش حکایت غریبی داشت! گویی از ابتدای خلقت، در اولین گریهی زندگیاش آنچنان الفتی با آن گرفته که دیگر تن به جدایی نداده بود. شانههای گوشتالودش را به صندلی تکیه داد:
-اسمت النازه؟
ترسیدم با لبخند جوابش را بدهم، حتی لبهایم را به تو بردم تا کمتر برجستگیشان در چشمهای ریزش بیاید. چشمهای بابا هم ریز بود و مامان همیشه میگفت: “چشم نیست که، دوربینه. بینایی رو جمع میکنن تو یه جای کوچیک؛ همهچی رو میبینن. عین صدا که جمع میشه تو بلندگو و عالم و آدم میشنون.”
-بله… النازم.
بلافاصله به سوسن نگاه کردم که چشم از زن برنمیداشت. منتظر بود او دست از توجه به من بردارد. توجهی که هیچکدام درکش نمیکردیم. از چشمدوختن به او خودداری و به دیوار پشت سرش نگاه کردم. عکسی کهنه و قدیمی با پونز به دیوار چسبانده شده بود. مادری کودک شیرخوارهاش را به زیر سینههایش گرفته و با نگاهی معصوم و مهربان به او زل زده بود. گوشهی پایین عکس پاره شده بود و پای کودک در عکس نبود. در تمام این مدت کوتاه، سنگینی نگاهش را حس میکردم:
-حتمی وقتی دنیا اومدی همینقدر ناز بودی که اسمت رو گذاشتن الناز.
ریز خندیدم تا دوباره مرعوب چهرهی گرفتهاش نشوم:
-نه بابا عکسهای بچگیم هست، همچین مالی نبودم!
اخم کرد. نفهمیدم از چه خوشش نیامد، از حرف یا خندهام. شاید چون همیشه آدمها دردها و غصههایشان را پیش او آورده بودند، برایش غریب بود کسی بیاید، روبهرویش بنشیند و بخندد. تکسرفهای کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت:
-قدیما یه صاحبخونه داشتم که بچهش نمیشد. پی دوادرمونم زیاد رفت، آخرش دکترا جوابش کردن! بچهدونش سست بود؛ اما بخت خیلی خوبی داشت. اگه به شوهره میگفت بمیر، در جا میمرد براش.
دستش را روی کتابی با جلد قدیمی کشید و غبار روی آن پاک شد:
-شکل تو بود. همینطور مژههاش فر خدادادی داشت و رفته بود بالا. بر و رویی داشت که هیچ بقالوچقالی نمیتونست چشم ازش بگیره.
دستانم را به سوی سینهام بردم:
-شکل من بود؟
به طرف سوسن سرچرخاندم:
-بقالوچقال هم بقالوچقالهای قدیم، الان خوشگل میبینن انگار نه انگار!
و باز خندیدم. بیتوجه به من از سوسن پرسید:
-این دوستت همیشه اینقدر میخنده؟
سوسن با اخمی که بعید بود نمایشیبودنش را زن چشمریز متوجه نشود، گفت:
-دخترخالمه، شما ببخشین. دست خودش نیست، علی بیغمه!
زن نگاهش را روی من ثابت نگه داشت:
-چند سالته؟ شوهر که نکردی، کردی؟
سوسن کمی خودش را روی مبلی که در ابتدا برای نشستن روی آن وسواس گرفته بودیم، جلو کشید:
-دخترخالهم همراه من اومده، خودش کاری نداره. شوهرم نکرده.
صدای پیامک گوشی از داخل کیفم آمد. دست داخل کیفم کردم، اما زیر نگاه سنگین زن نتوانستم گوشی را بیرون بکشم. زن نمیخواست دست از سر من بردارد. خیلی دلم میخواست بدانم رابطهاش با زن خوشبر و روی صاحبخانهاش که دیدن من او را به یادش آورد، چهطور بوده است. وقتی نگاه من را روی خودش دید آرام به طرف سوسن برگشت:
-همه میدونن من عادت ندارم واسه دوزار بیشتر کسی رو سر بچرخونم. یهبار حرف میزنم و تمام. دفعهی پیش گفتم نکن؛ الان هم میگم نکن. خیری توی این کارت نمیبینم.
