رمان رویای سرگردان پارت ۷۳

3.7
(24)

 

 

 

نگاهم بی‌اختیار به دنبالش کشیده شد. قدم‌هایش را دنبال کردم و یک دور چرخیدم؛ مثل تاب‌خوردن در هوا بود!

برمی‌گشتم به حیاط و دوباره کنارش می‌نشستم. سوگواری را کنار می‌گذاشتم، گوشی‌ام را روشن می‌کردم و دیگر هیچ پیام و تماسی نمی‌توانست من را به هم بریزد و سرم را به درد بیاورد.

مانتو را از تنم درآوردم و قبل از رفتن به اتاق حاج‌خانم روی میز آرایش گذاشتم. امشب هیچ سوز و سرمایی نمی‌توانست روی من تأثیر بگذارد.

حاج‌خانم روی تختش نشسته و پاهایش را رو به جلو دراز کرده بود. قرآن می‌خواند، من را که دید، لبخند زد:

-چرا اومدی بالا؟ می‌موندی پیش بچه‌ها.

به طرفش رفتم:

-اومدم ببینم شما چیزی لازم ندارین؟

سرش را تکان داد:

-نه، چی می‌خوام؟ برو النازجان، چیزی لازم ندارم.

اشاره‌ای به پنجره کردم:

-ببندم پنجره رو، سردتون نیست؟

-الان بذار باز بمونه، هر وقت خواستی بخوابی بیا ببند.

-آب چی؟ آب نمی‌خواین؟

با اخم اشاره‌ای به میز کنارش کرد:

-آب هست دیگه، تا تو بری اونا اومدن تو! کار داشته باشم خجالت نمی‌کشم که، می‌گم بهت!

-پس اگه کاری داشتین صدام کنید.

باز اخم کرد و من با لبخند بیرون آمدم و به طرف در رفتم. پا که به تراس گذاشتم، انتظار نگاه بهزاد را می‌کشیدم، اما نگاه آقاکیوان و عمه را دیدم. بهزاد پا روی پا انداخته و چشم به آقاکیوان داشت و به حرف‌هایش گوش می‌داد. به پایین پله‌ها که رسیدم، کیان به سمتم دوید. دستش را به طرفم دراز کرد، همین که خواستم دستش را بگیرم، یک‌دفعه خندید و آن را عقب کشید و دور شد:

-بیا دنبالم کن من رو بگیر. بدو بدو.

لبخندی زدم:

-گولم زدی نمی‌آم!

نیم‌نگاهی به بهزاد انداختم. هنوز همان‌طور کج روی مبل نشسته بود. نزدیک‌شان که شدم در جایش جا‌به‌جا شد و جمع‌تر نشست، باز هم نگاهم نکرد. همین که دست روی مبل گذاشتم تا بنشینم، خودش را به جلو کشید. دستش را روی میز گذاشت و به سمتم سر چرخاند:

-چرا مانتوت رو درآوردی، سردت نیست؟

با مکث کوتاهی جوابش را دادم، از راحت حرف‌زدنش غافلگیر شده بودم:

-نه، سرد نیست، هوا خوبه!

عمه دو طرف کت کوتاهش را به هم نزدیک کرد:

-همچین خوبم نیست، از اولی که اومدیم سردتر شده!

آقا‌‌کیوان رو به عمه زمزمه کرد:

-ویسکی بیارم که سرما یادمون بره؟

عمه نیم‌نگاهی به بهزاد و بعد به من انداخت:

-بدم نمی‌آد، به قول کیان فردام که تعطیله، بدخواب بشم می‌تونم تا ظهر بخوابم و تلافی کنم!

آقاکیوان سری تکان داد و حین بلندشدن از جایش گفت:

-الان می‌رم می‌آرم، اولشم واسه خاطر مامان نیاوردم.

از برگشتنم‌ پشیمان شده بودم و احساس زیادی‌بودن می‌کردم. تازه آمده بودم و نمی‌توانستم به داخل برگردم‌. آقاکیوان خیلی سریع با بطریِ ویسکی،که اگر اسمش را نمی‌گفت برای من همان مشروب بود، و چند جام داخل سینی برگشت. آن‌ها را روی میز گذاشت و یک‌دفعه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:

-یه کمم برای تو می‌ریزم، اگه خوشت اومد دفعه‌ی بعد بیشترش می‌کنم!

چسبیدم به مبل:

-نه‌نه… من نمی‌خورم، شما راحت باشید!

عمه رو به آقا‌کیوان گفت:

-الناز اهلش نیست!

بیشترِ آخر هفته‌ها، وقتی حاج‌خانم می‌خوابید، آقا‌کیوان و عمه در آشپزخانه یا حیاط، مشروب می‌نوشیدند، اما هیچ‌وقت نشده بود همه دور یک میز نشسته باشیم و این‌طور راحت در جام بریزند و به من هم تعارف کنند.

همین که می‌خواست در سومین جام هم بریزد، بهزاد گفت:

-برای منم نریز!

آقاکیوان لبانش را به حالت سؤالی بالا داد:

-تو چرا؟ می‌خوای بشینی نگاهمون کنی؟

همان‌‌طور که بی‌حرکت نشسته بودم، زیرچشمی به بهزاد نگاه کردم. از من به میز نزدیک‌تر بود و به راحتی می‌توانستم واکنش‌هایش را ببینم:

-نوش، من تو مزه همراهی‌تون می‌کنم.

