هنگامی که دوباره داخل ماشین کنار هم نشستیم، دیگر از آن تشویشی که حین پیادهشدن در پارکینگ داشتیم، هیچ اثری نبود. هر دو آرام بودیم. سپهر بود که سر حرف را باز کرد:
-باشه؛ امروز برنگرد اراک، اما الناز، نگفتن به مامان و بابات اصلاً تو کتم نمیره. فکر کن یکیشون بخواد بیاد تهران، بگه میام آتلیه، چی میخوای بهشون بگی؟
به سمتش چرخیدم:
-سپهر، تو خبر داشته باشی کافی نیست؟ خواهرت بیشتر از تو رابطهی ما رو جدی گرفته، تو شریک فکر و تصمیم منی، تو راضی باشی دیگه مامان و بابام مخالفت نمیکنن.
تا این را گفتم، زد زیر خنده:
-الناز، اینجوری نگو؛ من سادهم گول میخورم. یه جوری میگی انگار عقدت کردم.
شانه بالا دادم و سرم را هم کمی کج کردم؛ همان مدلی که سپهر دوست داشت:
-چه فرقی میکنه؟ تو الان همونقدر توی زندگی من مهمی که وقتی عقد کنیم. عقد قرار نیست چیزی رو بین ما عوض کنه.
سرعتش را کم و با چشمکی پچپچ کرد:
-واقعاً قرار نیست چیزی رو عوض کنه؟ ما اونموقع هم رو میبوسیم، من میتونم به موهات دست بزنم، میتونی بیای بمونی پیشم؛ اووووه تا کجا بگم؟
شانهام افتاد. ضربهای به بازویش زدم:
-نخیر اینا منظورم…
خودش را با خنده عقب کشید:
-نه دیگه نزن زیر حرفت؛ اگه راست میگی مثلاً امروز بذار موقع خداحافظی تو رو ببوسم!
تابی به سرش داد و گفت:
-اونوقت من هم راجعبه اینکه به مامان و بابات حقیقت رو نگیم بیشتر فکر میکنم.
-داری ازم باج میگیری!
سرعتش را زیادتر کرد:
-خودشه!
از ضربهی دوم هم در امان نماند. هر چه به خانهی عمه نزدیک میشدیم، حالت شوخی و خنده از سپهر دورتر میشد. وقتی فقط چند دقیقهی کوتاه باقی مانده بود تا برسیم به همانجا که من را سوار کرده بود، گفت:
-الناز، اگه بهشون راستش رو بگی چی میشه؟ بگی پیش عمهتی و جات خیلی بهتر از آتلیه است، چیکار میکنن؟
-نمیذارن سپهر، بابامم راضی بشه مامانم هرگز نمیشه!
با اخم پرسید:
-چرا، مگه مشکلی دارین با عمهت؟
کلافه سر تکان دادم:
-نه چه مشکلی؟ فقط مامانم از اول زندگیش هیچوقت رابطهی صمیمی با خانوادهی بابام نداشته. همهش دور بودن از هم، عمهم بیشتر براش شبیه غریبههاست، زندگیِ عمهم براش شبیه معماست.
سپهر زمزمهوار گفت:
-خودت هم اینطوری بودی تا قبل امروز، هر وقت حرف میزدیم از معذببودن میگفتی!
-آره، چون فکر میکردم اونا دارن منوتحمل میکنن و مزاحمشونم، اما الان خودشون بهم پیشنهاد دادن. من که نگفتم.
نمیخواستم با نگرانی راهی اراک شود، همین که چشمم به درختی که پشتش پنهان شده بودیم افتاد، دست جلو بردم و موهای پرپشت جلوی سرش را به عقب هل دادم:
-ببین سپهر من چند روز میمونم، اوضاع رو سبکسنگین میکنم، شاید دیدم سخته و نخواستم اصلاً بمونم، اون موقع زنگ میزنم بیای دنبالم. امتحانکردن که اشکالی نداره، داره؟
در جواب سؤال من گفت:
– تا دم خونه ببرمت؟
سریع دست روی بازویش گذاشتم:
-نهنه، پیادهم کن همین جلو!
