سختم بود دکمهی آیفون را فشار بدهم و عمه را از وسط دفترودستکهایش بلند کنم تا در را برایم باز کند. ترجیح میدادم همیشه کیان این کار را بکند و بعد در تراس خانه بالا و پایین بپرد و بپرسد: “آخجون الناز امشبم خونهی ما میمونی؟” من هم برایش سر تکان بدهم و او را همانطور که مدام “آخجون آخجون” میگوید تماشا کنم.
شانس با من یار نبود. عمهپری دکمهی آیفون را زد و بلافاصله گفت:
-الناز اومدی یهراست برو طبقهی بالا، نمون پایین.
دستم با تکیه به دیوار خانه پایین آمد و کنار تنم افتاد. آرزو داشتم با عمهپری مانند زمانهایی که به اراک میآمد، باشیم. بخندیم و پرحرفی کنیم و وقت کم بیاوریم؛ اما در خانهاش وسط ولنجک، سخت بود صمیمیشدن و این تقصیر عمه نبود، تقصیر من بود. او همیشه یکجور بود؛ چه در اراک، چه در خانهاش.
عمه چیزی در مورد معطلکردن نگفته بود، اما من رفتنم را طول دادم. استخر را دور زدم تا دیرتر برسم. وقتی به ستونهای دو طرف پلههای خانه رسیدم، بوی عطر خاصی که صبح خبری از آن نبود، به مشامم رسید. رایحهای که به گلها و درختان خانه تعلق نداشت و شاید فقط در آرایشگاههای بالاشهر، حین فیلمبردای از عروس و داماد بویش را حس کرده بودم. در خانه باز بود و متعجب بودم چرا کیان به استقبالم نیامده است. در سنگین را به داخل هل دادم!
ردیف لامپهای زیر گچبریهای ورودی سالن همه روشن بود و این یعنی عمه مهمان داشت. خوشحال بودم که برای رفتن به طبقهی بالا باید از عرض سالن میگذشتم و مهمانش را میدیدم.
قبل از رسیدن به ورودی باشکوه و پرنور سالن، بلند سلام کردم و جلوتر که رفتم صدای “فینفین” ریزی به گوشم رسید. فقط عمه جوابم را داد. خود به خود نگاهم به سرسرای سالن کشیده شد؛ جایی کنار پنجرهی سرتاسری خانه که عمه مبلهای استیلش را به شکل نیمدایرهای رو به قله چیده بود و پرده را از وسط به دو طرف رانده بود، زنی را دیدم که صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود، ریزریز گریه میکرد و شانههایش تکان میخورد. روی مبل سهنفره به تنهایی نشسته و عمه روی مبل تکنفره پا روی پا انداخته و به او خیره مانده بود. جوانتر از عمه بود. سنوسالش را میشد از کفشهای پاشنهبلند و موهای مشکی رهاشده روی شانهاش تا حدودی فهمید. نگاه عمه که با من گره خورد، اشارهای به پلهها کرد. مات به زن نگاه میکردم و دوست نداشتم به سمت پلههای چوبیِ براق انتهای سالن بروم که بالا و پایینرفتن از آن ناخودآگاه باعث میشد ژست بگیرم و سینه جلو بدهم!
با نگاه به عمه و مهمانش به سمت پلهها قدم برداشتم. وقتی میخواستم پا در اولین پیچ پله بگذارم و همهی سالن از دیدرسم خارج شود، زن دستش را از روی صورتش پایین آورد و دستمالی از روی میز برداشت. سنوسالش کمتر از آن بود که حدس میزدم؛ دختری شاید همسنوسال خودم بود. به حرف آمد؛ جملهای که گفت بالارفتن از پلهها را برایم سختتر کرد:
-پروینجون تو رو خدا یهکاری برام بکن، من توی این زندگی زوری طاقت نمیآرم، بعد از عقد میمیرم!
لحن پر از التماس و صدای نازکش باعث شد باز هم به سنش شک کنم. شاید به زور بیست سالش را پر کرده بود.
عمه در جوابش گفت:
– شادی بلند شو برو عزیزم. الان کیوان میرسه و خودت میدونی برخوردش چهطوریه. من کاری از دستم برنمیآد. بهزاد اگه هم بخواد گوش به حرف کسی بده، اون آدم من نیستم.
پلهها را پاورچینپاورچین بالا رفتم و تنها کلمهای که توانستم بشنوم “بهزاد” گفتن همراه با گریهی شادی، مهمان عمه بود.
