احساس میکردم هیچ چیز از کولیها نمیدانم، تنها چیزی که با فکرکردن به آنها، در ذهنم مجسم میشد، زنانی با لباسهای بلند و چیندار بودند که موهای فرفری داشتند و فارغ از قیدوبندهای زنان دیگر میتوانستند در کوهها اسبسواری کنند و همپای مردها بجنگند! نمیدانستم این تصوراتم از کجا آمده بود.
برای بیرونرفتن از اتاق بیتاب بودم و همین که رگههای کبودِ میان روشنایی شفاف شد، لباسم را پوشیدم.
این مدت انباری در ذهنم ساخته بودم و هر چیزی را که دوست نداشتم، به آنجا میبردم تا تکلیفشان را بعدها مشخص کنم و فعلاً به دغدغههای جدیترم فکر کنم. قبل از بیرونرفتن از اتاق، به دنبال پیام و تماس دیگری از سپهر، نگاهی به گوشیام انداختم و وقتی هیچ چیز ندیدم، فکرکردن به این واکنش عجیبش را به همان انبار فرستادم. حاجخانم برعکس مامان از بلوز قرمزم خوشش میآمد؛ راه که میرفتم چشمش دنبالم بود. وقتی کیان را سوار سرویسش کردم و داشتم تندتند در حیاط قدم برمیداشتم، او را پشت پنجره دیدم که نگاهم میکند، نگاهش با خیرگی همراه بود. تندتر قدم برداشتم و به داخل خانه برگشتم، حاجخانم پرده را رها کرده و سرش از پنجره فاصله گرفته بود. آرامآرام نزدیکش شدم:
-به چی نگاه میکردین؟
نگاهی به سرتاپای من انداخت:
-تو حیاط میدوییدی، انگار مثل یه پروانه داشتی پرواز میکردی، تو بری من خیلی دلتنگت میشم! بعدش چیکار کنم؟
رفتن، پروانه، دلتنگی! نمیدانستم به کدامشان فکر کنم. دیر یا زود باید از این خانه میرفتم، این برای رابطهی من و بهزاد خوب بود یا بد؟ نمیدانستم! حاجخانم من را دوست داشت، راهرفتنم را شبیه پریدن پروانه میدید، این تعریفش، مثل تعریفهای دیگرش نبود که فقط یک لبخند روی لبم بیاورد؛ اینبار من او را نه زنی که پرستارش بودم، مادر بهزاد میدیدم.
دلتنگیاش هم برای من طوری بود که دیگر نمیتوانستم فقط به وعدهدادن دیدارهای زودبهزود بسنده کنم، این بار از دلتنگی گفتنش، خوشحالم کرد!
صورتش را بوسیدم و خیلی سریع کنار کشیدم. تلویزیون را برایش روشن کردم و رو به او پرسیدم:
-حاجخانوم، الان اگه یهبار دیگه فیلم یوسف رو ببینید، باز از دست زلیخا عصبانی میشید؟
نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، سریع به طرفم سر چرخاند:
-زلیخا که تموم شد، مگه باز گذاشتن، کدوم شبکه؟
لبخندی زدم و سر تکان دادم:
-نه حاجخانوم، دارم میگم مثلاً اگه دوباره بذارن و شما ببینید، باز اون قسمتایی که عاشق یوسف شده بود، شما رو عصبانی میکنه؟
ابرویی بالا داد:
-چرا نکنه، چند نفر رو گرفتار کرد، خودش رو هم!
کنترل را روی میز گذاشتم:
-اوندفعه گفتین که خدا زلیخا رو بخشیده، دیگه بقیه چیکارهن!
به کل از تلویزیون چشم گرفت:
-اونجاها که تو میگی خدا هنوز زلیخا رو نبخشیده بود، افسارش رو رها کرده بود، گفته بود بتازون ببینم تا کجا میخوای بتازونی!
دوزانو روبهرویش نشستم:
-زلیخا تازوند و هیچوقت هم از تازوندنش ناراضی نبود؛ اینطوری که خدایی خدا زیر سؤال میره!
