دلم میخواست واکنش عمه را ببینم ولی پشت به من داشت و نمیشد. آقاکیوان در جواب مادرش گفت:
-حاجخانوم اگه یهبار دیگه دستش برای کتی هرز بالا بره حتماً این کار رو میکنم، به جان…
مقابل مادرش ایستاده و کتش را عقب زده و دستش را روی کمرش گذاشته بود، ما را که دید، در سکوت به سمت مبل رفت. رویش نشست و به جهت مخالف نگاه کرد.
عمه با لبخند به سمت حاجخانم رفت و بعد از بوسیدن صورتش و خوشآمدگویی گفت:
-حاجخانوم من چی گفتم بهتون؟ نگفتم نرید، خودم میبرمتون؟!
جواب سلام بهزاد را هم بدون اینکه نگاهش کند، داد. کاری که باعث شد بهزاد لبانش کمی کش بیاید؛ حالتی شبیه لبخند. حاجخانم در جواب عمه گفت:
-خود کتی اصرار کرد، دیدین که، منم گفتم دلش رو نشکونم.
آقاکیوان یکدفعه از جا بلند شد و حین درآوردن کتش به سمت پلهها رفت:
-کتی بعد از پونزدهسال زندگی هنوز شوهرش رو نشناخته!
به دنبال او بهزاد هم برخاست و کمی به عمه که به نظر میرسید از او ناراحت است، نزدیک شد:
-نشد بیام زنداداش؛ کار داشتم.
عمه با همان حالت خوددار نگاهش پرسید:
-نتونستی یا نخواستی؟
نگاه بهزاد در اطراف میگشت، تا نزدیک من میآمد و عقبگرد میکرد. گویی نمیتوانست برای جوابدادن حضور من را نادیده بگیرد.
عمه شالش را از روی سرش برداشت و رفت تا لباسهایش را عوض کند. وقتی از کنارم میگذشت آرام رو به من که سرپا ایستاده بودم گفت:
-بشین الناز.
به “ناز” الناز گفتنش دقت کردم، مثل بهزاد نمیگفت!
خیلی سریع لباسهایش را عوض کرد، برگشت و به آشپزخانه رفت. یک آشپز ماهر بود؛ ماهر بهخاطر اینکه میتوانست از سرکار برگردد و در کمترین زمان ممکن غذا درست کند؛ بدون اینکه از خستگی بنالد و وقت تلف کند. غذاهایش هم همیشه خوشمزه بود.
مهم نبود باید برای چند نفر غذا حاضر کند، هر چند نفر که بودند، دستوپایش را مثل مامان گم نمیکرد. همان ابتدا تمام چیزهایی که لازم داشت از یخچال بیرون میآورد، پیشبند میبست و بعد معجزههایش را یکبهیک شروع میکرد.
مامان میگفت پول که باشد، دل آدم قرص و دستوپایش هم فرز میشود، اما مهارت عمه در آشپزی، ربطی به پول نداشت. برای همین بود که تحسین از چشمان حاجخانم -آن پیرزنِ مشکلپسند- میبارید. عروسش هم مدیر بیرون خانه بود و هم کدبانوی درون خانه.
وقتی عمه در آشپزخانه مشغول بود، بهزاد به سراغش رفت؛ با هم یواش حرف میزدند.
یوسف تمام شده بود، اما غرغرهای حاجخانم نه. زلیخا را گذاشته بود سینهی دیوار، مشت بود که به سروصورتش میکوفت. وقتی حرفهایش تمام شد، نگاهی به سینی و استکان کنار دستش انداخت. سریع بلند شدم و آنها را برداشتم، به آشپزخانه بردم و داخل سینک گذاشتم و آخرین حرف بهزاد به عمه را قبل از رفتنش شنیدم:
-میدونی چرا صلهی رحم ثواب داره؟
عمه انگار میدانست او چه میخواهد بگوید. با اخم منتظر بود ادامه دهد. بهزاد هم جدی گفت:
-چون مجبوری تحت عنوان فامیل با آدمایی رفتوآمد کنی که ازشون بیزاری.