ماشین و آدمآهنی کیان بین فاصلهی دو مبل سالن افتاده بودند. تنها جاذبهی بیرونرفتن از خانه میتوانست او را چنین به اسباببازیهایش بیتوجه کند. مادربزرگش هنوز از خانهی دخترش باز نگشته و درِ اتاقش کماکان بسته بود. ماشین و آدمآهنی را از روی زمین برداشتم و به سمت نردهها رفتم. خم شدم تا چیزی بشنوم، اما صدایشان آنقدر آرام بود که چیزی به گوشهایم نمیرسید. ناچار به اتاقی که کنار اتاق کیان بود رفتم. پردهی در ورودی به تراس عقب رفته بود و شمعدانیهای روی نرده جابهجا شده بودند. نگاهی به اطرافم انداختم. پارکت کف اتاق تمیزتر از صبح بود. حتی روتختی هم صافتر از وقتی بود که اتاق را ترک کرده بودم. خردهوسیلههایی که به همراه چمدانم آورده بودم کنار کمد دیواری بودند و جایشان کوچکترین تغییری نکرده بود. عمه مثل همیشه حواسش جمع بود. کنار چمدان نشستم. فکرم کنار عمه و مهمانش مانده بود و دستم بیحرکت روی چمدان. به داخل چمدان زل زدم. شال را از سرم کشیدم و میخواستم دامنم را از آن بیرون بکشم که سروصداهای طبقهی پایین باعث شد همانجا رهایش کنم و از جا بلند شوم. شوهر عمهپری داد میزد:
-آخه حیا و آبرو هم خوب چیزیه که تو اصلاً نداری، فردا عقدته، اونوقت اومدی اینجا، تو خونهی من؟ فکر کردی ما هم مثل خودت بیآبرو هستیم؟
این سه روز از نیامدن بهزاد به داخل خانه، کوتاه صحبتکردن آقاکیوان با او از پشت آیفون و اخمهای مادرش، متوجه شده بودم رابطهشان عادی نیست و مشکلی بینشان وجود دارد؛ اما هرگز تصور نمیکردم این مشکل بهخاطر یک دختر باشد. تصمیمی که برای بیرونرفتن از اتاق داشتم، با شنیدن صدای بلند گریهی شادی عوض شد. مقابل در ایستادم و به صدای گریهاش گوش دادم. تا قبل از دیدن گریهی افسانه نمیدانستم که آدم گریهاش هم میتواند نجیبانه باشد! وقتی پدرش را وسط آتلیه با آن حالوروز دید، من و فاطمه فقط ریزش بیصدا و معصومانهی اشکهایش را میدیدیم.
بودن در خانهای که به نظر میرسید کهنهمشکلشان سرزده وارد خانه شده است، حس مزاحمبودنی را که داشتم، چندین برابر کرده بود. عقب رفتم و در را بستم. صدا از روبهرو، از ضخامت در میگذشت و به گوشم میرسید، حتی وقتی در دورترین جا نسبت به در روی تخت نشستم تا فاصله را زیادتر کنم، باز صدای آقاکیوان میآمد:
-برو بیرون؛ برو بیرون و دیگه پات رو توی خونهی ما نذار.
تشر بعدیاش بلندتر هم بود:
-دیگه هیچوقت نمیخوام تو رو دوروبر این خونه ببینم. فکر برادر من رو از کلهت بیرون کن. بمیری هم دیگه راضی نمیشه یه نگاه بهت بندازه.
شادی جوابش را لابهلای گریههای بلندش داد:
-تو نذاشتی، هزار جور وعدهوعید بهش دادی! تا آخر عمرم نفرینت میکنم کیوان! هرجا زمین خوردی بدون نفرین منه. از این به بعد کار روز و شب من اینه اسم تو رو آه بکشم و از خدا بخوام تقاص من رو ازت بگیره.
بالش را از روی تخت برداشتم و در آغوش گرفتم. شوهر عمهپری داد زد:
-آخه نفهم حتماً باید تف کنه تو صورتت تا بفهمی نمیخوادت، دلت میخواد بیاد رودررو بهت بگه حالش رو به هم میزنی؟
صدایی نخراشیدهای باعث شد روی تخت جابهجا شوم. صدایی مثل افتادن ست پذیرایی برنز روی میز. بعد از آخرین صدای بر جای مانده که مثل لرزیدن سینی روی زمین بود، سکوت برقرار شد. سکوتی که آقاکیوان خیلی زود آن را شکست:
-واللهبلا تو رو نمیخواد، کدوم وعدهوعید؟ چی کم داره که اون رو بهش وعده بدم؟ گیریم من وعده دادم، اون چرا وا داد؟! اگه اینقدر خری که نمیفهمی، تقصیر من چیه؟ قرار نیست به خاطر چهارتا دوردور و اینوراونور رفتن تا آخر عمر بیخ ریشش باشی. از این بیشترم اگه براش مایه گذاشتی، تقصیر خودته.
دوربودن از کلیت ماجرا، باعث نشد تا دست به قضاوت نزنم. ناخودآگاه با حرفهای شادی ابروهایم در هم رفت. مراعات بزرگتر و کوچکتر را نمیکرد. به نظر میرسید میخواست رابطهی تمامشدهاش با بهزاد را از سر بگیرد، آن هم درست روز قبل از عقدش با مرد دیگری! رابطهای که ادعا میکرد کیوان خرابش کرده است. همهی اینها برای متهمکردنش کافی بود.
یکطرف ماجرا، همان کسی که میتوانست از ابهام این ماجرا برای من کم کند، حضور نداشت. اصلاً نمیتوانستم بهزاد را در حالی تصور کنم که به صورت کسی تف بیندازد یا در چشمانش زل بزند و بگوید “تو حال من را به هم میزنی!” لحن و تن صدایش همیشه به گونهای بود که من فکر میکردم او حتی وقتی حرفهای مهمی میزند، خوابش میآید و اصلاً شوقی برای گفتوگو ندارد.