تا این را گفت، دستم را بالا بردم و مقابل دهانم گرفتم. زن از جا بلند شد. گوشی را از کیفم بیرون کشیدم. حتی مانتوی گشاد یشمیرنگش هم نمیتوانست سینههای بزرگش را بپوشاند. به نظر میرسید لباس زیر هم نبسته باشد. بیشتر که نگاهش کردم نوک برجستهی سینهاش را هم دیدم. خنده نیامده فرار کرد. از پشت میزش بیرون آمد. صفحهی گوشی را باز کردم. زن رو به من ایستاد:
-الناز، برکت فقط تو رزق و روزیِ آدم نیست، بخت و اقبال آدمم باید برکت داشته باشه. تا یه سال دنبال بخت و اقبال نرو، بری اون میشه جن و تو میشی بسمالله!
سپهر در جواب پیام “دوسِت دارم” من “ما بیشتر” را فرستاده بود!
***
اگر از من میخواستند تنها یک جمله در وصف تهران و مردمی که در آن میبینم بگویم؛ میگفتم آدمهایی که روزهای “مبادا”شان بیشتر از روزهای معمول زندگیشان است؛ روزهایی که بتوانند بیخیال خوردوخوراک، پرکردن یخچال و در نهایت پول درآوردن شوند! جوری میخورند، جوری به سمت ماشین و اتوبوسها میدوند و جوری به هم نگاه میکنند که انگار در موقعیت خطرناکی گیر کردهاند و زمانی برای نجات خود ندارند. گاهی دویدنشان شبیه دویدن هنرپیشههای فیلمهای آخرالزمانی است.
مرغ و گوشتی که مامان در طبقهی آخر یخچال ذخیره میکرد و دو تراول پنجاههزار تومانی که در جیب مانتوی بورشدهاش میگذاشت، برای روز مبادا بود؛ روزی که دیر به دیر به ما سر میزد و مرغ و گوشت طبقهی آخر یخچال، پنجشنبهشبی شام شاهانهی ما میشد و دو تراول هم مانتو و شالی برای من تا عمهپری به مامان ایراد نگیرد که چرا به یکدانه دخترت نمیرسی؛ اما همینروز، مدام بیخ گوش مردم تهران بود.
شاید هم آن یک جمله را با جملهی دیگری عوض میکردم؛ شهر و آدهایی که خیلی زود تو را شبیه خودشان میکنند. گویی تا پا به این شهر میگذاری تو را از گردن میگیرند و در دستگاه آدمسازیشان میاندازند که خروجیاش آدمهای یک مدل و یک شکل است. آنوقت تو دیگر خودت نیستی! فقط فکر میکنی که هستی. به خودت میآیی و میبینی دنبال اتوبوسی میدوی که از تو فاصله گرفته است و تا رسیدن اتوبوسی دیگر، پشت هم بدوبیراه میگویی. فرقی نمیکند چهقدر پول داری، همیشه یکی را پیدا میکنی که از تو بیشتر داشته باشد و حسرت میخوری چرا مثل او نیستی. حتی اگر تمام طبقات یخچالت پر از گوشت و مرغ باشد، باز راضی نیستی و دنبال جای بیشتر یا دوتا کردن یخچالی!
دو طرف صورت فاطمه گل انداخته بود. بستنیها را که به سمتم گرفت، نفسنفس میزد.
-چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
روی صندلی نشست و دستش را به سینهاش چسباند:
-اگه بدونی چی دیدم الناز!
از روی صندلی برگشتم و به اطرافم نگاه کردم. پارکشهر پر از آدم بود. همهچیز عادی به نظر میرسید. بستنیاش را به طرفش گرفتم:
-چی دیدی مگه؟
کنارم نشست و بستنیاش را از دستم گرفت. ابرو و چشمانش را جمع کرد و با اکراه نگاهی به سمت چپش انداخت:
-روبهروی دکه، اون درخت بزرگه رو ببین، همون که کنارش یه سطل زباله هست.
لیسی به بستنیام زدم و به آن سو نگاه کردم:
-خب؟
نگاه گرفت و به سمت من چرخید. هنوز اخم داشت:
-پشت اون یه پسر و دختر دست انداخته بودن گردن همدیگه و یهجوری لبولوچهی هم رو میبوسیدن و میخوردن که حالم به هم خورد!
