بعد یکدفعه پرسید:
-افسانه چی میگه، نگفت کی میتونه یهکاری برات بکنه؟
-چه کاری بکنه؟ داروندار افسانه تو اون آتلیه بود. باید بیخیالش بشم.
-اینکه منطقی نیست. بالاخره پدرش یهچیزی باید تو بساطش داشته باشه تا بتونن خسارت تو رو بدن.
دوست نداشتم این موضوع را به سپهر هم توضیح بدهم:
-سپهر نداره؛ نه خودش، نه باباش، اگه داشت من سگ میبستم دم خونهشون تا پولم رو بگیرم.
هیچ حرفی نزد، سکوتش باعث شد ادامه بدهم:
-یه خونهی چهلمتری دربوداغون دارن که نمیتونم بگم بفروشید و خودتون آواره بشین با اون حالِ باباش. پول پیشی هم که داده بودیم، صاحبخونه برداشت برای تعمیر آتلیه و خونهش. تتمهش رو هم میدیم حقوق فاطمه و یه سری خرج دیگه که داریم.
آرام “خب” ی گفت. میخواستم کمی با او مهربانتر باشم که مهلت نداد:
-پس من آخر هفته میآم تهران دنبالت تا به قولی هم که بهم دادی عمل کنی.
خودم را روی تخت رها کردم:
-خجالت میکشم، از خر شیطون پیاده شو!
پچپچ کردم:
– خونهی عمهم اصلاً راحت نیستم، مزاحمشونم. نمیخوام حتی یه ساعت اضافهتر بمونم.
-نمیشه، بهم قول دادی، یادت رفته؟
-آخه خواهرت نمیگه این چه دختریه که بلند شده با برادر من اومده خونهم؟
-بابا بهخدا خودش دهبار گفت عروسمون رو بیار ببینم.
چشمانم را سریع باز و بسته کردم:
-اون گفته، من باید بلند شم بیام! تازه بابام و احسان بفهمن میکُشن من رو! ول کن، خب؟
با خنده گفت:
-الان میتونم بگم چهطور وایستادی! شونههات رو سیخ دادی بالا. گردنت رو کج کردی و آماده برای گفتنِ “تو رو خدا سپهر” هستی.
بلندتر خندید:
-چطور شد امشب یهبار بیشتر نگفتی؟
به سقف نگاه کردم:
-اتفاقاً برعکس! من دراز کشیدم رو تخت، نه شونههام سیخه، نه گردنم کج!
زمزمه کرد:
-اُه عزیزم دراز کشیدی، جا داری بغل دستت؟
سعی کردم جدی باشم و خوشحال بودم که نمیتوانست لبخندم را ببیند. محکم اسمش را صدا زدم:
-سپهر… توبه نکردی، نه؟ قطع میکنم و تا چند روز جوابت رو نمیدما!
میدانست این کار را میکنم؛ سریع گفت “باشه باشه”.
-ببین یه کاری میکنیم، خونهش نمیریم، ناهار میریم رستوران و میگم معصومه هم بیاد اونجا تو رو ببینه. اصلاً خودم میرم دنبالش میآرمش یه رستوران نزدیک خونهی عمهت، خوبه؟
دستم را روی بالش انداختم:
-من چیکار کنم از دست تو! باشه بریم رستوران، ولی بعدش خواهرت هر چی در مورد من گفت موبهمو بهم میگی، چه خوب، چه بد!
خندید:
-باشه؛ قبوله. من توی این مورد خوشسابقه هستم، دیدی که نظر مامانم رو گذاشتم روی پخش زنده تا بشنوی.
بعد مثل کسی که چیزی تازه به یادش افتاده باشد، گفت:
-راستی امروز مامانت و سوسن اومده بودن پاساژ!
سرم را کمی از بالش فاصله دادم:
-اومده بودن پیش تو؟
-نه بابا؛ اومده بودن پاساژگردی، وقتی میخواستن از کنار مغازه رد بشن، سلاموعلیک کردن، رفتنی هم از همونجا خداحافظی! خجالتیه مامانت.
