حرفش داخل خانه، وقتی از من خواست برای آنچه خودم آن را کنار گذاشته بودم، سوگواری را تمام کنم، نوعی دلداری یا کمک برای بهترکردن حالم به نظرم آمد؛ اما وقتی در آخرین لحظات از ثابتکردن حرف زد، فهمیدم هر چه گفت و خواست، برای خودش بود! نوعی خودخواهیِ عاطفی که من کاملاً درکش میکردم و جنسش را میشناختم.
گوشیام را که روشن کردم، چندین و چند تماس از سپهر داشتم. این سماجتها قرار نبود تمام بشود! سپهر نیاز به ضربهی محکمتری داشت، اما من دستِ زدنِ آن ضربه را نداشتم؛ جواب پیام من را هم داده بود: “هزار بار زنگ زدم جواب ندادی، سرت جایی خورده، سرگیجه گرفتی و اراجیف میگی، اگه برای منحرفکردن ذهن منه از دروغ شاخدارت، باید بهت تبریک بگم، خوب کلکی سوار کردی؛ اما بدون هزار سال هم که بگذره من فراموش نمیکنم، الان هم منتظرم سرگیجهت بند بیاد!”
سپهر ترسناک شده بود، از این حرفهایش میترسیدم؛ از اینکه لحظهای نمیخواست به این فکر کند که من حقیقت را گفته و کلکی سوار نکرده بودم. نمیدانستم در کدامین بار تکرارکردنم بالاخره باور میکرد که واقعاً تمام دردم نخواستن اوست، فقط مطمئن بودم آنوقت تازه اول شروع مشکلمان خواهد بود، مشکلی که ناگزیرم میکرد به گفتن واقعیتی به نام علاقه به آدمی دیگر… کاری که به شدت برایم سخت و ناگوار بود.
با تقهای که به در خورد، سرم را از روی بالش بلند کردم. عمه را در چهارچوب در دیدم:
-خوابیدی الناز؟
کامل نشستم:
-نه بیدارم، بیا تو!
دست که به موهای پشت سرش برد و تابی به آنها داد، فهمیدم هوشیارِ هوشیار نیست؛ اگر چه مست هم نبود. لبهی تختم نشست، کمی سرش را به طرف شانه کج کرد:
-سردرد که دیگه نداری؟
کمی خودم را به جلو کشیدم تا هم به او نزدیکتر باشم و هم بهتر بتوانم صورتش را ببینم:
-نه خوبم…
ابرویی بالا داد:
-شاید سردرد نداشته باشی، اما خوب هم نیستی!
-زل زدم در چشمهایش:
-سپهر ولکن نیست، نمیفهمه وقتی میگم نمیخوام این رابطه ادامه پیدا کنه، به چیزی که میگم کاملاً مطمئنم. خستهام کرده.
سرم را کمی پایین بردم. دست روی پایم کشیدم:
-قدرت تشخیص درست و غلط رو از دست دادم، نمیدونم چیکار کنم که دست از سرم برداره. میگم تند بشم و کاری کنم که دیگه یه سر سوزن به نخواستن من شک نکنه!
دستانم را مقابل صورتم گرفتم:
-اما دلم براش میسوزه. حتی…
خیرگی نگاه عمه بیشتر شد:
-حتی عذاب وجدان دارم!
چشمان عمه تنگ شد. لب باز کرد چیزی بگوید، اما در سکوت دستانش را عقبتر از بدنش تکیهگاه کرد و به دیوار روبهرو چشم دوخت:
-این حالی که تو میگی رو یه بار داشتم…
سرم که تند بالا آمد، آرامتر از قبل گفت:
-اون موقعها که تو شرکت ساختمونی پیش سحرخیز کار میکردم! خیلی بهم اعتماد داشت، همون اعتمادم باعث شده بود بهم بالوپر بده و همه جا من رو بفرسته جلو و گوش به حرف دور و وریاش نده.
سرش را کوتاه تکان داد:
-خب منم خوب بلد بودم از فرصتام استفاده کنم. جواب اعتمادش رو میدادم. حواسم جمع بود، جمعتر از خودش! نمیذاشتم کسی بذاره تو کاسهش. جفتمون از هم راضی بودیم.
لبخند کمرنگی زد:
-یعنی من تا وقتی راضی بودم که کیوان پا به شرکت سحرخیز نذاشته و بهم پیشنهاد کار تو شرکت خودش رو نداده بود!
لبخند در تمام صورتم پخش شد. در جایم جابهجا شدم و بلند پرسیدم:
-بعدش چی شد، عاشقش شدی؟
اخم کمرنگی کرد:
-عاشق؟ حتی نمیدونستم مجرده!
گرهی ابروهایش باز شد:
-بهخاطر سنش فکر میکردم متأهله، یه کلمه حرف خارج از کار هم نمیزد.
دستش را بند گردنش کرد:
-اون اولا خیلی تحویلم نمیگرفت؛ نمیخواست قبول کنه سحرخیز کاراش رو داده دستم و مجبوره با من سروکله بزنه!
به اینجا که رسید هر دو با هم ریز خندیدیم، عمهپری خندیدنش را بیشتر طول داد، انگار شراب تازه داشت تأثیرش را میگذاشت:
-اما بعدش فهمید همینه که هست!