ماشین را به کناری کشاند و پارک کرد. شیشهها را بالا داد و کولر را روشن کرد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد کامل به سمت من چرخید:
-باشه؛ چند روز بمون و امتحان کن. ببین اصلاَ چه کاری میخوان براشون بکنی. فقط اگه دیدی حتی یه ذره هم سخته نمون. بیا اراک، یه فکری با هم میکنیم. من واقعاً راضی نیستم، فقط دارم بهخاطر تو کوتاه میآم. در مورد گفتن به مامان و باباتم بیشتر فکر کن.
بلند گفتم:
-چشم!
-هر جا به نفعته بلند میگی چشم!
نفس عمیقی گرفت و سریع آن را بیرون داد:
-اصلاً حوصله ندارم تنهایی برگردم. فکر میکردم با هم برمیگردیم. بعدش هر روز اراک همدیگه رو میبینیم و کلی برنامهی دیگه.
این را که گفت، دیگر منتظر نماند من حرفی بزنم. بازویم را به طرف خودش کشید و جلو آمد. قبل از اینکه گونهام را ببوسد، پچپچ کرد:
-دیگه نمیشه حق این رو هم ازم بگیری!
و گونهام را محکم بوسید. میخواستم عقب بکشم که صورتم را گرفت و بوسهای هم به طرف دیگر صورتم زد. سرتاپایم عرق کرده بود. تنها توانستم بیرمق بگویم:
-وای سپهر بسه خب!
این اولین بوسهی بین ما بود. ما دست هم را میگرفتیم. نصفهونیمه به آغوش هم میرفتیم؛ اما هرگز کار به بوسه نکشیده بود. قبل از پیادهشدن جواب بوسهاش را دادم. دلم نیامد بدون آن راهیاش کنم. سرم را جلو بردم و سریع صورتش را بوسیدم و سریعتر پیاده شدم. بدون نگاه مستقیم به صورتش گفتم:
-برو سپهر دیگه!
وقتی نگاهش کردم، شیشهها را پایین داده بود و میخندید. حالش خوب بود. دستم را بالا آوردم و برایش تکان دادم:
-رسیدی زنگ بزن.
بوق زد و با دست به پشت سرش و خیابان مغرور اشاره کرد:
-تو هم برو. زنگ میزنم حتماً.
به طرف خیابان قدم برداشتم. به ابتدایش که رسیدم سپهر هم راه افتاد. آسمان بالای سرم داشت رنگ عوض میکرد. دیگر آبی نبود؛ مایل به خاکستری میشد، مثل مه! ابرهای دوده گرفته در کرانهی آسمان جمع شده بودند. سرم را بالا گرفتم. کمکم تمام آسمان تسلیم میشد. برگشتم و نگاهی به قله انداختم. ابهتش پشت پردهی ابرهای خاکستری پنهان شده بود. قطرهی آبی به صورتم برخورد کرد و باعث شد بیشتر دور خودم بچرخم. سپهر دور شده بود. زمزمه کردم: “وای میخواد بارون بباره!”
بیتوجه به هر کس که میتوانست من را ببیند، دویدم. باران تهران را دوست نداشتم، بارانی نبود که آلودگی بشوید، خود آلوده بود. هنوز قطرهها سرعت نگرفته بودند؛ اما پای من میل به درنگ نداشت. کیفم را محکم گرفتم و حین دویدن، از خیابان هم غافل نشدم: “هرگز دختری مثل من ندیدی، مطمئنم.”
چند قدم تا در خانهی عمه مانده بود که رعدوبرقی زد و دل آسمان خالی شد. قطرات روی سر و صورتم رها شدند.
دست دراز کردم تا دکمهی آیفون را فشار بدهم که در باز شد و دستم پایین افتاد. بهزاد با چتر در چهارچوب در پیدا شد. نفسنفس میزدم و او خیره شده بود به من:
-الناز؟
چترش را به سمت من گرفت:
-بگیر برو تو خیس نشی!
خیس میشدم اگر فاصلهام را با او کم نمی کردم. تمام خیابان را ندویده بودم که تن به باران بدهم. قدمی به جلو برداشتم و به زیر چترش رفتم:
-شما خودتون چی!