با شیطنت گفت:
-فکر کنم اومده بود در نبود دخترش حواسش به دامادش باشه.
سروصدای بیرون از در بیشتر شد. سریع بلند شدم و نشستم:
-فعلاً خداحافظ! نمیتونم صحبت کنم.
گوشی را تند پایین آوردم و کنارم گذاشتم. مطمئن بودم مامان به عمد این کار را کرده است. تقهای که به در خورد، مجبورم کرد از فکر کار ناعاقلانهی مامان بیرون بیایم.
“بله”ای گفتم و خودم را روی تخت به جلو کشیدم تا از آن پایین بیایم. عمه در را تا به آخر باز کرد. برعکس کیان که سرش را به داخل میآورد و بعد اجازه میگرفت، او در چهارچوب در میایستاد و مجبورت میکرد به داخل دعوتش کنی.
پایم هنوز به زمین نرسیده بود، که طبق میلش گفتم:
-بفرما تو عمه!
چشمانش یک دور در اتاق گشت:
-متوجه شدم بیداری، گفتم بیام بشینم پیشت، از فکر این دختره خوابم نمیبره!
در را بست و داخل شد. به موها و صورتم نگاه میکرد وقتی کیفم را از روی مبل برمیداشتم تا رویش بنشیند.
-همونی که غروبی اومده بود رو میگی؟
روی تخت نشست و آرام سرش را به معنی تایید حرفم تکان داد. از پشت مبل بیرون آمدم، اما دستانم را از رویش برنداشتم. حرکت دادم و تا روی دستهاش پایین آوردم:
-چرا عمه؟
خیره به صورتم بود، اما حواسش جای دیگری میگشت:
-میترسم یه بلایی سر خودش بیاره! تا این عقد کنه و همه چی تموم شه بره من میمیرم و زنده میشم.
یک پایم را جلو بردم و ضربدری روی پای دیگرم گذاشتم. زمزمه کردم:
-با بهزاد هم رو میخواستن؟
با نگاه به سر تاپایم گفت:
-تو خوبی؟! انگار اعصابت یه خرده سر جاش نیست.
با لبخند پرسیدم:
-نباید در موردشون بپرسم، و گر نه خودتون رو میزنید به اون راه؟
اخمی کرد:
-مثل مرضی شدیا، اونم مثل تو خوب بلده چطوری یه چیزی رو به آدم بچسبونه که روحشم خبر نداره. من جدی گفتم، تو اعصابت خرده!
روی مبل افتادم:
-چرا فکر میکنی عصبیم؟
با بالا بردن ابرویش اشارهای به پاهایم کرد:
-از حرکت دست و پات، انگار مال خودت نیستن.
لحظهای چشمانم را بالا بردم و به سقف نگاه کردم:
-چرا نباشم؟ وضع من رو که میبینی، همه چیم ریخته به هم!
محکم گفت:
-خب خودت داری سخت میگیری، نرو اراک، بمون تهران بگرد دنبال کار! تو مگه از ندا کمتری؟ چهار ساله تک و تنها تو تهرانه.
خندیدم و با دستانم جلوی دهانم را گرفتم تا صدایش به بیرون درز نکند:
-این دخترعموتون شده مرغ، هم تو عزا سرش رو میبُرن، هم تو عروسی. شما میگی از ندا یاد بگیرم، مامان میگه نمیخواد دخترش بشه ندا!
از روی مبل بلند شدم. حین رفتن به سویش ادامه دادم:
-عمه اگه واقعاً دختره اونقدر به بهزاده علاقه داره که میترسی بلایی سر خودش بیاره، نباید یه کاری بکنی؟
به طرفم برگشت:
-چه کار بکنم؟
مثل آدمی که از گفتن حرفش پشیمان شده باشد، مِنمِن کردم:
-خب… نمیدونم چطوری… یه زنگ… یه زنگ به مامانش بزنید مثلاً!