بستنی را عقب کشیدم و مات نگاهش کردم. آرام روی صندلی چرخیدم؛ چشمچشم کردم و به اطراف درخت نگاهی انداختم. هیچکس نبود. برگشتم و تا نگاهم به فاطمه افتاد، یکدفعه خندهام گرفت. پشت دستش را محکم به لبش میکشید، نه یکبار و دوبار؛ پشت هم این کار را میکرد. بستنیام آب شده بود و چکهچکه روی دستم میریخت. بین خنده دستی به پایش کشیدم:
-الهی بمیرم، بدشانسی انگار ما رو پیدا کرده و خیلی هم ازمون خوشش اومده!
سرش را به دو طرف تکان داد:
-بخدا الناز پسره از علی ما هم کوچیکتر بود. هفدههجده ساله! دختره هم یه فسقل بچه. آخه اینا کی فهمیدن این چیزا رو؟
دستمالی از کیفم بیرون آوردم و بستنی را از دور انگشتم پاک کردم. دو دستی آن را چسبیدم. فاطمه غرغرهایش را نصفه رها کرده و به من که تندتند به بستنی لیس میزدم، زل زده بود. سرم را تکان دادم و با لبخند پرسیدم:
-ها؟! خب الان چیکار کنم، برم پیداشون کنم گوششون رو بپیچونم؟
رو گرفتم و به بستنی چشم دوختم:
-من و تو از کجا فهمیدیم؛ اینام از همونجا فهمیدن دیگه! تازه یهگوشی دستشونه که نفهمیده و نگفته براشون باقی نذاشته.
اخم کرد:
-اونا رو ول کن؛ تو چرا عین قحطیزدهها بستنی میخوری؟
لبخندم عمیقتر شد:
-داره آب میشه.
در حالی که سرش مرتب به اطراف میچرخید، پرسید:
-امروزم میری خونهی عمهت؟
جوابی ندادم. مرتب به بستنیام لیس میزدم تا زودتر تمام شود. دیگر خوردنش هیچ لذتی برایم نداشت؛ حتی آزاردهنده هم شده بود، مثل لیسزدن به یخ!
به طرفم خم شد و سرش را پایین آورد تا به صورتم نگاه کند:
-با توأم الناز، میری اونجا؟
-جای دیگهای رو دارم که برم؟!
“پوف” کلافهای کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-اینطوری که نمیشه! یه کاری بکن، خسارتت رو بگیر!
کیفم را برداشتم و از روی صندلی بلند شدم:
-چیکار کنم؟! افسانه گناه داره. تازه فکر کن بخوام خسارت بگیرم، از کجا بیاره بهم بده؟
بند کیف را از گردنم رد کردم:
-اون خودشم هر چی داشت و نداشت باخت.
از جا بلند شد و طبق وسواسی که داشت دورتادور صندلی را نگاه کرد تا چیزی جا نگذاشته باشد. مجبور شد مثل من بستنیاش را گاز بزند تا زود تمامش کند:
-بستنیخوردنم به ما نیومده. غموغصه تا قبل این سوارمون بود، الان زیرمون گرفته.
آرام به طرف نزدیکترین در خروجی قدم برداشتم:
-همهچی درست میشه.
کیف را روی شانهاش به عقب هل داد و دوشادوش من حرکت کرد:
-چطوری میخواد درست بشه، باز تو یه امیدی داری که حداقل میتونی خسارتت رو بگیری، بری اراک و یه کاروباری راه بندازی، من چی؟ امیدم به این بود بیام پیش تو و افسانه کار کنم و از این وضع خلاص شم، الان باید بگردم دنبال کار، آیا پیدا کنم، آیا نه. تازه پیدا هم کنم مکافاتم با بابام شروع میشه.
نرسیده به در راهش را سد کردم:
-من خسارت نمیگیرم، هی اینو نگو. جمعه هم برمیگردم اراک، آرومآروم به مامان و بابام راستش رو میگم.
مظلومانه گردن کج کرد:
-داداشت رو چیکار میکنی، برای قسط وامت قاتی نمیکنه؟
از در بیرون رفتم:
-بهش قول داده بودم سر موعد پرداخت کنم.
به طرفش سر چرخاندم:
-قسط این ماه رو دارم، تا ماه بعدی هم خدا بزرگه!