-مهم نیست؛ ماشینم نزدیکه. تو بگیر تا اذیت نشی.
چتر را از دستش گرفتم. جای دستش روی چتر گرم بود. کمی کج شد تا از کنارش بگذرم. حین گذشتن از کنارش، شانههایمان به هم برخورد کرد. آرام گفتم:
-ممنون آقابهزاد!
وقتی با چتر برگشتم دیدم آرام به سمت ماشینش قدم برمیدارد. بیخیال و بیترس از خیسشدن. با دیدن قدمهایش، وحشت خودم از باران و خیسشدن، به نظرم حقیرانه آمد.
باران به سر، شانه و موهایش میخورد و راه خودش را به ناکجاها پیدا میکرد. فشار دستهایم دور چتر شل شد. عقب رفتم و در را بستم. چتر را پایین آوردم تا دیگر بالای سرم نباشد. باران بر سر و صورتم میزد. قطرههایش روی شالم دایرههایی میشدند به رنگ بنفشی خوشرنگتر. باریدن باران و دویدن من، حکایت تعقیب و گریز نبود، بازیِ گرگ و گله بود. روی تراس ایستادم و اگر فکر به تصورات اهالی خانه با دیدن چرخخوردن من در باران نبود، به داخل خانه نمیرفتم. دور خودم میچرخیدم و تنم را به قطرههای باران میسپردم.
باران، کیان و عمه را به پشت پنجره آورده بود. عمه برایم دست تکان داد و وقتی وارد خانه شدم به استقبالم آمد. دستش را که به سمتم گرفت با تعجب نگاهش کردم. با لبخند به چتر اشاره کرد:
-بده من، برو لباسات رو عوض کن خیسه!
چتر را که به طرفش گرفتم، پچپچ کرد:
-با سپهر حرف زدی در مورد کار و موندنت؟
سرم را آرام تکان دادم:
-آره همه چی رو گفتم، غیر از اینکه کارم دقیقاً چیه!
زمزمه کرد:
-کار عاقلانهای کردی! لازم نیست همه چی رو بدونه.
نمیتوانستم به چشمهایش نگاه و تاییدش کنم؛ نه تا زمانی که مطمئن نبودم کارم با سپهر کار درستی بوده است. به طرف پلهها رفتم، هنوز پا روی پلهی اول نگذاشته بودم که صدایم زد:
-الناز؟
به طرفش برگشتم:
-خیلی کارا هستن که درست و غلط بودنش رو بقیه بهخاطر نسبتی که با ما دارن باید برامون معلوم کنند. مثل همین کارکردنت اینجا، اگه سپهر راضی باشه، مامانت راضی باشه، برات میشه یه کار خوب، نباشن میشه یک کار بد! خود کار انگار خیلی مهم نیست.
چتر را به دیوار تکیه داد:
-اینجور وقتا فقط یه راه هست که خلاص بشی، نفع و شرایط خودت رو در نظر بگیر! اگه خودت مشکلی نداری، بزن برو جلو!
داشتم همانطور که عمه میگفت از پلهها بالا میرفتم، رفتن به جلو، که صدای زنگ گوشی داخل کیفم درآمد. آن را بیرون کشیدم. مامان پشت خط بود. نمیخواستم جوابش را بدهم، الان یک نفر را میخواستم که یک کلمه دروغ هم به او نگویم، موبهمو همه چیز را برایش تعریف کنم. وقتی روی تخت نشستم مامان قطع کرده و دوباره زنگزدن را شروع کرده بود. صدای زنگ را قطع کردم تا تنها صدای باران در تمام اتاق بپیچد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. شاخههای درختان دو طرف خیابان به هم کله میزدند. باران آنها را به جان هم انداخته بود. برگشتم و نیمنگاهی روی تخت انداختم. مامان کوتاه نمیآمد، سریع دو قدم به عقب برداشتم، گوشی را چنگ زدم و با انگشت روی آیکون تماس کوبیدم:
-مامان سرم شلوغه، نمیتونم حرف بزنم. بعداً خودم باهات تماس میگیرم.
