رمان رویای سرگردان پارت ۶۶

4.8
(11)

 

 

 

نمی‌دانستم باید از خودم خوشم بیاید یا بدم که دیگر خیابان جمهوری را دوست نداشتم! دوندگی‌های من، فاطمه و افسانه در کوچه پس‌کوچه‌های همین خیابان بود و همه‌ی آن دوندگی‌ها به یک هیچ مطلق ختم شده بود! فاطمه خانه‌نشین بود، افسانه بله‌قربان‌گو و من… نه؛ نمی‌توانستم خودم را کنار آن‌ها جا بدهم.

دور خودم چرخیدم و بار دیگر خودم را و آن روزها را به یاد آوردم. من و هیچ مطلق، نه؛ این درست نبود! من بهزاد را داشتم، دقیق‌تر، حس عجیب دوست‌داشتن او را و به قیمت درست‌شدن همه‌ی گذشته، عاقل‌ماندن پدر افسانه در آن زمان، حتی رونق‌گرفتن کارمان، نمی‌خواستم این حس را نداشته باشم.

من زودتر آمده بودم. این‌طور می‌توانستم خودم را قبل از سپهر به مکانی که در آن بودم اثبات کنم. دلم می‌خواست این مکان یادش باشد که من چطور با حسرت به گذر‌ سریع ماشین‌ها نگاه می‌کردم و آرزو داشتم من هم بتوانم همین‌قدر با سرعت از کنار اتفاقات بد زندگی‌ام بگذرم و چه‌قدر عملی‌کردن یک تصمیم با فکرکردن به آن تفاوت دارد.

ماشین سپهر که آن طرف خیابان، سرعتش را آرام‌آرام کم کرد، حرف‌های از پیش آماده‌شده‌ی من، چون زغالی که آب روی آن ریخته باشند، سرد شده و فقط دودش مانده بود. همه چیز را بد می‌دیدم، انگار لایه‌ای‌ از آن دوده مقابل چشمم را گرفته بود. سپهر سر ‌چرخاند. من را که دید، دستش را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورد و برایم تکان داد. به ظاهر این دستانم بود که کیف را گرفته بودند، اما در واقع کیف پناهگاه آن‌ها شده بود تا برای بالانیامدن و در جواب سپهر سکوت‌کردن، پشت آن سنگر بگیرند. هر چه به جلو قدم برمی‌داشتم، دستانم سفت‌تر و سخت‌تر کیف را می‌گرفتند. پشت ماشین سپهر، وقتی تنها چند قدم باقی مانده بود تا به در ماشین برسم و سوار بشوم، نگاهی به کیف و دستانم انداختم. آن‌ها برای که داشتند از آشنایی‌ها پرهیز می‌کردند؟ آخرین پیام افسانه، وقتی که جواب تماس‌های پی‌در‌پی‌ش را نداده بودم، دو کلمه بود. “بی‌وفایی نکن!”

در ماشین را که باز کردم، صورت سپهر را دیدم؛ با لبخند صورتش را غسل داده بود. خودش را به جلو کشید تا دستانم را بگیرد و من دستانم را دور کردم و تا درِ ماشین به عقب کشیدم. افسانه کجا بود تا ببیند همزمان می‌توانم وفادار و بی‌وفا باشم. از یک آدم بپرهیزم و به یک اندیشه‌ی دنباله‌دار، دودستی بچسبم.

ابروهای سپهر به هم نزدیک شدند. نگاهش به دستانم بود که هر دو بالا رفته و به سمت راست بدنم متمایل شده بودند:

-النازجان؟

دستانم را پایین آوردم. نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم.

-خواهش می‌کنم زودتر بپیچ تو همین کوچه، یه جای خلوت پیدا کن.

دستانش از روی فرمان‌ ماشین سر خورد.

نگذاشتم به افکارش درباره‌ی رفتارهای من پر‌وبال بدهد. چشم در چشمش دوختم:

-خواهش می‌کنم برو…

حرکتی نکرد:

-چی شده؟!

خیره‌ی لرزش چانه‌‌ام بود.

-برو، سپهر… آره یه چیز مهمی شده، لطفاً برو یه جا ماشین‌ رو پارک کن تا بهت بگم.

دستش را سریع روی فرمان ماشین گذاشت و با صدایی که انگار ریشه کرده بود در حلقش و به سختی از آن‌جا کَنده می‌شد، پرسید:

-چی شده، الناز؟ آدم می‌ترسه!

