همین که از در اورژانس بیرون رفتیم، بهزاد را آنطرف خیابان دیدم. از ماشینش چند قدم فاصله گرفته و چشمش به در بود. تا من را دید، با نگاهی به دو طرف خیابان قدمی به جلو برداشت و منتظر ماند تا ماشینی که میآمد رد شود و به سمتم بیاید. افسانه رد نگاهم را گرفت و پچپچ کرد:
-اُهاُه میخواد بیاد اینوری که اسکورتت کنه.
دستی برای بهزاد تکان دادم و با اشاره گفتم:
-بمون من میآم.
سریع به سمت افسانه چرخیدم و گفتم:
-هر کاری بود بهم زنگ بزن. تو کیفتم یه کم پول گذاشتم، اگه باز لازم داشتی بگو.
تا خواست اعتراض کند، خداحافظی کردم و به آن سوی خیابان رفتم.
قبل از اینکه به بهزاد برسم، قدمهایم را آهستهتر برداشتم. با لبخند نگاهم میکرد:
-شببخیر، پدر دوستت چطوره؟
روبهرویش با فاصله ایستادم، از اینکه باعث شده بودم از آن سر شهر به دنبالم بیاید، معذب بودم:
-خوبه، به امید خدا فردا مرخص میشه!
هیچوقت با او در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم تا بدانم چهکار باید بکنم. نیمچرخی زد و با اشاره به ماشینش گفت:
-خستهای، بشین تو ماشین حرف بزنیم.
ماشین قرمزرنگش را دور زدم و سوار شدم. بلافاصله بعد از من سوار شد و دستش را روی فرمان ماشین گذاشت. حین روشنکردن آن گفت:
-جای عمهت خالی نباشه!
تا آمدم جوابش را بدهم، به کمربند اشاره کرد:
-کمربندتم ببند النازخانوم که خیالم جمع بشه.
کمربند را که بستم، راه افتاد. چند متری که جلوتر رفتیم، پرسید:
-اگه سردته، بخاری روشن کنم.
-نهنه، خوبه! بخاری حالم رو یه جوری می کنه.
تکخندهای کرد:
-امشب در جواب نصف حرفام پشت هم گفتی “نهنه”!
شالم را کمی جلو کشیدم و به سمتش چرخیدم:
-نمیخواستم این همه راه رو بیای و به زحمت بیفتی!
با ابروهایی که از اول حرکتدادن ماشین، مرتب جابهجایشان میکرد و لبخندی که کم و زیاد میشد، نگاهم کرد:
-زحمتی نبود… عزیزم!
به طرفش برگشتم. “عزیزم” را با تأکید گفت. نفسم را آرام بیرون دادم، اما نتوانستم ذرهای از آن همه هیجانی را که درونم بود، آزاد کنم. رفتارش تغییر کرده بود، محبتآمیزتر از همیشه! سرش را کمی بیشتر از معمول به سمتم خم کرد:
-ببخشید که این چند روز نیومدم خونه، کیوان اینقدر کار ریخته بود سرم که نمی تونستم تکون بخورم. تا هشتنه شب سر کار بودم. وقتی هم میرفتم خونهم که یهکم از شلختگی و هپلیبودن دربیام و بتونم بیام ببینمت، ساعت میشد دوازده.
حرف میزد و من باید جوابش را میدادم و این بهترین بهانه بود که بچرخم و لحظهای از نگاهکردن به او دست نکشم:
-در جریان بودم که کل کارای دفتر افتاده روی دوشت. حتی حرف که میزدیم متوجه خستگیت میشدم؛ انتظاری نداشتم.
دستانم را در هم گره زدم و جمعتر نشستم. وقتی دوباره نگاهش کردم، گفت:
-کاپشنم روی صندلی عقبه؛ بردار بکش روی خودت.
سرم را کوتاه تکان دادم:
-سردم نیست!
زمزمه کرد:
-نمیدونستم خجالتی هستی!
سریع نگاهش کردم:
-خجالت نمیکشم!
سرعت ماشینش را کم کرد:
-میتونم دستت رو بگیرم؟
تنهابودن در ماشین، در خیابانی که به خاطر دیروقتبودن داشت خلوت و خلوتتر میشد، کافی بود تا نتوانم مثل همیشه باشم و به چشمش خجالتی بیایم! در موقعیتی بودیم که در مواجهه با درخواستش سخت میتوانستم طبیعی برخورد کنم.