اخم کرد:
-اللهاکبر، چی میگی تو امروز؟
با لبخند برخاستم. بار دیگر صورتشم را بوسیدم و گفتم:
-هیچی، میخواستم بگم زلیخا و خدا با هم دعوا نداشتن!
صدای زنگ تماس گوشی باعث شد دستانم را در هم گره بزنم. اگر نگاه خیرهی حاجخانم به سمت آشپزخانه و صدای آهنگی که از آن سمت میآمد، نبود، میگذاشتم قطع شود و بعد میرفتم و گوشیام را برمیداشتم. اسم افسانه، گرهی دستانم را از هم باز کرد. نمیخواستم مقابل حاجخانم با او حرف بزنم. به اتاقم رفتم و تا ” الو” گفتم، تندتند گفت:
-الناز، من یه ذره پایینتر از خونهی عمهتم. بدو بیا کارت دارم.
ناخودآگاه به طرف پنجره برگشتم:
-اینجا چیکار میکنی، یعنی چی بدو بیا!
غرید:
-بیا وقت ندارم باید زود برم. کارم باهات مهمه!
بلافاصله تماس را قطع کرد. دنبال بهانهای بودم تا به حاجخانم برای بیرونرفتن از خانه بگویم. نگاهم را دور اتاق گرداندم و وقتی به جای اولم -آینهی مقابلم- بازگشتم، فقط گفتن از حقیقت را چاره دیدم. مانتو به دست بیرون رفتم. حاجخانم چشم به تلویزیون داشت.
-حاجخانوم…
آنقدر یواش گفته بودم که نشنید. دوباره صدایش زدم و بلندتر از قبل گفتم:
-حاجخانوم یکی از دوستام اومده باهام کار داره، یه چند دقیقه میرم دم در رو و زود برمیگردم.
تا برگشت پرسید:
-دوستت؟ اومده اینجا؟!
حق داشت تعجب کند! در این چهار ماه هیچوقت دوستی به دیدنم نیامده بود.
-آره دوستم افسانه! برم ببینم چیکارم داره.
سر تکان داد:
-برو برو…
افسانه مثل کسی که از جلوآمدن میترسد، چندین متر پایینتر از خانه ایستاده بود. تا در را باز کردم، دست بالا بردم:
-بیا اینجا خب…
منتظر بودم پا تند کند، اما برعکسِ عجلهای که در صحبت تلفنیاش داشت، تا توانست آمدنش را طول داد. قدمبرداشتن بیرمقش، ترس روی ترس در دلم انباشته میکرد. مجبور شدم خودم به سمتش بروم:
-چی شده افسانه، این موقع صبح اینجا چیکار میکنی؟
سرش را به دو طرف تکان داد:
-بالاخره کار خودت رو کردی، رفتی هر چی چرتوپرت بلد بودی به سپهر گفتی!
جلوتر رفتم و سینهبهسینهاش ایستادم:
-بهت زنگ زد، حرف زدی باهاش؟
-زنگ زد؟ دیوونه شده بود، رفتم دیدمش!
داد زدم:
-چرا رفتی؟ رفتی که چی بشه؟ من همهی حرفام رو بهش زدم، یه کلمه میگفتی به من ربطی نداره!
افسانه هم با داد جوابم را داد:
-داد نزن بابا، برو خدا رو شکر کن دیدمش! اول صبر کن ببین چی شده. گفت نیای بیرون میآم دم خونهتون! تو هم که هر چی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود، چه غلطی میکردم؟
دستی به پیشانیام کشیدم و کمی عقب رفتم:
-رفتی بیرون چی گفت؟
افسانه سرش را کمی به سمت شانهی چپش کج کرد:
-تو که باید بهتر بدونی چیا گفته!
با اشاره به خانهی عمه گفت:
-چرا بهش گفتی اینجا از مادرشوهر عمهت و پسرش نگهداری میکنی؟!
دستانم را بالا بردم:
-گفتم تا ولم کنه، حالش بد بشه بذاره بره، بترسه ازم که بهش دروغ گفتم، بدش بیاد!
لبخندی از سر غیظ زد:
-آره خیلی هم ترسید، من نبودم دیشب میاومد اینجا فتنه میکرد! برو خدا رو شکر کن که با اراجیف من خر شد.