در جواب فقط دستم را بالا آوردم و به سمت راست اشاره کردم. هنوز اطرافم کدر بود. دیگر تنها ماشین‌ها نبودند که تند‌تند می‌گذشتند، آدم‌ها هم پیش چشمم همین‌طور به نظر می‌آمدند. خیابان جمهوری نبود، سرزمین عجایب بود. کاملاً به بیرون نگاه می‌کردم. حتی وقتی سپهر ماشین را نگه داشت، نتوانستم به سمتش برگردم. احساس کردم با نگاه به دکه‌ی روزنامه‌فروشی بهتر می‌توانم حرف‌هایم را به او بزنم. می‌توانستم وانمود کنم دارم نوشته‌های صفحه‌ی حوادث را برایش می‌خوانم. گرمی دست سپهر که روی دست مشت شده‌ام نشست، از جا پریدم و دوباره عقب‌کشیدم؛ این بار همراه اشکی که در چشمانم جمع شده بود و سپهری که مانده بود از اشکم‌هایم بپرسد یا دوبار پس‌زده‌شدنش.

-فقط گوش کن، سپهر، می‌دونم نمی‌شه تا آخرش گوش کنی و حرف نزنی، اما اولش رو حداقل هیچی نپرس!

داد زد:

-الناز! قلبم داره می‌آد تو دهنم. بگو چی شده؟ حالم داره بد می‌شه.

خم شدم و دستمالی از روی داشبورد ماشینش برداشتم و به زیر چشمم کشیدم. آرام به طرفش چرخیدم:

-من یه دروغ خیلی‌خیلی ‌بزرگ بهت گفتم!

در انتهای حلقم مزه‌ی تلخی را احساس می‌کردم که کم‌کم داشت تا نوک زبانم می‌آمد. اخم‌های سپهر از هم باز شد‌:

-چه دروغی؟!

دستم را به پیشانی‌ام چسباندم:

-من توی دفتر عمه‌م و شوهرش کار نمی‌کنم!

مستقیم‌ نگاهش کردم:

-یکی مثل من که جز عکاسی و فیلمبرداری هیچی بلد نیست رو می‌خوان چی‌کار؟ من حتی نمی‌دونم دقیقاً کار عمه‌م چیه! فقط چند تا چیز می‌دونم که وقتی می‌ذارم کنار هم هیچ ربطی بین‌شون پیدا نمی‌کنم.

 

 

 

سرش را نزدیک‌تر آورد:

-یعنی چی؟! پس این سه‌چهارماه تهران چی‌کار می کردی، برای چی موندی؟

جای پا و سرم عوض شده بود. تمام وزن بدنم افتاده بود روی سرم:

-خونه‌ی عمه‌م کار می‌کنم…

پلک نمی‌زد. من هم نمی‌توانستم کلمات را خوب و یک‌باره ادا کنم:

-کا…رم پرستار…یه!

حدقه‌ی چشمانش داشت بزرگ می‌شد، اما سکوتش تنها پاداش این لحظه‌های سخت بود:

-همون موقع که همه چیز رو جمع کرده بودم برگردم اراک، عمه‌م واسه مادرشوهر و پسرش دنبال پرستار بود. به من پیشنهاد دادن، منم قبول کردم.

تکرار همان حالت آشنا، خارشی در بینی و بعد خون‌دماغ شدن؛ قبل از اینکه دستمال را زیر بینی‌‌ام فشار بدهم، جمله‌ام را تمام کردم:

-من از مادرشوهر و پسرش نگه‌داری می‌کنم.

-کار؟ به این می‌گی کار؟ پرستاری… نگه‌داری…

برای گفتن جمله‌ی بعدی صدایش بلندتر شد:

-چطوری تونستی دروغ به این بزرگی بگی الناز؟

سرم را بالا گرفتم؛ خون که از دستمال درز کرد، صدای “وای خون‌دماغ شدی”‌اش به گوشم رسید و بعد مشت‌مشت دستمال با یک دست به بینی‌ام می‌چسباند و با دست دیگر به دستم می‌داد.

چند دقیقه‌ای سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. زیر لب گفتم:

-الان بند می‌آد.

و به دنبال این حرف دستمال‌ها را از بینی‌ام جدا کردم و به طرفش برگشتم. حرفم را باور نکرده و چشمش به بینی‌ام بود. سرم را از صندلی جدا کردم تا باورش شود.