تندتند گفت:
-هر وقت سرت خلوت شد یه زنگ بهم بزن. تولد سحره، به اونم زنگ بزن.
-باشه… خداحافظ!
روی تخت نشستم و به صفحهی پیامهایم با افسانه رفتم. تمام اتفاقات این دو روز را برایش نوشتم. با جملهی”افسانه من نرفتم اراک و تهران موندم.” شروع کردم. از حرفهای آقاکیوان در اتاق کارش گفتم، از دروغم به سپهر و مامان و بابا تا حرف عمه، و در آخر پرسیدم: “به نظرت چیکار کنم، تو جای من بودی چه کار میکردی؟” برایش ارسال کردم و رفتم تا لباسهایم را عوض کنم. فرصتی برای دورشدن و ننشستن به انتظار جوابگرفتن از افسانهای که کارش در سرزدن به گوشی حسابوکتاب نداشت. گاهی هر ساعت و هر دقیقه دستش بود و گاهی به حدی بیخیالش میشد که یادش میرفت آن را کجا گذاشته است. آنقدر جواب نداد که پایین رفتم.
عمه گفته بود قرار است بعد از شام دربارهی ماندن من و قبول پیشنهادشان صحبت کنند. منتظر بودند بهزاد از داروخانه برگردد و شام بخورند. داشتم به حاجخانم که کنار پنجره نشسته و غصهی دیرکردن بهزاد را میخورد، نگاه میکردم که کیان از طبقهی بالا صدایم زد:
-الناز، گوشیت زنگ میخوره…
بعد سعی کرد اسمش را بخواند:
-اُف… سا…نه
بلند شدم و بیتوجه به بقیه سریع پلهها را بالا رفتم. گوشی را از دستش گرفتم و به اتاقم رفتم:
-الو افسانه…
کشدار گفت:
-بردار دیگه، مُردم!
-پایین پیش عمهم بودم.
نفس عمیقش، نشانهی خلاصشدن از کلافگی بود:
-الناز، واقعاً شوهرعمهت گفته بمونی پیش مادر و پسرش، سهتومن بهت میده؟
-آره همین رو گفت، فقط موندن نیست که، حاجخانوم، مادرش پارکینسون داره!
با صدایی کمی بلندتر جواب داد:
-بابا دستش درد نکنه. خدا برای مادرش نگهش داره، خدا بهت نظر کرده!
نیمنگاهی به در نیمهباز انداختم و بلند شدم سریع آن را بستم:
-افسانه؟! مامان و بابام هیچی از اتفاقات آتلیه نمیدونن، خبر ندارن اینجا میخوام کار کنم، سپهر نمیدونه باید پرستاری حاجخانوم و کیان رو بکنم، مجبورم دروغ بگم، خیلی وحشت دارم.
-عزیز من این دروغ مصلحتیه. آخه پای ماهی سهمیلیون پول حلال و بی دردسر وسطه، نه اجارهخونه باید بدی، نه خرج خوردوخوراک داری، یعنی پسانداز خالص، بابا و مامانت که به نفع خودشونه نفهمن، سپهرم که تکلیفش معلومه، دوستپسرته؛ شوهرت که نیست! الان مگه به اون ربطی داره تو کجا میخوای کار کنی؟
سرم را با بیحوصلگی به دو طرف تکان دادم:
-افسانه، خودم رو که نمیتونم گول بزنم، میتونم؟ من همین امروز رفتم خواهرش رو دیدم. بابا و مامانش میدونن. مامان من در جریانه. سپهر هر ماه بهخاطر من میآد تهران، ما همدیگه رو دوست داریم، قرار ازدواج گذاشتیم، پس فقط دوستپسرم نیست.
-الناز، تو رفتی با عمهت قرارومدارت رو گذاشتی، آهونالهت روآوردی واسه من؟ میخوای من بهت چی بگم؟ بگم نه، نکن؛ اونم وقتی به هر جا برای کار زنگ میزنم، میخوان از هشت صبح تا پنجشش بعدازظهر براشون کار کنم و تهشم یه ششصدهفتصد تومن با منت بهم بدن.