من از لبخند آدمها، وقتی که جایش نبود، بیشتر از خشمشان، وقتی کاملاً به جا رخ میداد، میترسیدم؛ مثل لبخند روی لب سپهر! لبخندی که تبدیل شد به ریزریز خندیدن:
-نشستی راه حلم برای خودت پیدا کردی؟! به مرگ بگیرم که به تب راضی بشه.
هر چه لبخندش رو به افول میرفت، اخمهایش جای وسیعتری برای ابراز وجود پیدا میکردند:
-آره دیگه! من که دروغم رو گفتم، اینهمه مدتم برای سپهر بدبخت فیلم بازی کردم و سر گردوندمش، از کار نداشتهم تو دفتر براش داستان گفتم، حالا چطور برم بگم که نه سیخ بسوزه، نه کباب…
سرش را به دو طرف تکان داد:
-بیام بگم آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم تا زبونش کوتاه بشه و بشینه سر جاش. هیچی هم به من نگه! سرش رو بندازه پایین برگرده اراک، مثل اونبار که خرش کردم که من قسط دارم و باید به مامان و بابام دروغ بگم و بمونم تو دفتر عمهم کار کنم، اینبارم حتماً میتونم!
کاش میشد برگردم به طرفش، چشمانم را ببندم و موبهمو حرفهایم را بزنم. ولی فقط توانستم برگردم به طرفش؛ نگاهش را که در خیرگیاش میشد دنیایی از سرزنش و تأسف پیدا کرد، ندیده گرفتم:
-ببین سپهر، من خیلی بد شروع کردم، اگه میگم دیگه ذوقوشوقی ندارم، برای به مرگ گرفتنت نیست، فقط میخوام بگم من اینم و همینطوری هم میمونم! تو الان هر کاری بکنی، هر نظری داشته باشی، نمیتونی جلوی کارکردن من توی خونهی عمهم رو بگیری، من از خواستهی خودم کوتاه نمیآم و تو هم این وضعیت و شرایط برات وحشتناکه.
چشم گرفتم:
-سپهر من دیگه نمیخوام ارتباطی با هم داشته باشیم. میخوام همه چی تموم بشه. در صلحوصفا! اون اشتیاق و حسی رو که وادارم میکرد برای تو گاهی از خودم بزنم، گاهی کوتاه بیام، گاهی گوشبهحرفت باشم، دیگه ندارم.
زمزمهوار ادامه دادم:
-بخشی از رابطه همینه دیگه، به خاطر طرف مقابلت، رویاها و آرزوهات رو نادیده بگیری. من نیستم دیگه اینطوری… نمیخوامم باشم!
جابهجاشدن در جایش و خمشدنش به سمت من، آنقدر یکدفعهای بود که نتوانستم واکنش نشان بدهم و خودم را عقب بکشم:
-الناز… وای الناز، این همه زرنگیِ تو از کجا اومده؟ رسماً داری من رو تهدید میکنی اگه صدام در بیاد، همه چی رو به هم میزنی، من وقتی میتونم باشم که رویاها و آرزوهای تو رو، هر چی که هست، تأیید کنم؟ گیر آوردی من رو؟
نالیدم:
-به خدا تهدید نیست، والله نیست. من فقط نمیخوام!
داد زد:
-دقیقاً چی رو نمیخوای؟ منی که شاکیم از کار توی خونهی عمهت رو؟ اگه بگم آره برو کار کن و پولت رو دربیار، اونوقت خوبم؟ بگم برو دور یه بچه و پیرزن بگرد ببین چه خردهفرمایشی دارن، اونوقت من رو میخوای؟ لابد باید ازت تشکرم بکنم که منت گذاشتی و بالاخره تصمیم گرفتی راستش رو بهم بگی که توی این تهران گوربهگوری داشتی چه غلطی میکردی!
یادآوری تمام روزهای خوش گذشته، عزت، احترام و حس علاقهای که به هم داشتیم، پیش چشمم آمد و مانع از تند گفتنم شد. علاوه بر آن، بخشی از وجودم تلنگر میزد که تو مقصری و نباید مانند سپهر تند، تلخ و گزنده بگویی.
“سپهر اونی که نمیخوام دقیقاً خود تویی” بارها و بارها، وقتی سپهر داشت تند و سریع و با حقبهجانبی تمام حرف میزد، تا نوک زبانم میآمد و به عقب میرفت و من عاجزانه فرار میکردم از گفتنش!