تند‌تند نفس می‌کشید:

-الناز، واقعاً راست می‌گی؟ تموم این مدت خونه‌ی عمه‌ت داشتی عین یه مستخدم کارای مادرشوهر و بچه‌ش رو می‌کردی؟ بعد به من می‌گفتی توی دفترشون کار می‌کنم؟ هر بار زنگ زدم خیلی خونسرد و راحت ‌گفتی تو دفترم و سرم شلوغه، تو و این همه دروغ رو چطوری من باور کنم؟

حرف‌هایم مانده بود و من خودم را بدون‌ نگفتن آن‌ها ناقص می‌دیدم:

-نمی‌خواستم بدونی. چون فکر می‌کردم دلیلی نداره بگم، اصلاً چرا باید می‌گفتم وقتی می‌دونستم چیا با خودت فکر می‌کنی. چون می‌ترسیدم نکنه یه لحظه از ذهنت بگذره آخه من رو چه به دختری که تو خونه‌ی عمه‌ش کلفتی… اما الان دیگه هیچ‌کدوم اینا مهم نیست!

سرش را به دو طرف تکان داد:

-الناز من و بابا و مامانت به درک! گر چه الان حتی شک دارم اونا ندونن. تو دلت برای خودت نسوخت؟ چطور راضی شدی تا این حد خودت رو بکشی پایین؟ آخه اونا دیگه کی‌ن که همچین چیزی ازت خواستن؟ به این زنم می‌شه گفت عمه؟

اصلاً متوجه‌ی جمله‌ی آخرم نشده بود. صدایم درست مثل خودش شد:

-بابا و مامانم هیچی نمی‌دونن. منم اگه بدهکار کسی باشم، توی این مورد فقط بدهکار خودمم! کسی هم من رو مجبور نکرد، آره من خودم رو کشیدم پایین، چون نمی‌خواستم دست از پا درازتر برگردم اراک و بشم قوز بالاقوز. به پولش نیاز داشتم.

پشت هم به فرمان ماشینش ضربه زد:

-پول…پول… پول… این قدر معطل پول بودی؟ هر چی می‌گم می‌گی پول. بهونه‌ی تموم غلطات پول لعنتیه!

دستم را بند داشبورد کردم:

-آره من معطل پولم. همیشه معطلش بودم‌. مثل تو بابای پولدار نداشتم که پول برام بشه یه چیز لعنتی! برای همین تا آخر عمرم دنبالشم.

دستانش را به سمت من بالا آورد:

-مگه کسی گفت نری دنبالش؟ این‌طوری؟ خودت رو خواروخفیف کنی؟ بری کارای یه پیرزن و بچه رو بکنی، اسمشم بذاری کار و پول درآوردن؟ شخصیتت کو پس؟ اون همه منم‌منم کو الناز؟ همین بودی؟

اگر پای هیچ احساسی به آدم دیگری هم وسط نبود و من این حقیقت را به سپهر می‌گفتم و او می‌خواست کنارم بماند، مطمئن بودم تا آخرین روز زندگی مشترکمان این حرفش را از یاد نمی‌بردم. صورتش قرمز بود و تمام تن من داغ:

-من در مورد کارم تنها حس بدی که دارم، دروغ‌گفتن به مامان و بابامه. هیچ احساس پشیمونی‌ای ندارم.

بغضم را قورت دادم:

-الان هم فکر نکن از صداقت زیادمه که اومدم و دارم بهت حقیقت رو می‌گم‌، یا ترسیدم که نکنه خودت بفهمی! نه، اگه می‌خواستم باهات باشم تو هرگز نمی‌فهمیدی من کارم توی خونه‌ی عمه‌م چیه، تا آخر عمرم این دروغ بین من و تو باقی می‌موند.

مات و با لب‌هایی که از هم فاصله گرفته بود نگاهم می‌کرد:

-این دروغ شاخدار رو چطور می‌خواستی تا آخر عمر بین‌ من و خودت نگه داری؟

از اینکه فقط نصف حرف‌های من را می‌فهمید و بقیه را نه، کلافه شده بودم:

-حداقل می‌تونم بهت بگم هیچ‌وقت از زبون من نمی‌شنیدی…

شمرده‌تر ادامه دادم:

-بهت گفتم، چون دیگه نمی‌خوام توی زندگی تو باشم. می‌خوام این آخرین باری باشه که هم‌دیگر رو می‌بینیم. برو پی زندگی خودت و خدا رو شکر کن یه دختر دروغگو که بی‌شخصیته و برای پول هر غلطی می‌کنه با پای خودش می‌خواد بره. من خیلی وقته دیگه هیچ شوقی برای ادامه‌ی رابطه‌مون ندارم. زورزدن الکی فایده نداره سپهر!

می‌خواستم خیلی بهتر از این حرف بزنم، اما دیگر هیچ بهتری وجود نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x