رویش را برگرداند:
-فکر کنم کیوان غروب زنگ زده به باباش یه چیزایی گفته، احتمالاً حواسشون هست دیگه.
دوباره سوالم را تکرار کردم، لجاجتی که فقط میتوانستم به کنجکاویام راجع به زندگی شخصی بهزاد ربط دهم:
-با بهزاد هم رو میخواستن، آقاکیوان مانعشون شد؟
از روی تخت بلند شد. دور چمدانم گشت و نگاهش روی شالم ماند:
-تو شنیدی حرفهای شادی رو؟!
به طرفم چرخید:
-باورت شده که بهزاد بیگناهه و همه چی تقصیر کیوانه؟
دستانش را از هم باز کرد:
-آره کیوان نه از شادی خوشش میآد، نه کل ایل و تبارش! سرشم میرفت نمیذاشت رابطهی شادی و بهزاد به یه جایی برسه! اما بهزاد بود که زل زد تو چشم شادی و گفت تو رو بهخیر و ما رو به سلامت؛ من اهل ازدواج نیستم. خودمم توی این زندگی دارم بهزور تحمل میکنم.
خندهام گرفت؛ زود لبانم را به تو دادم تا عمه بدش نیاید. سرش را کمی کج کرد:
-میخندی؟! به خدا عین همین رو گفت بهش، منتها شادی دوست داره همه چیز رو بندازه گردن کیوان، انگار اینجوری احساس آرامش بیشتری میکنه.
غرغرکنان ادامه داد:
بعدش بهزاد خان وقتی دید شادی میره و میآد و دست بردار نیست، رو ترش کرد که اگه شما دخالت نمیکردین من به روش خودم حلش میکردم.
دوست نداشتم وقتی عمه سرپا بود، من نشسته باشم. از روی تخت بلند شدم:
-من اصلاً با بهزاد و آقاکیوان کاری ندارم، اما آخه این دختر چه آدمیه که یه روز مونده به عقدش میآد خونهی دوست پسری که بهش چیزِ نگفته باقی نذاشته و خودش رو کوچیک میکنه؟ اصلاً نمیفهممش!
اخمی کردم:
-وای وقتی یادم میافته چطور گریه و التماس میکرده کهیر میزنم. بابا یه ذره غرور بد چیزی نیست.
روی لب عمه هم لبخند بود:
-خاکبرسر دیوونهی بهزاده، من مثل این به عمرم ندیدم؛ دیگه خیلی عاشقه. برای همینه که میترسم ازش!
چشم غرهای رفتم:
-عشق چیزیه که ما میسازیمش، چرا نتونیم خرابش کنیم وقتی قراره هیچ شخصیت و غروری برامون نذاره؟ روح و روان این دختر سالم نیست، و گرنه امروز نمیاومد اینجا به شما التماس کنه. فقط یه آدم که کمبودی، چیزی داشته باشه اینطوری میکنه.
با مکث کوتاهی که برای مطمئن شدن از حالت راضی عمه برای ادامه دادن بحث بود، گفتم:
-بهزادم که همچین آش دهن سوزی نیست.
عمه با حفظ لبخند، سرش را کمی به سمت پایین زاویه داد:
-نیست؟ دیگه زیر این یکی نزن! شادی پس برای چی اینطوری جلز و ولز میکنه، مگه خودش کم کسیه؟
-چی بگم، من فقط میدونم چیزای مهمتری از پک و پوز و قیافه هست. لااقل برای من که چیزای خیلیخیلی مهمتری وجود داره. برای همینه که از شادی لجم میگیره.
عمه نزدیکتر آمد:
-بهزاد حتی این قیافه رو هم نداشت، همون کم حرفی و حالت حرف زدنش کافی بود براش!
از کلکل با من خوشش آمده بود. من هم ادامه دادم تا به کل نگرانی برای شادی از سرش بپرد. خم شدم و بالش را از روی تخت برداشتم:
-وقتی حرف میزنه من که دلم میخواد این بالش رو بدم بهش، بگم بیا برو بخواب، یا داد بزنم و بگم میشه تندتر حرفات رو تموم کنی!
