افسانه کنارم نشست و تا سرش را به دیوار تکیه داد، گفتم:
-اِ تکیه نده کروکثیفه، راست بشین، اینجوری کنی که صبح جای مرخصکردن بابات، خودت رو باید بستری کنن.
سرش را برداشت و نیمنگاهی به دیوار پشت سرش انداخت و گفت:
-لباسام رو عوض میکنم.
و بعد با لبخندی کمرمق رو به من که روی صندلی رنگورو رفتهی بیمارستان راست نشسته بودم، گفت:
-تو رو هم اسیر کردم این موقع شب! هر چی بهش میگم بابا هر آتوآشغالی که دستت میآد قاتیپاتی نخور، گوش نمیده که، میدونه معدهش حساسهها، فلافل میخوره با ترشی و سس تند. روشم نوشابه و بعدشم دل و جیگر موندهی جیگرگی! برو خونه تا دیرت نشده.
صفحهی گوشیام را روشن کردم:
-هنوز دوازده نشده، دوازده آژانس میگیرم.
سرش را تا خواست دوباره به دیوار تکیه بدهد، بلند اسمش را صدا زدم که منصرف شد و به سمتم چرخید:
-گیروگرفتاری سپهر چیه؟
اخم کردم:
-چه میدونم افسانه، بهخاطر سپهر از هر چی گوشی و تلفنه بیزارم. همهش گوشیم رو یه جا میذارم که چشمم بهش نیفته. اون باعث شد هر چی زنگ زدی نشنوم. همیشه روی سایلنته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اگه کیان نبود اصلاً نمیفهمیدم بابات بستریه و از صبح بیمارستانی!
مستقیم زل زدم به چشمهایش:
-تو چرا رکوراست بهش نمیگی دیگه بهت زنگ نزنه، چرا نمیگی ول کنه بچسبه به زندگیش؟
گردنش را راست نگه داشت:
-به گفتن منه، فکر کردی تا زنگ میزنه من جواب میدم؟! از هر ده تا زنگ، یکیش رو جواب میدم. هر چی هم میگم الناز نمیخواد، فقط میگه گرفتاریم تموم بشه، خودم میآم تهران حلش میکنم!
میخواستم بیشتر گله کنم، بیشتر و تندتر بگویم تا دیگر جواب سپهر را ندهد، اما خستگیاش و رد کمرنگ خط لبی که تنها در قسمت بالایی لبهایش باقی مانده بود، باعث شد سکوت کنم. خودش را کمی به جلو کشید:
-عمهت کی برمیگرده؟
زیپ کیفم را باز کردم تا گوشیام را داخلش بگذارم:
-تازه دو روزه رفته، یه ماهی کارش طول میکشه!
دستانش را کمی بالا آورد:
-یه ماه؟! خب اینطوری که خیلی برات سخت میشه!
آرام گفتم:
-سخت که هست، ولی تنها هم نیستم. کتایون دختر حاجخانوم بهمون سر میزنه، امروز صبح اومد، فعلاً هم قراره بمونه!
خیره نگاهم میکرد و چشمانش دودو میزد. وقتی برگشتم و دیگر چشمدرچشم نبودیم، با تن صدای پایینی پرسید:
-از برادرشوهر عمهت چه خبر؟!
سریع نگاهش کردم. سؤالش را تغییر داد:
-میآد بهتون سر بزنه؟
از جایم بلند شدم. کیفم را کنارش گذاشتم و گفتم:
-رفتوآمدش هیچوقت معلوم نیست، یه وقتایی چند روز نمیآد، گاهی هم هر شب میآد! این دو شبی که عمه نبود، نیومد.
به سمت اتاقی که پدرش در آن بستری و خوابیده بود، قدم برداشتم. از کنار ردیف بیمارانی که همه خواب بودند گذشتم و به بالای تختش رسیدم. طاقباز خوابیده بود و آرام و منظم نفس میکشید. ملحفه را تا نزدیک شانهاش بالا کشیدم و بدون اینکه سروصدا کنم از اتاق بیرون آمدم. افسانه از جا بلند شده و کیف به دست منتظرم بود. آن را به سمتم گرفت:
-گوشیت تو کیفت میلرزید، ببین کیه!
سریع گوشی را بیرون آوردم و تا صفحه را روشن کردم، شمارهی بهزاد به همراه اسمش روی صفحهی گوشی ظاهر شد. افسانه ابرویی بالا انداخت و قدمی به عقب برداشت؛ با نگاه به او جوابش را دادم:
-الو…
-الو الناز، خوبی؟
از افسانه تا جایی که میتوانستم دور شدم. تا دیوار مقابل او جلو رفتم:
-ممنونم شما چطورید؟
در جوابم از حالش نگفت:
-زنگ زدم خونه حاجخانوم گفت بابای دوستت حالش بده و رفتی بیمارستان پیشش!
تندتند گفتم:
-آره یه خرده معدهش مشکل پیدا کرده بود، الان بهتره، منم دیگه میخوام آژانس بگیرم و برگردم خونه.
صدایی شبیه بستهشدن در آمد:
-نمیخواد آژانس بگیری، بگو کدوم بیمارستانی، میآم دنبالت.