نیمنگاهی به سمتش انداختم. عمه ریز خندید، اما حالت صورت بهزاد سختتر از آن بود که عمه را در این خندیدن همراهی کند. تکیهاش را از کانتر برداشت و به سمتی آمد که من ایستاده بودم. “ببخشید” آرامی گفت و قبل از اینکه فرصت کنم بفهمم برای چه عذر خواسته است دستانش را به زیر شیر آب آورد. بازویش چسبید به بازوی من! آن سرعتی که برای فاصلهگرفتن لازم داشتم، در غافلگیرشدنم گم شد. بهزاد خم شده بود و بیخیال دستش را میشست. آهسته کمی خودم را عقب کشیدم و کورهراه باریکی بین بازوهایمان باز شد. به روی خودش نیاورد، من هم نیاوردم؛ آنقدر بوی عطرش خوب بود که نفس عمیقی کشیدم و صبورانه منتظر ماندم تا کارش تمام شود. بهزاد رفت، بدون آنکه بوی عطرش را با خودش ببرد!
آقا کیوان پایین که آمد، به اطرافش نگاهی انداخت و رو به عمه پرسید:
-بهزاد رفت؟
عمه بدون اینکه نگاهش کند، جوابش را با تکان سر داد. وقتی میخواست شیشهی روغن را روی کانتر بگذارد، متوجهی نگاه خیرهی آقاکیوان شد و با زلزدن به او، گفت:
-خب رفت دیگه! به زور که نمیشد نگهش دارم.
آقاکیوان دستانش را کمی بالا برد و زود برگرداند و ضربهای به رانش زد:
-مگه نگفتم کارش دارم؟
حواس عمه به غذای روی گاز بود. آرام گفت:
-گفت فردا میآد پیشت.
حاجخانم هم با نرمشی که کمی از حالت جدی چشمهایش دور بود، گفت:
-زیاد سربهسرش نذار مادر، میخواستی هر روز بیاد دفتر و یه سروسامونی به کاراش بده، گفت میآم دیگه.
چشمان آقاکیوان یک دور صدوهشتاد درجهای زد و در نهایت روی صورت مادرش نشست:
-الان باید ازش ممنون باشم که میآد؛ دفتر و کاروبارش فقط مال منه؟
حاجخانم سرش را کمی کج کرد:
-همونی که تو میخوای میشه. تو جوونیات یادت رفته، من خوب یادمه! کلهشقیهای بهزاد کمتر از تو نباشه بیشتر نیست؛ به وقتش اونقدر کارای بزرگ میکنه که دهنت وا بمونه، میدونی جربزهش رو داره!
بعد هم با لبخند رو به عمه گفت:
-این چند روز کتایون رو خسته کردم؛ گفتم فقط پروین میدونه غذای من باید چطور باشه.
اگر چه موفق نشده بود بحث را در نطفه خفه کند، اما آن را به خوبی به مسیر دیگری منحرف کرد. “کارهای بزرگ” را آنقدر قاطعانه بیان کردکه نتوانستم ربطش بدهم به حس مادرانهی او! اطمینان داشت اینطور میشود.
عمه لبخندی در جواب حرفش زد و به کارش ادامه داد. آقاکیوان هم مقابل پنجره ایستاد و به جای نامعلومی زل زد؛ کوه به شانههای او تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. لبخندی به رویش زدم. نگاهی به دستانم انداختم. نمیدانستم کی دوباره میتوانم دوربین عکاسی بخرم و بین دو دستم بگیرم و دنیا را با آن تماشا کنم. وامی هم نبود تا به آن امید بببندم. ناچار بودم از تصاویر فاصله بگیرم. باید داستانِ خیابانهای دراز و بیانتها را ختم میکردم و داستان کوچههای بنبستی را شروع میکردم که ندارتر از آن بودند تا در تصویری دلانگیز ثبت شوند. چینوچروکهای دستان پیرزنی کنار گلدان تازهشکوفهدادهی شمعدانی را هم باید فراموش میکردم. کوه دست از چشمکزدن به من برنمیداشت. با میل جادادنش در یک عکس، طوری که نشان دهد دستش را دور گردن آقاکیوان انداخته، نمیتوانستم مبارزه کنم.