-به خدا ما به درد هم نمیخوریم! من میخوام همچنان بمونم تهران، سر همین کار، تو هم نمیتونی نظرم رو عوض کنی، اما حتی اگه همین الان هم بگی برات مهم نیست کار من خونهی عمهم، بازم خواستهی من اینه که رابطهمون رو تموم کنیم.
دستش را بالا آورد:
-شر و ور تحویل من نده، الناز! همین امروز میری خونهی عمهت و میگی دیگه هر چی زحمتشون دادی بسه! بعد هم دو روز بهت وقت میدم جمعوجور کنی برگردی اراک. خودم قسط و قرض و هر چی که هست رو میدم. اصلاً فکر میکنم وظیفهم هست که بدم!
انگشت اشاره اش را دو بار به سمتم آورد و برگرداند:
-همین و تمام!
دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم و بند کیفم را هم محکم گرفتم:
-اگه کسی قرار باشه من رو برگردونه اراک، اون تو نیستی. تهران موندن یا نموندن من به تو ربطی نداره. پس ول کن دستم رو…
ماتبودن نگاهش نتوانست جلوی من را بگیرد:
-همهی حرفام رو زدم، اما تو انگار اصلاً نشنیدی چی گفتم! من از الان، امروز، این ثانیه، دیگه نمیخوام هیچ رابطهای با هم داشته باشیم. وقتی نمیخوام یعنی منتظر نظر تو نیستم ببینم از من چی میخوای!
نفسنفس میزدم:
-چیزی که باید تموم بشه رابطمونه!
دستش را مشت کرد:
-میدونی چیه، الناز، تو ثابت کردی لیاقت اون همه اعتماد چشمبستهی من رو نداشتی، هر سازی زدی رقصیدم و نه نیاوردم؛ تنهاموندنت تو تهران، تا نصف شب سر کار بودنت، حتی اون موقع که خواستی تو تهران بمونی و پیش عمهت کار کنی، همه رو تحمل کردم!
شمردهتر ادامه داد:
-اما تو اینقدر پررو شدی که راستراست توی چشمای من زل میزنی و میگی باید تموم کنیم چون من میخوام برم سراغ رویاها و آرزوهام.
لبانش را به سمت بالا کج کرد و آوای “هوف”ی را بیرون داد:
-حالا رویاهات چیان، لَله یه بچه و نوکر یه پیرزن شدن! از کجا به کجا رسیدی تو!
بند کیفم را رها کردم:
-تو مثل اینکه یه چیزایی رو یادت رفته! یا نه یادت هست، فقط دلت میخواد بزنی به حساب خودت! تهران اومدنم و کارم رو مگه از تو داشتم که از لیاقت حرف میزنی؟ قبل از اینکه آشنا بشیم، من تهران کار می کردم. اگه برای کارام تو رو در جریان میگذاشتم و راجع بهشون باهات حرف میزدم، گذاشتی به پای اینکه حقت بوده خبر از تصمیمات من داشته باشی و روشون تأثیر بذاری و آره و نه بگی؟ که اگه آره گفتی لطف کردی به من؟ مگه من خانواده نداشتم؟ اونا پس چیکاره بودن؟
ابرویی بالا انداخت:
-اِ خانواده! تو مگه اصلاً اونا برات مهمن؟ یعنی الان بدونن داری خونهی عمهت کار میکنی، براشون مهم نیست؟ آره؟ مشکلی نداری اگه بفهمن؟! من همین فردا برم راجع بهش با مامانت حرف بزنم مسئلهای نیست؟
داد زدم:
-کی حالا داره تهدید میکنه، من یا تو؟
با همان صدای بلند ادامه دادم:
-برو بگو، ته تهش برمیگردم اراک، اما فقط باعث میشه اون یه ذره عذاب وجدانی رو که برای به هم زدن رابطهی خودم و خودت دارم، دیگه نداشته باشم، بهم لطف میکنی!
نگاهش را از من گرفت. به طرف بیرون سر چرخاند. دستی به سرش کشید و آرام برگشت:
-الناز… تو چته، ما چمونه؟ از کجا به اینجا و این حرفا رسیدیم، اینا چیه که داریم به هم میگیم؟ واقعاً این من و توییم که داریم برای هم شاخوشونه میکشیم؟
دندانهایش را روی هم فشار داد. فکش جمع شده بود:
-من عصبانیم، سرم داره سوت میکشه، انگار دارم خواب میبینم. همین امروز یهو فهمیدم دختری که قراره زنم بشه، سهچهار ماهه داره واسه چندرغاز پول تو خونهی عمهش کلفتی میکنه!