عمه ابرویی بالا داد:

-یه کم بخور، زیاده‌روی نکن که بعدش بتونی بشینی پشت فرمون و برگردی، یا هم شب اینجا بمون!

بهزاد دستش را روی لبه‌ی میز حرکت داد:

-کلاً امشب میل ندارم، همین‌جوری‌شم کله‌م داغه!

 

 

هر حرفی که می‌زد و حرکتی که می‌کرد، من آن را به نفع خودم تعبیر می‌کردم، نه از همان اول، از وقتی که خواست برگردم و کنارش بنشینم!

ظرف آجیل را جلو کشید و بین من و خودش گذاشت:

-مشغول باش.

برای اینکه زل نزنم به شراب‌نوشیدن عمه و آقا‌کیوان، کمی به سمت بهزاد متمایل شدم و دست در ظرف آجیل کردم؛ اما مستقیم به او نگاه نکردم. همان‌طور که خواست مشغول شدم. زمزمه کرد:

-خون‌دماغ که دیگه نشدی؟

تا این را گفت سرم را بلند و نگاهش کردم. کامل به طرفم چرخیده و زل زده بود به من. با نیم‌نگاهی به عمه که با جام مشروب بازی‌اش گرفته و نزدیک دهانش نگه داشته بود، سریع گفتم:

-نه نشدم.

دوباره نگاهم را به آجیل‌های‌ داخل دستم داد. کمی سرش را خم کرد تا تمام صورتم ببیند:

-دقیقاً از کی، چند روزه؟

ویسکی را عمه و آقا‌کیوان می‌نوشیدند، اما بهزاد زمان و مکان یادش رفته بود. نگاه‌کردنش به من اصلاً معمولی نبود. حالت مورب‌تری نسبت به قبل داشت. سؤال می‌پرسید و انگار فقط می‌خواست من نگاهش کنم، نه اینکه جوابش را بدهم.

-فکر کنم یه هفته‌ای هست.

سرش را کوتاه بالا و پایین برد:

-خوبه!

دست که داخل آجیل برد و بادام‌شورهای آن را جدا کرد، فکر می‌کردم سؤال‌هایش تمام شده باشد، اما حینی که آن‌ها را به سمتم گرفت، پرسید:

-حاج‌خانم نوبت بعدی‌ش کیه؟

سر که بلند و نگاهش کردم، لبخند روی لبش را پنهان کرد و گفت:

-بگیرش، بادوم دوست داری!

دستم را نگه داشتم تا بادام‌ها را خودش داخل دستم بریزد:

-آخر همین ماهه! وقتش که شد قبلش بهتون خبر می‌دم.

-خیلی لطف می‌کنی!

آقا‌کیوان جامش را روی میز گذاشت و با تک‌سرفه‌ای گفت:

-از الان برای رفتن الناز و پیداکردن یکی دیگه ماتم گرفتم، هم حاج‌خانم بهش عادت کرده، هم ما!

فقط لبخند زدم. بهزاد با تکان سر تأیید کرد:

-آره خیلی بهش عادت کردیم، باید یه فکری به حال ما بکنه!

عمه خندید:

-قول می‌ده زود‌زود بیاد بهمون سر بزنه.

بهزاد به طرفم برگشت و شمرده‌شمرده گفت:

-زود‌زود بهمون سر می‌زنی؟

داشت سربه‌سرم می‌گذاشت. ویسکی و جام را فراموش کردم و گفتم:

-مگه می‌تونم سر نزنم؟

بعد از تعللی کوتاه، در حالی که هنوز چشم به بهزاد داشتم، ادامه دادم:

-منم به حاج‌خانم و شماها عادت کردم.

چشمانش مورب‌تر هم شده بود و باز سعی داشت لبخندش را در بند خود نگه دارد:

-حاج‌خانوم خیلی دوسِت داره، هر روز بیشتر از دیروز!

شانه‌ام را بالا آوردم و گردنم را کمی کج کردم:

-مطمئنم از شدت علاقه‌ی من خبر ندارن!

چشمانش روی شانه‌هایم چرخید. نگاه‌کردنش را طول داد و آرام عقب رفت و به مبل تکیه داد. با بردن دستانش به زیر بغل گفت:

-حاج‌خانوم سرش تو کاره، حتماً می‌دونه! مدلش این‌طوریه که زود تشخیص می‌ده!

هنوز شانه‌هایم را کامل پایین نیاورده بودم:

-اگه خبر دارن کار من راحت می‌شه، می‌دونن که هیچی نمی‌تونه باعث بشه ازشون غافل بشم، نه سردرد و نه و هیچ درد و غم دیگه‌ای!

چشمانش به حالت عادی برگشت. عمیق‌تر نگاهم کرد:

-به جای گفتن، باید این رو بهش ثابت کنی!

برای درک معنای حرفش، مجبور شدم کامل از او چشم بگیرم. عمه و آقا‌کیوان جامشان را روی میز گذاشته و سرشان را به پشتی مبل تکیه داده بودند. بهزاد با نگاه به آن‌‌ها از جایش بلند شد:

-انگار شما خوابتون می‌آد، می‌رم با مامان خداحافظی کنم و برم.

با کمک عمه و آقا‌کیوان وسیله‌های روی میز را جمع کرده بودیم و داشتیم از پله‌ها بالا می‌رفتیم که بهزاد کت‌پوشیده بیرون آمد. دستی به سر کیان کشید و با نگاهی که از آقاکیوان شروع و به من ختم شد، گفت:

-خداحافظ، شب‌تون بخیر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x