پاهایم را جمع کردم و دستانم را در هم حلقه کردم:
-دیگه چی شد، کی فهمیدی مجرده، اصلاً چطور شد ابراز علاقه کرد؟
عمه با لبخند براندازم کرد:
-یه روز که کارش توی شرکت سحرخیز تموم شده بود و میخواست بره، برگشت ازم پرسید میتونه بیرون از دفتر یه جا من رو ببینه…
به میان حرفش پریدم:
-میخواست بگه ازت خوشش اومده و اینا؟
عمه چپچپ نگاهم کرد:
-نخیر! بذار حرفم رو بزنم.
تندتند گفتم:
-باشهباشه بگو…
نگاهش را مستقیم به من دوخت:
-اولش سر گردوندمش، گفتم دلیلی نداره، هر چی هست تو دفتر بگه؛ اونم گفت یه مورد کاریه که بهتره یه جایی خارج از شرکت سحرخیز بهم بگه. اینطوری شد که یه شب رفتیم رستوران. اونجا بهم پیشنهاد کار تو شرکت خودش رو داد، گفت هر چی از سحرخیز میگیری، دو برابرش رو میدم.
با دست جلوی خمیازهاش را گرفت:
-اونشب گفتم نه، اما خب وسوسه شده بودم. کیوانم کوتاهبیا نبود، هر دفعه یه چیزی میذاشت روی پیشنهادش. هر چی من عقب میکشیدم، اون مشتاقتر میشد. وقتی بالاخره قبول کردم، یهو غافلگیرم کرد!
سرم را تکان دادم:
-پیشنهاد ازدواج داد؟
دستش را بالا آورد، صورتش را جمع کرد:
-تو یه ذره هم کیوان رو نشناختی! عادی برگشت و گفت این مدت خیلی خستهش کردم، باید جبران کنم تا خستگیش در بره و یه سفر دوتایی با هم بریم. حق انتخاب جاش رو هم داد به من!
لبخندم جمع شد:
-دوتایی یعنی خودش و تو؟
عمه باز خندید:
-نه پس، من و خودش و سحرخیز!
-چه جوابی دادی؟
زمزمه کرد:
-حقش رو گذاشتم کف دستش و برگشتیم سر خونهی اول، گفتم تمایلی ندارم با لمپنا کار کنم… بعدشم فهمیدم ازدواج نکرده، دیگه باز رفت و اومد و گفت اون حرف رو قبل از اینکه من رو ببره تو دمودستگاهش محض امتحانکردنم زده. چون همونقدر که من از لمپنا بدم میآد، اونم از پتیارهها خوشش نمیآد!
این رفتار آقاکیوان کاملاً برایم آشنا بود، تحقیقاتش از صاحبخانهمان، قبل از اینکه به من پیشنهاد پرستاری از مادرش و کیان را بدهد!
خمیازهی دیگری کشید:
-تهشم همه چی ختم شد به اینجایی که میبینی! منم اونموقع ناراحت بودم، عذاب وجدان داشتم، اما دیدم اگه بمونم پیش سحرخیز دیگه اون آدم قبل که از جونودل براش مایه میگذاشت نمیشم، چون فکر میکردم همین که کنارش موندم خودش کافیه و کلی لطف کردم بهش. از طرفی نمیخواستم بعدها حسرت بخورم که یه شرایط بهتر برام فراهم بود و نرفتم. من آدمی نبودم که از همهی خودم کار نگیرم، اینم فقط پیش کیوان ممکن میشد. چون من میخواستم هر طور شده خودم رو بهش ثابت کنم. خیلی راحت نبود، وقتی رفتم دفتر کیوان تازه فهمیدم چهقدر کارم سخته! جون کندم تا همه چی رو به هم جفتوجور کنم، اما چون مطمئن بودم به درستبودن کارم، از تاواندادن براش نمیترسیدم. کیوان، سحرخیز نبود، زود همه چی دلش رو میزد، حتی یه الکی خندیدن! حق نداشتی جلوش یه حرکت اشتباه انجام بدی!
به آرامی از جایش بلند شد:
-همهی اینا رو گفتم که بگم، بیرحمی اسمش بد در رفته، اگه بدونی کجا ازش استفاده کنی، خیلی هم خوبه! تو اولوآخرش دیگه به درد سپهر نمیخوری، دلت هم بسوزه و بری باهاش، هم خودت رو بدبخت کردی، هم اون رو!
پشت به در و رو به من چرخید:
-یه کلام بگو، یکی دیگه رو میخوای، چه میدونم بگو یه خواستگار بهتر دارم تا بره پی کار خودش!
چشم گرفتم، اما زود فهمیدم از همان حرکتهای اشتباهی است که عمه مواظب بوده مقابل آقاکیوان انجامش ندهد. خیره شدم به چشمهایش. تابی به آنها داد و با صدایی که کمی نازک شده بود، گفت:
-نکنه قضیه همینه، آره؛ یکی دیگه؟ عذابوجدانم که میگی داری!
محکم گفتم:
-نه، هیچکس نیست؛ فقط دیگه بهش علاقه ندارم. نمیتونم به ازدواج باهاش فکر کنم.
با معطلی از من نگاه گرفت و به سمت در رفت:
-الان هم بگیر بخواب، این چند وقت که من نیستم بهزاد و کتی بیشتر میآن اینجا، با این قیافهی دربوداغون نرو جلوشون، دیدی که بهزاد تو حیاط چی میگفت، میخواست ثابت کنی شیشدونگ حواست به حاجخانوم هست، دو پا جلوتر از کیوانه!
* * *