-الان کجاست؟
اخمی کرد و رو گرفت:
-دیشب به هر جونکندنی بود راضیش کردم بره اراک. اینقدر دروغ و چاخان به هم بافتم که دیگه حالم از خودم به هم میخورد!
بیرمق گفتم:
-چه دروغ و چاخانی، چی بهش گفتی؟
افسانه نگاهی به سرتاپای من انداخت:
-خوبه حداقل به عقل ناقصت رسیده بود، چیزی از برادرشوهر عمهت نگی!
تکهتکه حرف از دهانم بیرون آمد:
-چرا… باید… میگفتم؟
ادای من را درآورد، فقط کمی تندتر:
-چون… اون… موقع… تمام… دنیا… هم… جمع… میشدن… نمیتونستن… جلوش… رو… بگیرن… که… نیاد… اینجا…آبرو… و… شرفت… رو… نبره…
فاصلهاش را با من کم کرد:
-بهش گفتم مشکلات مالی زیاد داشتی و نمیتونستی این کار رو قبول نکنی. خیلی واسه دروغی که بهش گفتی ناراحت بودی، اینقدر که مدام ترس داشتی. تهشم زد به سرت که بری همه چیز رو به هم بزنی چون دوست نداشتی هیچوقت خانوادهش بفهمن عروسشون تهران چه کاری میکرده. گفتم بهخاطر خودت این کار رو کرده تا فردا روز مشکلی با خانوادهت نداشته باشی.
نفسش را رها کرد:
-گفتم برگرد اراک و یه مدت بهش فرصت بده تا به خودش بیاد. بهش قول دادم همه چیز رو راستوریست کنم.
لال شدم. سکوت من باعث شد بیشتر از کارش بگوید:
-نه یه بار، ده بار اینا رو بهش گفتم. یه کاری کردم فعلاً بره تا عقلت بیاد سرجاش.
-افسانه!
تکرار کردم:
-افسانه… افسانه چرا این مزخرفات رو بهش گفتی، تو نمیدونی درد من چیه؟ منتظری عقلم بیاد سر جاش؟ من دیگه با سپهر کاری ندارم. حرفامم دیروز بهش زدم، گندی که زدی رو خودت باید جمع کنی. اگه زنگ بزنه یا تماس بگیره من همهی اون چیزایی که گفتم رو براش تکرار میکنم!
پا کوبید:
-الناز چه مرگته؟ برادرشوهر عمهت که گفتی نخواسته؛ تموم شد و رفت، سپهر رو چرا میخوای از دست بدی؟
نزدیکش شدم:
-خواسته، خیلی خوبم خواسته. من اشتباه فهمیده بودم. برو کاری رو که خراب کردی درست کن!
بار دیگر اشارهای به خانه کرد:
-اینجا با تو چیکار کردن که اینجوری عقل از سرت پریده؟ گیریمم راست میگی و تو رو خواسته، تا کجا پات هست؟ اگه ازش مطمئنی، خیلی هم خوب، برو منم پشتتم، اما خودتم خوب میدونی چه خبره! خریت نکن، سپهر رو از دست نده؛ اصلاً یه مدت باهاش حرف نزن، منم میرم بهش میگم فرصت بده. این برادرشوهر عمهت خودش مطمئنت میکنه اول و آخر کسی که به دردت میخوره سپهره!
به خیابان پشت سرش اشاره کردم:
-برو افسانه… برو! هر چی بشه من دیگه نمیتونم با سپهر رابطهای داشته باشم. برو تموم حرفای دیشبت رو پس بگیر.
رو به عقب قدم برداشت:
-باشه… میرم میگم، فقط مطمئن باش دوباره میآد تهران، اونوقت تو باید بهش بگی پای یه نفر دیگه در میونه، میتونی بگی؟
سرش را به دو طرف تکان داد:
-سپهر با این چیزا عقب نمیکشه، حتماً باید در مورد برادرشوهر عمهت بگی، راه دیگهای نداری، پس بیا به حرف من گوش کن، شر نتراش برای خودت!