بهزاد نیمنگاهی به سمتم انداخت:
-البته اگه نمیشه میتونم منصرف بشم!
با تأکید ادامه داد:
-فعلاً میتونم!
ذهنم وسط تمام این تجربهنکردنها و غیر طبیعیبودنها، بیاختیار عمل میکرد و به خودش وعده میداد اگر دستت را به دست بهزاد بدهی، لحظهای در زندگیات اتفاق میافتد که دیگر برنمیگردی به آدمی که قبل از این بودی، به قلهی عشق میرسی و از همهی آشفتگیهای گیرکردن در دره و قلبی که عذابآور میتپید، اما مصمم به رسیدن بود، با لبخند گذر میکنی!
به طرفش سر برگرداندم. واکنشم باعث شد دستش را از کنسول رد کند و به طرفم بیاورد. زیرچشمی نگاهش کردم و بیاختیاری ذهنم را با حرکت دستم ادامه دادم؛ آن را آرام جلو بردم. چهار انگشتم را که کف دستش گذاشتم، بهزاد یواشیواش دستش را بست و انگشتانش نه یکدفعهای، یکییکی دور انگشتانم چفت شدند. همزمان به هم نگاه کردیم، نگاهی که باعث شد بهزاد گره انگشتانش را شل کند و بعد دستم را محکمتر بگیرد:
-من عادت دارم موقعی که از چیزی آرامش میگیرم، چشمام رو ببندم و فقط به اون فکر کنم.
شستش را نوازشوار روی دستم به حرکت درآورد:
-حیف که تو ماشین نمیشه چشم بست!
در حالیکه دستدردست من داشت و سکوت بر لب، آرام رانندگی میکرد. وقتی مجبور شد سر اولین پیچ دودستی فرمان را بگیرد، با نگاه به من گفت:
-یه کوچولو بیا جلوتر.
به حرفش گوش دادم و همراهش شدم و دستم فرمان ماشینش را لمس کرد. پیچ را که پشت سر گذاشتیم آرام دستانمان را پایین آورد و روی پایش گذاشت. اینبار نه فقط انگشتانم، کامل دستم را گرفت و با همان صدایی که کمی خوابآلود به نظر میرسید و گرفتگیاش وسعت گرفته بود گفت:
-برام حرف بزن الناز…
با لبخندی که برای خوشآمدن از حرفش بود، نگاهش کردم:
-چی بگم؟
-هر چی دلت میخواد، هر چی به ذهنت میرسه!
سرش را کوتاه تکان داد:
-از همون حرفهای مخصوص به خودت که پشت تلفن میگی، همون حرفهایی که فقط تو بلدی بگی، به نصف اونا هم راضیم.
چشمانش گیر کرده بود روی لبخندم:
-مثلاً بهم بگو از نو و یه جور دیگه با یکی آشناشدن چطوریه؟
کمی به جلو خم شدم. اگر به دستانمان نگاه میکردم دیگر نمیتوانستم کوچکترین حرفی بزنم:
-از نو با کی آشنا شدم؟
یک کلمه گفت:
-من!
سرم را به دو طرف تکان دادم:
-از نو باهات آشنا نمیشم. اولینباره دارم تو رو میشناسم!
ابروهایش به معنی دقیقتر فکرکردن به حرفهایم، به هم نزدیک شد:
-ولی من و تو از قبل هم رو میشناختیم.
-من و تو فقط بهخاطر اینکه عمهم زنداداشت بود ناگزیر و خیلی وقتها تصادفی همدیگه رو میدیدیم، به این نمیشه گفت آشنایی یا شناختن.
خیره نگاهش کردم:
-من اینقدر این آشنایی الانمون رو دوست دارم و براش احترام قائلم که نمیتونم اسم اون زمانی که بیتفاوت از کنار هم رد میشدیم و در صورت نیاز چند کلمهای حرف میزدیم رو آشنایی بذارم و با الان مقایسهش کنم.
آرام خندید:
-چی میگن؟ حرف حساب جواب نداره؟
در جوابش لبخند زدم:
-نه، همهی سؤالت هم بیراه نبود، این آشنایی از نو نیست، اما یه جور خاصیه! طوری که من هرگز فکرشم نمیکردم.