عمه به خنده افتاد و در پس خندهاش وقتی به سوی در قدم برمیداشت، گفت:
-نه بابا انگار خیلی هم بره نیستی.
مقابل در با همان خنده که حس میکردم کمی کش آمده است، به طرفم برگشت:
-آفرین همینه، عشق مال دخترای هجده سالهست؛ یا دخترای بیدست و پا! آدم باید توی زندگی دنبال این باشه که چطور قدرتمندتر بشه، عشق لامصب اولین چیزی که از آدم میگیره قدرته، میشی یه مفلوک مثل شادی!
من همیشه دیر میفهمیدم کسی بینیاش را عمل کرده، یا سرمه به چشمانش کشیده، یا سایهی محوی پشت پلکش زده است؛ آدمِ کمی مست را که محال بود تشخیص بدهم، مگر اینکه مثل عمه باشد و هیچوقت نبینم زیاد بخندد و یا خندههایش کش بیاید، آنوقت دوزاری مدام کَجَم متوجهم میکرد که طرف مقابل مست است. نمیدانستم مشروب مینوشد، دو شب پیش وقتی کیان از من خواست همراهش بروم و گربهای را که شبها به حیاطشان میآید ببینم، دیدم که عمهپری با آقاکیوان در گیلاسهایی که فکر میکردم فقط برای دکور آشپزخانهشان است، مایع زردرنگی را مینوشند. درست بود که مثل مامان نبودم تا سریع به هول و ولا بیفتم و پای حرام و حلال را وسط بکشم، اما کمی جا خوردم؛ هر چند که حتی پیش خود هم میخواستم وانمود کنم که همه چیز به چشم من عادی به نظر میرسد.
به تراس برگشتم، یکساعتی بود که وارد روز دیگری شده بودیم و من دیگر خوشحال نبودم که تا جمعه زمان کمی مانده بود. وقتی عمه طبقهی پایین به من گفته بود مثل یک برهی خوشمزه هستم یک جور ناراحتی همراه با دلسردی داشتم. نمیخواستم بره باشم، اما با ناامیدی تمام احساس میکردم که برگشتنم به اراک یک تسلیم شدن برهوار است. من همان قدرتی را میخواستم که عمه میگفت؛ فقط من شرطی کنار آن داشتم، اینکه کامل از مسیر امن و سلامتی بگذرد. من دنبال یک قدرتِ خوب بودم و آن را نداشتم؛ ولی به شدت خواهانش بودم، چون حس میکردم دست نامرئی وجود دارد که من را از رسیدن به آن منع میکند.
نفس عمیقی کشیدم و جلوتر رفتم. دستم را روی نردهها گذاشتم و به خیابان روبرو چشم دوختم:
-تو خیلی عوضی هستی میدونستی، چرا با من مثل غریبهها رفتار میکنی؟ از کجا معلوم که همه چی اینجوری بمونه؟ شاید یه روز اونقدر از تو بزرگتر شدم که که عارم بیاد روت قدم بزنم!
سرم را کمی جلوتر بردم:
-ولی نترس! من با معرفتم، هوای رفیقای قدیمیم رو دارم، حتی اگه خیلی به درد بخور نباشن، حتی اگه خودخواه باشن.
مامان دوست نداشت بلوز قرمزرنگ بپوشم و من همیشه دنبال رنگ قرمز برای لباسهایم بودم. میگفت وقتی اسمت را میپرسند یک کلام بگو “الناز!” نازش را کش نده و من نازِ الناز را تا میتوانستم کشدار ادا میکردم. میگفت وقتی از مقابل سلمانی رد میشوی به داخلش نگاه نکن و من هنوز هم از کنار هر سلمانی که رد میشوم، به داخلش سرک میکشم. اینکه آدمیزاد هوس چیزی را میکند که نیست یا آن را ندارد و یا از آن منع میشود، نشان میدهد هوسهای ما بیشتر از آنکه به ذات دارای ارزش باشند، نبودن و نداشتنشان ذهنمان را تسخیر میکند. من عاشق چیزهایی بودم که دستم به آنها نمیرسید!