سرش را با تأسف تکان داد:
-تو به هیچجا نمیرسی الناز، پول جمعکن نیستی؛ هر چی داری و نداری میبخشی. فقط این ماه سهتا برنامه داشتی ولی هیچی برای خودت پسانداز نکردی!
تندتند گفتم:
-به غریبه که ندادم، بابام دستش خالیه، توی یهسال مجبور شد هم خونه بخره، هم کمکخرج احسان برای عروسیش باشه.
به صورتم نگاه و دهان باز کرد، اما سریع کوتاه آمد. چند قدم کنار هم برداشتیم. حین راهرفتن مرتب به طرفش برمیگشتم. وقتی بار آخر نگاهمان به هم افتاد، هر دو به خنده افتادیم.
-یه چی میخواستی بگیا!
با دو دستش بند کیفش را محکم گرفت:
-میخواستم بگم هرجا گیر کردی از سپهر بگیر، ترسیدم ازت!
چپچپ نگاهش کردم:
-بمیرمم اینکار رو نمیکنم؛ من از وقتی بیست رو رد کردم دیگه از بابامم پول توجیبی نگرفتم، چهارساله خرجم رو خودم درمیآرم، از این به بعدم میتونم.
دستش را بالا آورد:
-اووه! چه خبره؟ اون که ندار نیست. اشکالی نداره بگیری، بالاخره امروز نه، فردا قراره دخلوخرجتون یکی بشه دیگه.
آرام اما شمرده گفتم:
-ول کن؛ دیگه حرفش رو نزن! میدونی که من دستم رو هرگز جلوی سپهر دراز نمیکنم.
شانهای بالا انداخت:
-اصلاً به من چه، خودت میدونی!
کمی بعد از این حرف به خنده افتاد و به اندازهی یک قدم از من فاصله گرفت. تندتر رفتم و شانه به شانهاش ایستادم:
-خندهت الان برای چیه؟
روسریاش را که عقب رفته بود، مرتب کرد:
-اون اولا چه تو و افسانه فیلمم کرده بودین. تا یهماه فکر میکردم سپهر داداشته که آخر هفتهها از اراک میکوبه میآد تهران سروگوش آب بده خواهرش چیکار میکنه.
آه بلندی کشیدم:
-وای فاطمه چه زود گذشت! چهقدر خوشحال بودیم بالاخره اون عروس و دوماد اومدن آتلیه و خواستن فیلمبردارشون بشیم. مانتو یهدست دوختیم. دهبار آدرس تالار و آرایشگاهشون رو چک کردیم. باک ماشین رو پر کردیم.
صورت فاطمه در هم جمع شد:
-اَه اَه! من رو یاد اون پسرهی چندش بهدردنخور ننداز، کثافتِ هیز تا فرصت گیر میآورد زل میزد به تو! انگارنهانگار تازهداماده.
-وای که من فشارم از دستش اونروز چهقدر بالا و پایین شد! هر وقت چشم مینداختم به مانیتور دوربین، میدیدم خیره شده به من؛ از اول عقد تا آخر عروسی عذابم داد.
پسربچهای خندان، توپ به دست، با سرعت به طرف ما میدوید تا از مادرش فاصله بگیرد. تا رسیدن به ما چندباری برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن فاصلهی زیادی که بین خودش و مادرش افتاده بود، صدای خندهاش بلندتر شد و سرعتش را بیشتر کرد. من و فاطمه از هم فاصله گرفتیم تا از بین ما بگذرد و راه خودش را برود. با تمام وجود میخندید، وقتی از بین ما رد شد نگاه من را هم به دنبال خودش کشاند. به در که رسید، ایستاد. دستش را به طرف مادرش دراز کرد و گفت:
-عقب افتادی، عقب افتادی. من زودتر رسیدم.
مات نگاهش میکردم؛ حتی وقتی مادرش از کنارم گذشت، باز به کارم ادامه دادم. فاطمه دستی به بازویم زد:
-بریم دیگه، به چی نگاه میکنی؟
اخمی کردم:
-تو هم استاد بدکردن حال آدم هستیا؛ داشتیم از روزهای خوب میگفتیم، یاد چیا انداختی ما رو!