دستانش را به سینهاش زد:
-اصلاً من به درک، دروغی هم که گفتی به درک، اما آخه شأن تو اینه، کارگری توی خونهی عمهت؟ بیفکری تا کجا؟
دستانش را به پایش زد. رفت و برگشت دستانش آنقدر سریع بود که نفهمیدم چندبار این کار را کرد. کیفم را محکم گرفتم. دستم که دستگیرهی ماشین را گرفته، عرق کرده بود:
-لعنت… لعنت… لعنت به اون پول که تو بهخاطرش تا این حد خودت رو کوچیک کردی! به خدا خیلی دارم جلوی خودم رو میگیرم که همین الان تختهگاز نرم دم خونهی عمهت و حقشون رو بذارم کف دستشون. کین اینا، فامیل هم اینقدر نفهم و بیرحم و سوءاستفادهگر!
دستش را جلو آورد و بازویم را گرفت. تقلا کردم تا دستم را آزاد کنم، اما محکمتر بازویم را فشار داد:
-الناز، همین امشب باید بری و تمومش کنی، من دیگه نمیتونم بذارم تهران بمونی.
نفسش را رها کرد و شمردهشمرده گفت:
-یه روزی برمیگردیم دوباره، با هم دوتایی. بهترین جای تهران برات آتلیه میگیرم، عمهت رو از رفتار و کاری که در حقت کردن پشیمون میکنم! فقط باید چند ماه صبر کنی، بهت قول میدم همه کاری برات بکنم، فقط دیگه بیشتر از این ادامه نده.
-س…پهر…
بغضی که وسط حنجرهام لانه کرده بود، نه اجازه میداد صدایم خوب بالا بیاید، نه نفسم…
-تو رو جون هر کسی… که دوست داری… بفهم و درک کن… من مشکلم این کار نیست. حتی اگه همین الان هم بیام اراک، باز دلم نمیخواد به رابطهمون ادامه بدیم. سپهر، من دیگه حسی به این رابطه ندارم. کار رو ولش کن، من نمیخوام ازدواج کنیم، نمیخوام دیگه با تو باشم!
با تمام زور و توانم سعی کردم بازویم را از چنگش دربیاورم:
-ولم کن…
به دنبال این حرف دستگیره را کشیدم و پا که به بیرون گذاشتم، سپهر هم دستم را رها کرد. پیاده شدم و به سمت خیابان جمهوری دویدم. دنبال رهایی بودم، آزادی…
خودم را بین آدمها و ماشینها گم کردم، گوشیام را خاموش کردم، صبر کردم هوا تاریک شود، آنوقت گریه کردم، گاهی بلند، گاهی آرام و بیصدا! میترسیدم از برگشتن به خانهی عمه! میترسیدم سپهر به آنجا رفته و کاری را که گفته بوده، انجام داده باشد. میترسیدم از آبروریزی! فکر میکردم این درد و رنج و عذاب ورای طاقتم باشد، اما انگار “ورای طاقت” مفهومی لوکس برای وقتهایی بود که هنوز با گوشت و پوست و استخوانت درد را نچشیدهای!
مشکل و درد و مسئله که پیش بیاید، مجبوری با تمام خودت با آن روبهرو بشوی. ذرهذرهات آن را لمس میکند. آنقدر که بخشی از آن درد میشوی؛ یا شاید به اِشغال آن درد درمیآیی!
به عمه گفته بودم تا ساعت نه خانهام. اما وقتی به درِ خانه رسیدم، ساعت از ده هم گذشته بود. با دست لرزانم کلید را درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم، یکدفعه باز شد. “هی”ای گفتم و عقب کشیدم. بهزاد در چهارچوب در بود. چشمدرچشمش دوختم. نور خیابان کاملاً صورتش را روشن کرده بود. جلوتر آمد؛ نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد آرام پرسید:
-کجا بودی الناز؟!
همهی آرامشی را که از دست داده بودم، با همین سؤال به من برگرداند. اشکم خودش میآمد، پشت به نور چراغ خیابان داشتم و او روبهرویش بود. امیدوار بودم فقط من او را ببینم. حین جلوآمدن یکدفعه بازماند، نگاهش به صورتم بود:
-گریه میکنی؟!
صدای عمه که از بهزاد میپرسید من پشت در هستم، باعث شد قدمی به عقب بردارم؛ صدایی که بهزاد بلافاصله بعد از شنیدنش اخم کرد و به کندی برای ایجاد فاصله بین خودش و من حرکت کرد:
– بهت زنگ میزنم. منتظر باش!
بهزاد کنار رفت. عمه رو به او گفت:
-از برنامهت جا موندی، برو دوستات منتظرن!