تنهاماندن در خانهای که صاحبانش نبودند؛ برخلاف تصورم، به جای اینکه معذبم کند، خوشحالم کرد. وجب به وجب خانه را بدون اینکه نگران نگاه کسی باشم، گشتم. به حیاطِ پشتی رفتم و ابهت خانه را از پشت هم دیدم. دیوارهایی مقابل چشمم بود که با پنجرههای کوچک و بزرگ وسعت منظرهی بیرون را راحت به تماشا مینشستند.
دست به کمر مقابل خانه ایستادم؛ پشت به کوهی که هنوز داشت خمیازه میکشید و نمیتوانستم تصویر واضحی را از قلهاش ببینم. کمی عقبتر رفتم. چندبار با چشمانم بلندای خانه را بالا و پایین کردم. قیمت این خانه همقیمت چندتا از خانههای کوچهمان در اراک میشد؟ پنجتا، دهتا، یا بیشتر، شاید هم همهی خانههای کوچهمان! درخت و گیاهانش که اندازهی یک محله بود.
هر وقت در جایی بودم که همه چیزش لوکس بود، رفاه از در و دیوار خانه و کوچه و خیابانهایش میبارید و بالا را کنار اسمش یدک میکشید، به یاد بابا میافتادم. فرقی نمیکرد در گلشهر سمنان باشم، یا عظیمهی کرج، یا خیابان خرم اراک و یا در نزدیکی توچال! بابا را به یاد میآوردم با آرتروز گردنش، با همان دردی که باید فراموشش میکرد و به کارش ادامه میداد تا سیسالِ بیمهی تأمین اجتماعی لعنتیاش را پر کند. برای پرکردن این سیسال و داشتن حقوق بازنشستگی مجبور شده بود در چند شهر متفاوت کار کند؛ قزوین، کرج، قم. سالهای آخر را هم شانس آورده و در اراک کاری پیدا کرده و به قول خودش دلش کمی آرام گرفته بود؛ چون به آشتیان نزدیکتر بود و کمتر احساس غربت میکرد. آخر هم توانست در محلهی کشتارگاه خانه بخرد و صاحبخانه شود.
از “خانم” گفتن زنی که آمده بود تا خانه را تمیز کند و مرتب به همین اسم صدایم میزد، دست خودم نبود، اما لذت میبردم. از بالا و پایینکردن پلههای خانه هم همینطور. تکیهدادن به ستون تراس رو به کوه و چاینوشیدن، الکی خندیدن، پرحرفیکردن پشت تلفن برای فاطمه، پیام فرستادن برای سپهر، همهچیز خوشایندتر از همیشه بود. شکوه این خانه شاید به چشم صاحبانش نمیآمد، اما داشت یک روز غیرمعمولیِ خوب برایم میساخت.
احساسِ واگیرِ “من رئیس هستم” را از در و دیوار و وسیلههای خانه گرفته بودم. احساسی که حین دادن پول به زنِ کارگر به بالاترین حد ممکن رسید. اسکناسها را که به طرفش گرفتم، تعارف کرد و من اگر النازِ در این خانه نبودم بازویش را میگرفتم و پول را به زور در جیب مانتواش میگذاشتم، اما خانه و مکانی که در آن بودم من را از این کار باز میداشت. محکم گفتم:
-بگیر، آدم که برای گرفتن حق زحمتش تعارف نمیکنه.
و اگر باز در این خانه نبودم ادامه میدادم:
-صدقه که نمیگیری!
و زن گرفت. بعد از رفتنش و خوابیدن کیان، دیگر برای نشستن روی مبل شزلون فیروزهای عمه که رویش مینشست و فکر میکرد، مانعی نداشتم. شوهر عمهمرضی میگفت مغز متفکر تشکیلات کیوان، پروین است، مامان ریزریز میخندید، اما بابا شک نداشت که همینطور است.
مرسی از قلم زیبات