راهش را به سمت خیابان کج کرد تا به طرف دیگرش برود. میخواست لوسترهای مورد علاقهاش را تماشا کند که با صدای زنگ گوشی من ایستاد. تا گوشی را از کیفم بیرون آوردم پرسید:
-سپهره؟
شمارهی خانهمان بود. انگشت اشارهام را روی بینیام گذاشتم:
-هیس! مامانمه.
با چشمان درشتشده سری تکان داد. دستش را روی قلبش گذاشت و مثل همیشه اضطراب را از سریعترین راه ممکن به من منتقل کرد.
-الو… جانم مامان؟
مامان با صدای نازکش که پشت تلفن نازکتر هم به گوش میرسید، گفت:
-الو… الناز! چرا از صبح یهزنگ نزدی بهم؟
نیمنگاهی به فاطمه کردم:
-یهخرده سرم شلوغ بود مامان! میخواستم آخر شب زنگ بزنم.
تن صدایش عوض شد، بلندتر و کمی عصبی:
-چه شلوغی؟ زنگ زدم خونه! افسانه میگفت برنامهی عروسی امروز کنسل شده، کاری نداشتی که بکنی.
فاطمه سرش را مرتب تکان میداد.
-چون عروسی کنسل شده کارام زیاد بود دیگه. یهخرده بیرون کار داشتم، اومدم به اونا برسم.
سؤال بعدیاش همراه با آرامش بیشتری بود:
-عروسی چرا کنسل شد؟
فاطمه تا نزدیک صورتم جلو آمد و زیر لب گفت:
-وای الناز داره ازت حرف میکشه، حتماً از افسانه هم پرسیده.
دستم را بالا آوردم و روبهروی صورت فاطمه نگه داشتم:
-مگه افسانه بهت نگفت؟
-چرا گفت که اختلاف افتاده بین دو خانواده و عروسی به هم خورده.
فاطمه مثل نوزادی که یکدفعه صدای بلندی میشنود و تمام اجزای صورتش خشک میشود به من نگاه میکرد.
-آره انگار بحثشون شده و عروسی رو به هم زدن.
مامان عاشق داستانهای خانوادگی بود:
-بیچارهها انگشتنمای مردم شدن. گمونم اختلافشون سر پول و خرجومخارج بوده. خواستن داماد سر کیسه رو شل کنه و حرف افتاده. یا شایدم یکی این وسط چغولی کرده، ولی هر کی اینکار رو کرده خدا لعنتش کنه. چطوری خوشی مردم رو ناخوش میکنن.
با تأکید رو “نون” آخر “جان” صدایش زدم:
-مامانجان! تو از کجا میدونی آخه؟
-باشهباشه برو به کارت برس، زودم برو خونه.
به فاطمه پشت کردم:
-خونه نمیرم مامان، میخوام شام برم پیش عمه!
مکث کوتاهی کرد و یکدفعه گفت:
-خودش گفته بری؟ یا میخوای همینجوری…
به میان حرفش پریدم:
-نه مامان خودش گفته، بیدعوت که نمیرم.
-آره سرسنگین باش. کمتر بروبیا داشته باشی بهتره. اوندفعه که اومده بودن اراک، اینقدر کیوان ازت پیش بابا و عموت تعریف کرد که نگو! بذار دهبار بگن بیا خونهمون، تو سر یازدهمینبار برو.
-باشه مامانجان. به بابا سلام برسون.
با او که خداحافظی کردم، دوست نداشتم به چشمان فاطمه نگاه کنم. زمزمه کردم:
-طفلی خبر نداره سهروزه چتر شدم خونهی عمه!
فاطمه هم مثل خود من زیر لب گفت:
-تو هم خوب دروغ میگیا، هر چی دروغ توی عالم بود به مامان بدبختت گفتی!
دستش را گرفتم تا او را به آنطرف خیابان ببرم که به تفریح مورد علاقهاش برسد:
-چی میگفتم؟ میگفتم ما عروسی رو کنسل کردیم و کلی هم حرف خوردیم؟ جا هم ندارم بمونم الان سهروزه خونهی عمهم؟
قبل از اینکه پا به پیادهرو بگذارم، رو به او گفتم:
-من زیاد دروغ نمیگم، ولی اگه بگم، خوب میگم. الان هم کار بدی نکردم، بگم چی شده دیگه روزگار نمیمونه براش. اینقدر حرص میخوره تا فشارش بره بالا؛ بابا رو هم با خودش حرص میده.
