نگاهم بیاختیار به دنبالش کشیده شد. قدمهایش را دنبال کردم و یک دور چرخیدم؛ مثل تابخوردن در هوا بود!
برمیگشتم به حیاط و دوباره کنارش مینشستم. سوگواری را کنار میگذاشتم، گوشیام را روشن میکردم و دیگر هیچ پیام و تماسی نمیتوانست من را به هم بریزد و سرم را به درد بیاورد.
مانتو را از تنم درآوردم و قبل از رفتن به اتاق حاجخانم روی میز آرایش گذاشتم. امشب هیچ سوز و سرمایی نمیتوانست روی من تأثیر بگذارد.
حاجخانم روی تختش نشسته و پاهایش را رو به جلو دراز کرده بود. قرآن میخواند، من را که دید، لبخند زد:
-چرا اومدی بالا؟ میموندی پیش بچهها.
به طرفش رفتم:
-اومدم ببینم شما چیزی لازم ندارین؟
سرش را تکان داد:
-نه، چی میخوام؟ برو النازجان، چیزی لازم ندارم.
اشارهای به پنجره کردم:
-ببندم پنجره رو، سردتون نیست؟
-الان بذار باز بمونه، هر وقت خواستی بخوابی بیا ببند.
-آب چی؟ آب نمیخواین؟
با اخم اشارهای به میز کنارش کرد:
-آب هست دیگه، تا تو بری اونا اومدن تو! کار داشته باشم خجالت نمیکشم که، میگم بهت!
-پس اگه کاری داشتین صدام کنید.
باز اخم کرد و من با لبخند بیرون آمدم و به طرف در رفتم. پا که به تراس گذاشتم، انتظار نگاه بهزاد را میکشیدم، اما نگاه آقاکیوان و عمه را دیدم. بهزاد پا روی پا انداخته و چشم به آقاکیوان داشت و به حرفهایش گوش میداد. به پایین پلهها که رسیدم، کیان به سمتم دوید. دستش را به طرفم دراز کرد، همین که خواستم دستش را بگیرم، یکدفعه خندید و آن را عقب کشید و دور شد:
-بیا دنبالم کن من رو بگیر. بدو بدو.
لبخندی زدم:
-گولم زدی نمیآم!
نیمنگاهی به بهزاد انداختم. هنوز همانطور کج روی مبل نشسته بود. نزدیکشان که شدم در جایش جابهجا شد و جمعتر نشست، باز هم نگاهم نکرد. همین که دست روی مبل گذاشتم تا بنشینم، خودش را به جلو کشید. دستش را روی میز گذاشت و به سمتم سر چرخاند:
-چرا مانتوت رو درآوردی، سردت نیست؟
با مکث کوتاهی جوابش را دادم، از راحت حرفزدنش غافلگیر شده بودم:
-نه، سرد نیست، هوا خوبه!
عمه دو طرف کت کوتاهش را به هم نزدیک کرد:
-همچین خوبم نیست، از اولی که اومدیم سردتر شده!
آقاکیوان رو به عمه زمزمه کرد:
-ویسکی بیارم که سرما یادمون بره؟
عمه نیمنگاهی به بهزاد و بعد به من انداخت:
-بدم نمیآد، به قول کیان فردام که تعطیله، بدخواب بشم میتونم تا ظهر بخوابم و تلافی کنم!
آقاکیوان سری تکان داد و حین بلندشدن از جایش گفت:
-الان میرم میآرم، اولشم واسه خاطر مامان نیاوردم.
از برگشتنم پشیمان شده بودم و احساس زیادیبودن میکردم. تازه آمده بودم و نمیتوانستم به داخل برگردم. آقاکیوان خیلی سریع با بطریِ ویسکی،که اگر اسمش را نمیگفت برای من همان مشروب بود، و چند جام داخل سینی برگشت. آنها را روی میز گذاشت و یکدفعه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
-یه کمم برای تو میریزم، اگه خوشت اومد دفعهی بعد بیشترش میکنم!
چسبیدم به مبل:
-نهنه… من نمیخورم، شما راحت باشید!
عمه رو به آقاکیوان گفت:
-الناز اهلش نیست!
بیشترِ آخر هفتهها، وقتی حاجخانم میخوابید، آقاکیوان و عمه در آشپزخانه یا حیاط، مشروب مینوشیدند، اما هیچوقت نشده بود همه دور یک میز نشسته باشیم و اینطور راحت در جام بریزند و به من هم تعارف کنند.
همین که میخواست در سومین جام هم بریزد، بهزاد گفت:
-برای منم نریز!
آقاکیوان لبانش را به حالت سؤالی بالا داد:
-تو چرا؟ میخوای بشینی نگاهمون کنی؟
همانطور که بیحرکت نشسته بودم، زیرچشمی به بهزاد نگاه کردم. از من به میز نزدیکتر بود و به راحتی میتوانستم واکنشهایش را ببینم:
-نوش، من تو مزه همراهیتون میکنم.