بوی خوش مرغ گریلشده همه جای خانه پیچیده بود. منتظر بودم عمه وقتی میز را چید بنشیند تا من هم کنارش بنشینم؛ اما سر میز ایستاد، بشقابی برداشت و آن را با مرغ و سبزیجاتی که بخارپز کرده بود، پر کرد. یک کاسهی کوچک سوپ هم کشید و به دست آقاکیوان که کمی عقبتر ایستاده بود وتماشایش می کرد، داد. تازه یادم افتادم این کار همیشگیشان است؛ آقاکیوان تا غذای مادرش را نمیداد، لب به چیزی نمیزد. عمه همانجایی که ایستاده بود، صندلی را عقب کشید و نشست. خجالت میکشیدم بروم و کنارش در صدر میز بنشینم. برای کیان غذا میکشیدم که تلفن همراه عمه به صدا درآمد. “نوچ” ی گفت و کفگیر را به داخل دیس برگرداند. از جایش بلند شد و تا چشمش به صفحهی گوشیاش افتاد، سریع آن را برداشت و با لبخند مقابل چشم همسرش تکانش داد و گفت:
-چی گفتم بهت، نگفتم به صبح نکشیده زنگ میزنه؟!
اشارهای به صفحهی گوشیاش کرد:
-بفرما!
روی لبهای آقاکیوان لبخندی نشست و عمه هم با گفتن “سلام … شبتون بخیر آقای ناظمی” به سمت اتاق کارش رفت. وقتی در را پشت سرش بست، آقاکیوان هم قاشق داخل دستش را در بشقاب گذاشت. از کنار مادرش بلند شد و گفت:
-زود برمیگردم غذات رو میدم حاجخانوم.
حاجخانم سر تکان داد و آقاکیوان دنبال عمه روانه شد. برای کیان نوشابه ریختم. دستمالی به دستش دادم، قاشق اضافهای کنار دستش گذاشتم و بعد تمام بهانههایم برای دست درازنکردن داخل بشقابم و معطلکردن ته کشید. نمیتوانستم وقتی حاجخانم منتظر نشسته بود، شام بخورم. فقط یک نگاهکردن به او کافی بود تا تصمیم بگیرم چهکار کنم؛ به بشقابش زل زده و دستانش با اینکه روی میز بودند و تکیهگاهی داشتند، اما باز میلرزیدند. روی همان صندلی که تا چند ثانیه پیش آقاکیوان نشسته بود، نشستم. قاشق را که برداشتم، تازه متوجه من شد. جسارت من به مذاقش خوش نیامد. کمی سرش را عقب برد و چشمانش از چشم من تا قاشق را با سرعت بالا و پایین کرد. سرم را کمی به صورتش نزدیک و زمزمه کردم:
-از من خجالت میکشید! چه اشکالی داره اگه من به جای آقاکیوان کمکتون کنم؟
کمی خودم را عقب کشیدم:
-بهخدا هیچی! تازه من بهتر هم این کار رو انجام میدم.
قاشق را در کاسهی سوپ فرو بردم. دستش را جلو آورد تا قاشق را از من بگیرد. با دست دیگر مانعش شدم:
-اگه نذارید کمکتون کنم، منم هیچی نمیخورم تا عمه و آقاکیوان بیان.
خودش را به جلو خم کرد:
-نه النازجان؛ تو بشین شامت رو بخور، سوپ رو میتونم خودم بخورم.
فراموش کردم کجا هستم. کاسه را کمی عقب کشیدم و قاشق را به سمت دهانش بردم:
– میتونید فکر کنید من آقاکیوانم و راحت غذاتون رو بخورید.
فرصتی برای ردکردن به او ندادم. قاشق آنقدر نزدیک بود که چارهای جز بازکردن دهانش نداشت. فقط همان قاشق اول برایش سخت بود، بعدش آرام گرفت. در سکوت به کمک من غذایش را میخورد و هرازگاهی جواب لبخند کیان را با لبخند میداد. وقتی تنها تکهی کوچکی از مرغش باقی مانده بود، با نیمنگاهی به در اتاق گفت:
-اینا کجا موندن؟ به کل فراموش کردن ما رو!
مرغ را به سمت دهانش بردم:
-میآن الان.
سرش را به نشانهی تشکر کمی کج کرد:
-دستت درد نکنه، غذا که سرد بشه، دیگه مزه نداره؛ تا گرمه باید خورد.
اشارهای به دیس مرغ کردم:
-بازم براتون بذارم!
دستش را کمی از میز فاصله داد:
-نه نه… قربون دستت. حالا تو هم حرف من رو گوش کن برو بشین غذات رو بخور.