فاطمه هنوز به حالت سرزنشآمیز نگاهم میکرد:
-بریم خونهی ما بمون، نرو خونهی عمهت!
سرم را که به سمت شانه کج کردم:
-چرا آخه؟ مگه تو عمهم رو دیدی که میگی نرم پیشش؟ اینقدر ماهه. همیشه هم گله داره چرا کم میرم خونهش. الان هم هیچکس جز عمهم نمیدونه چی شده، مو به مو همهچی رو براش گفتم. نگران نباش جام خوبه.
ابروهایش را بالا برد و ثابت نگه داشت:
-چی بگم؟ گفتم شاید سختت باشه تو پارکِ شهر با من بستنی لیس بزنی، اما یهساعت بعد ولنجک، توی قصر عمهت کوهوکمر تماشا کنی!
چشم ریز کردم:
-چرا سختم باشه؟
-خب آدم معذبه جایی باشه که هیچیشون شبیه خودش نیست. نه حرفزدنشون، نه خوردوخوراکشون، نه خونه و وسیلههاشون. برای اونا هم تو و گرفتاریات خندهداره. فکر کن بشقاب و کاسهای که میذارن جلوت و میز و مبلی که روش میشینی، قیمتش اندازهی کل خسارتته.
اخم کردم:
-تو معرکهای فاطمه! نه اونا اینطوری که تو میگی هستن، نه من میرم اونجا هوا بَرَم میداره. زندگی اونا اونشکلیه، زندگی ما هم اینشکلی. همزیستی مسالمتآمیزی داریم، نگران نباش.
ابرویی بالا انداخت:
-ما پنجرهمون رو باز کنیم دیوار بلند خونهی همسایه روبهرویی رو میبینیم، اونا باز کنن یه کوه میبینن که چلهی تابستون رو نوک قلهش برفه! ما رو بندازن یهجا چه همزیستی مسالمتآمیزی داریم با هم بکنیم؟
بلند خندیدم. جلوی دهانم را گرفتم تا صدای بلندم توجه کسی را جلب نکند:
– الان تازه فهمیدم دردت چیه؛ ولی باور کن نه عمهم، نه شوهرش و نه کل ایلوتبارش یهذره هم شبیه خالهت نیستن. مالومنالشون رو نمیکنن تو چشم کسی!
کار محبوبش را رها کرده و به من چسبیده بود. حوصله نداشت به قیمت لوسترها نگاه کند و بعد از دیدن قیمتشان بپرسد این به ریال است یا تومان!
وقتی میخواستیم از هم جدا شویم و به دو سمت مخالف برویم، دست دور گردنم انداخت:
-الناز نمیدونم کی دوباره بتونیم هم رو ببینیم. یعنی به این سادگی داریم جدا میشیم، نخودنخود هر کی رود خانهی خود؟
صورتش را بوسیدم و آرام زیر گوشش گفتم:
-تا آخر هفته حقوقت رو برات میریزم.
دست روی سینهام گذاشت و من را به عقب هل داد:
-دیوونه شدی؟ کی حقوق خواست؟!
لحظهی آخر وقتی که فاصله گرفت تا پشت کند و برود، دیدم که مثل من در چشمانش اشک جمع شده بود. دوقدم به عقب برداشت، اما سریع چرخید و به سمت جمعیت رفت و من گمش کردم.
من، افسانه و فاطمه چهارسال دانشگاه را با هم گذرانده بودیم. من و افسانه برای آینده و روزهای بعد از دانشگاه کلی نقشه داشتیم و فاطمه تنها یک آرزو در سر داشت، اینکه کنار ما کار کند تا خیال پدرش راحت باشد هیچ مردی نیست تا او را از راه به در کند.
اولینبار در کوچهی صفرخان -همان کوچهای که کلی به اسمش خندیده بودیم- حس کردیم میتوانیم علاوه بر همکلاسیبودن، دوستان خوبی هم برای هم باشیم. ماه رمضان بود و هر سه عادت ماهیانه بودیم. به صفرخان پناه برده بودیم تا دور از چشم بقیه یواشکی آب بخوریم. هر سه متولد زمستان بودیم: افسانه دی، فاطمه بهمن و من اسفند. اشتراکات سادهای که در نهایت باعث شد بعد از اتمام دانشگاه بخواهیم آتلیه بزنیم و کسبوکاری راه بیندازیم. در تهران، شهری که من با آن غریبه بودم، اما فاطمه کموبیش و افسانه کامل با آن آشنا بود.