افسانه زل زده بود به من، مقابل چشم او سخت بود که با بهزاد صمیمی باشم و نگران خستگی و خوابآلودگیاش:
-نهنه، اینجا خیلی بهت دوره، تا بیای من برگشتم خونه. خودم برمیگردم!
شمرده گفت:
-بگو کجایی بیام، زود میرسم.
دلم خیلی برایش تنگ شده بود، کلافگی این چند روز باعث شد، زمزمه کنم:
-بیمارستان لقمانم!
در جوابم گفت:
-الان حرکت میکنم، رسیدم زنگ میزنم بیای بیرون.
به افسانه پشت کردم:
-پس آروم برون، عجله نکن!
“چشم” کشیدهای گفت و بعد خندید و قطع کرد.
مقابل افسانه به زور خودم را کنترل کردم تا لبخند نزنم. به سمتم آمد:
-گفت میآد دنبالت؟
سرم را بالا و پایین بردم:
-آره میآد. بریم بشینیم، طول میکشه تا برسه.
بعد بدون آنکه منتظر باشم همزمان با من قدم بردارد، خودم را سریع به صندلی رساندم و رویش نشستم.
روبهرویم ایستاده بود و چشم به من داشت. با نگاه پرستار اخمویی که از کنارمان گذشت، به خودش آمد و به طرفم قدم برداشت:
-بریم حیاط؟ الان بهمون گیر میدن، گفتن همراه یک نفر بیشتر نباشه!
از روی صندلی بلند شدم و با هم به حیاط رفتیم. بیرون هوا کمی سرد بود و هر چه جلوتر میرفتیم، شدت سوز بادی که میآمد، بیشتر میشد. افسانه ساکت بود، فکر میکردم به سکوتش ادامه بدهد، اما وقتی تا نزدیک در رفتیم و خواستیم مسیر آمده را برگردیم، روبهرویم ایستاد و گفت:
-به خاطر سپهر نمیگما، اصلاً فکر میکنم همچین کسی هرگز توی زندگیت نبوده؛ اما این برادرشوهر عمهت از بودن با تو دنبال چیه، تا حالا به این فکر کردی؟
با اینکه قرار بود اصلاً پای سپهر را وسط نکشد، گفت:
-اونم وقتی که میدونست تو با سپهر قولوقرار ازدواج داشتی، خودش میتونه عین سپهر باشه؟
نیمنگاهی به اطرافم کردم و وقتی دیدم کسی نزدیکمان نیست، گفتم:
-افسانه شدی سپهر؟! یه چیزایی رو میدونی و میشنوی، ولی خودت رو میزنی به نفهمیدن و نشنیدن و هی برمیگردی سر خونهی اول! اونی که توی این رابطه پا پیش گذاشت من بودم، نه بهزاد! ما تازه اول راهیم، برم بهش بگم بیا عین سپهر بشو؟
دستانش را بالا آورد:
-باشه، تو درست میگی، فقط یه چیز دیگه بگم و تمام، میگی اول راهی، اما همین اول راه هم میشه خیلی چیزا رو فهمید، من بهزاد رو نمیشناسم، ولی برای تو سخت نیست بفهمی دنبال یه خوشگذرونی چند روزه هست یا نه!
دست روی بازویم گذاشت:
-نمیخوام ازت سوءاستفاده کنه، یا گولت بزنه!
اخم کردم و کوتاه چشمانم را بستم و باز کردم:
-اینطوری نیست، تو نمیشناسیش!
این را گفتم و دور شدم. آنقدر در حیاط ماندیم که سردمان شد. گوشی را در دستم گرفته بودم تا اگر بهزاد زنگ زد، سریع جواب بدهم. نگاهی به ساعت کردم و رو به افسانه گفتم:
-تو برو، الانا دیگه میرسه!
ابرویی بالا انداخت:
-نمیرم! میخوام وایسم تا شازدهت بیاد. ببینم کیه که تو واسهش شهر رو به هم ریختی!
لبخندی به رویش زدم:
-تو به انتخاب من شک داری؟
حالت متفکری به خودش گرفت:
-آره پس چی، تو کلاً جذب ناحسابیا میشی، یکیش خود من، حیوحاضر؛ تموم بدبختیای زندگیت زیر سر منه!
هر دو خندیدیم و دوباره قدم زدیم. گوشیام که زنگ خورد، با دیدن شمارهی بهزاد آنقدر سریع آیکون تماس را لمس کردم که افسانه برای بار دوم بلند خندید. کمی فاصله گرفتم و چپچپ نگاهش کردم:
-الو بهزاد… رسیدی؟
مثل من هول نبود. با آرامش جواب داد:
-آره عزیزم؛ سمت درِ اورژانس وایستادم، بیام داخل دنبالت؟
دنبال مسیری که هر چه سریعتر ما را به در اورژانس برساند گشتم و گفتم:
-نهنه، دو دقیقه بمونی اومدم!
افسانه سرش را نزدیک آورد تا صدایش را بشنود:
-منتظر دیدنتم!
گوشی را قطع کردم و افسانه را با لبخند کنار زدم:
-عقبتر وایسا خب!
دستش را پشتم گذاشت:
-بریم که منتظر دیدنته!
سفت سر جایم ایستادم:
-تو کجا میآی؟
غر زد:
-نمیتونم بذارم تنها بری، باهات میآم.
ضربهای به بازویش زدم:
-آره جون خودت!