عمه ابرویی بالا داد:
-یه کم بخور، زیادهروی نکن که بعدش بتونی بشینی پشت فرمون و برگردی، یا هم شب اینجا بمون!
بهزاد دستش را روی لبهی میز حرکت داد:
-کلاً امشب میل ندارم، همینجوریشم کلهم داغه!
هر حرفی که میزد و حرکتی که میکرد، من آن را به نفع خودم تعبیر میکردم، نه از همان اول، از وقتی که خواست برگردم و کنارش بنشینم!
ظرف آجیل را جلو کشید و بین من و خودش گذاشت:
-مشغول باش.
برای اینکه زل نزنم به شرابنوشیدن عمه و آقاکیوان، کمی به سمت بهزاد متمایل شدم و دست در ظرف آجیل کردم؛ اما مستقیم به او نگاه نکردم. همانطور که خواست مشغول شدم. زمزمه کرد:
-خوندماغ که دیگه نشدی؟
تا این را گفت سرم را بلند و نگاهش کردم. کامل به طرفم چرخیده و زل زده بود به من. با نیمنگاهی به عمه که با جام مشروب بازیاش گرفته و نزدیک دهانش نگه داشته بود، سریع گفتم:
-نه نشدم.
دوباره نگاهم را به آجیلهای داخل دستم داد. کمی سرش را خم کرد تا تمام صورتم ببیند:
-دقیقاً از کی، چند روزه؟
ویسکی را عمه و آقاکیوان مینوشیدند، اما بهزاد زمان و مکان یادش رفته بود. نگاهکردنش به من اصلاً معمولی نبود. حالت موربتری نسبت به قبل داشت. سؤال میپرسید و انگار فقط میخواست من نگاهش کنم، نه اینکه جوابش را بدهم.
-فکر کنم یه هفتهای هست.
سرش را کوتاه بالا و پایین برد:
-خوبه!
دست که داخل آجیل برد و بادامشورهای آن را جدا کرد، فکر میکردم سؤالهایش تمام شده باشد، اما حینی که آنها را به سمتم گرفت، پرسید:
-حاجخانم نوبت بعدیش کیه؟
سر که بلند و نگاهش کردم، لبخند روی لبش را پنهان کرد و گفت:
-بگیرش، بادوم دوست داری!
دستم را نگه داشتم تا بادامها را خودش داخل دستم بریزد:
-آخر همین ماهه! وقتش که شد قبلش بهتون خبر میدم.
-خیلی لطف میکنی!
آقاکیوان جامش را روی میز گذاشت و با تکسرفهای گفت:
-از الان برای رفتن الناز و پیداکردن یکی دیگه ماتم گرفتم، هم حاجخانم بهش عادت کرده، هم ما!
فقط لبخند زدم. بهزاد با تکان سر تأیید کرد:
-آره خیلی بهش عادت کردیم، باید یه فکری به حال ما بکنه!
عمه خندید:
-قول میده زودزود بیاد بهمون سر بزنه.
بهزاد به طرفم برگشت و شمردهشمرده گفت:
-زودزود بهمون سر میزنی؟
داشت سربهسرم میگذاشت. ویسکی و جام را فراموش کردم و گفتم:
-مگه میتونم سر نزنم؟
بعد از تعللی کوتاه، در حالی که هنوز چشم به بهزاد داشتم، ادامه دادم:
-منم به حاجخانم و شماها عادت کردم.
چشمانش موربتر هم شده بود و باز سعی داشت لبخندش را در بند خود نگه دارد:
-حاجخانوم خیلی دوسِت داره، هر روز بیشتر از دیروز!
شانهام را بالا آوردم و گردنم را کمی کج کردم:
-مطمئنم از شدت علاقهی من خبر ندارن!
چشمانش روی شانههایم چرخید. نگاهکردنش را طول داد و آرام عقب رفت و به مبل تکیه داد. با بردن دستانش به زیر بغل گفت:
-حاجخانوم سرش تو کاره، حتماً میدونه! مدلش اینطوریه که زود تشخیص میده!
هنوز شانههایم را کامل پایین نیاورده بودم:
-اگه خبر دارن کار من راحت میشه، میدونن که هیچی نمیتونه باعث بشه ازشون غافل بشم، نه سردرد و نه و هیچ درد و غم دیگهای!
چشمانش به حالت عادی برگشت. عمیقتر نگاهم کرد:
-به جای گفتن، باید این رو بهش ثابت کنی!
برای درک معنای حرفش، مجبور شدم کامل از او چشم بگیرم. عمه و آقاکیوان جامشان را روی میز گذاشته و سرشان را به پشتی مبل تکیه داده بودند. بهزاد با نگاه به آنها از جایش بلند شد:
-انگار شما خوابتون میآد، میرم با مامان خداحافظی کنم و برم.
با کمک عمه و آقاکیوان وسیلههای روی میز را جمع کرده بودیم و داشتیم از پلهها بالا میرفتیم که بهزاد کتپوشیده بیرون آمد. دستی به سر کیان کشید و با نگاهی که از آقاکیوان شروع و به من ختم شد، گفت:
-خداحافظ، شبتون بخیر.