تا میدان ولیعصر را پیاده رفتم. دوست داشتم دیرتر به خانهی عمه برسم. مثل همهی مهمانیرفتنهایی که مامان آنقدر معطل میکرد تا آخرین نفراتی باشیم که به مهمانی میرسیم. فکر میکرد اینطور بیشتر خوشایند میزبان است. چهارمینشبی بود که باید زل میزدم به در و دیوار خانهی عمهپری تا شب به صبح برسد. در تمام این مدت تا کارمان به حرفزدن میکشید بیربط و باربط از جمعه و روز بازگشتم به اراک میگفتم و احساس خوبی میگرفتم وقتی روز رفتنم را مرتب به خودم و بقیه یادآوری میکردم! هر چند در واقعیت برگشتن به اراک، برای من حتی دیگر از صفر شروعکردن نبود. حالا چند قدم عقبتر از صفر ایستاده بودم.
خیابان سربالایی که خانهی عمهپری جزو چند خانهی ویلایی بازمانده در آن بود؛ برای من درست مثل گورستان ظهیرالدوله اسرارآمیز به نظر میرسید. هر روز، مثل روز اول ناشناخته و غریب و دور از دسترس بود! سعی میکرد با من جور نشود. رو میگرفت و هر بار چیز جدیدی از خودش به من نشان میداد و ساعتی دیگر خبری از آن نبود. گاهی احساس میکردم از همهجای تهران سردتر است و گاهی از همهجا گرمتر، یک روز در تراس یک خانهی ویلایی، پیرزنی را میدیدم که به گلهایش آب میدهد و روز دیگر نه آن پیرزن بود، نه گلهایش. یک روز میتوانستم در جای معینی بایستم و تمام آن بلندترین برج را در فاصلهی انگشت شست و اشارهام جا بدهم و از آن عکس بگیرم و روز دیگر همان برج، بزرگتر از این حرفها میشد. اولینبار بود چنین حسی را به مکانی داشتم. حسی که کموبیش به آدمهای خانهی عمهپری هم داشتم. هر وقت فکر میکردم خوب میشناسمشان، تبدیل میشدند به بیگانهترین آدمها، دورترین، سختترین و غیر قابل نفوذترین؛ اما من دست از تلاش برنمیداشتم. خیابان که من را میدید و روی برمیگرداند، دست روی گونهاش میگذاشتم، او را به سمت خودم برمیگرداندم و میگفتم: “چطوری سرتق، با من دوست میشی؟” لبهایش نه، اما چشمان طنازش یواشکی از شیطنت من میخندید. با همهی غرور و نخوتی که داشت، من دوستش داشتم و این را میدانست. قلهی توچال، از برجها پیشی گرفته و در انتهای خیابان طوری قد علم کرده بود که انگار از برجها میخواست مقابلش تعظیم کنند. هر چه بیشتر به آن نزدیک میشدم، دورتر به نظر میرسید. نیمهشب پنجرهی اتاقی را که در اختیار من گذاشته بودند، باز و تماشایش میکردم. صدای قهقههی مستانهاش را با خیابان میشنیدم. پشت بلندترین برج، خانهی ویلایی عمهپری بود؛ خانهای درندشت، نورگیر و پر از پنجره. دورتادور خانه حصارهای سنگیِ مرتب و تمیزی داشت. حیاطش پر بود از گل، درخت و چمن. کف زمین از سنگهای سفید بزرگی پوشانده شده بود که انگار کسی سالها نشسته و سنگهای توسیرنگی را تراش داده، به اشکال هندسیِ متفاوت درآورده و آنها را وسط سنگ سفید جا داده است. خانه بهترین جای حیاط بود؛ نزدیک به استخر و دور از درختان کنار باغ. برجسازان برایش دندان تیز کرده بودند و عابرانی که از کنارش میگذشتند به اصالت و پافشاریاش لبخند میزدند؛ اینکه توانسته بود دوام بیاورد و نخواهد حالاحالا از وسطش برجی سبز شود. فقط من به این خانهی پر از دارودرخت میگفتم خانهی عمهپری، احسان میگفت خانهی شوهر عمهپری!