نوازشکردنش کمی از حالت عادی خارج شده بود. دیگر آرام و پیوسته در یک مسیر نبود. بعد هر نوازش گردشوار شستش، محکم دستم را میفشرد:
-تو میدونی من خیلی به حرفات فکر میکنم، به تکتکشون، اونم ساعتا؟
سر تکاندادن و شانه بالاانداختنم بیشتر برای نازکردن بود. بهزاد ادامه داد:
-مثلاً وقتی اون شب ازم پرسیدی اسم رابطهمون چیه، من با اینکه بهت گفتم خیلی درگیرش نیستم، اما گشتم دنبال اسم!
ابرویی بالا داد:
-آخرش به جای پیداکردن اسم، فقط فهمیدم این رابطه رو چطور و با چه ویژگیهایی دوست دارم و میخوام.
دکمهای را زد و شیشهی ماشین را تا ته پایین داد:
-من انگار تمام حوصلهی آسهآسه راهاومدن با یکی رو تو همون سالهای قبل سیسالگیم جا گذاشتم. الان دلم میخواد چیزی که امروز میخوام، فردا داشته باشم.
به طرفم برگشت. دستم را کمی به طرف خودش کشید:
-فکر میکردم در مورد رابطهی قبلیت باید یه جا و یه زمان خوب پیدا کنم و مفصل و ساعتها باهات حرف بزنم، اما الان فقط میخوام بگم هر چی مربوط به سپهره، هر چیزی که هست، هر مدرک و نشونیای، هر ناراحتی و دردی، همین امشب بریز دور! هیچوقت نمیخوام در موردش حرفی بزنیم!
روی برگرداندم. پیش از امشب فهمیده بودم بهزاد علاقهای به شنیدن دربارهی سپهر ندارد، شب قبل از رفتن عمه وقتی شروع کردم تا موبهمو از دیدارم با سپهر و حرفهایی که به هم زده بودیم، بگویم، یکدفعه حرفم را قطع کرد و گفت: “فقط بگو بهش گفتی همه چی تمومه؟!” همان موقع فهمیدم اصلاً نمیخواست در مورد سپهر حرف بزنیم و آن وقت بهتری که دنبالش بود هرگز نمیرسید!
هر چه از پایین شهر به بالا میرفتیم، جنس شلوغی خیابانها فرق میکرد. خیابانها خلوت و کافه و رستورانها شلوغ بود. ما تنها ماشین در خیابان بودیم. حرفم را میشنید حتی اگر نگاهش نمیکردم و آرام میگفتم:
-شاید در موارد دیگه من و تو بتونیم چیزی رو که امروز میخوایم نهایت تا فردا داشته باشیم. شاید بتونم خیلی چیزها رو اراده کنم و بعد فراموش؛ اما این یکی رو نمیشه، دلیلشم معلومه، من از دل یک رابطه بیرون اومدم، وقتی همه چی تو اوج بود دیگه نخواستمش! مثل رابطهی تو و…
برگشتم و نگاهش کردم، به تصور اینکه شاید عصبانیاش کرده باشم؛ اما اینطور نبود. نگاهش به جلو بود و متفکر گوش میداد، وقتی هم سنگینی نگاهم را حس کرد، نوازشهای دستش را سرعت بخشید.
-مثل رابطهی تو و شادی نبود که به آخر رسیده باشه!
آرامتر گفتم:
-تو هم نمیتونی! همین تأکیدت خودش نشونه است. تأکید میکنی چون برای ندیدگرفتنش داری خیلی تلاش میکنی.
هیچ جوابی نداد. به سمت چپ نگاه کرد، به جلو و بعد با کلی معطلی به من:
-حالا ما امتحانش میکنیم و میبینیم که میشه!
-شدنش که شدنیه، اما آرومآروم!
ابروهایش به همراه کجشدن سرش به سمت شانه، بالا رفت:
-فقط کافیه مجبورم نکنی در موردش حرف بزنم و یا تو بگی و من بهت گوش بدم. الناز من…
مکث کرد؛ طولانیتر نگاهش کردم، انگار منتظر همین زلزدنم به خودش بود:
-من نمیخوام رابطهای که شروع کردیم رو به چشم وقتگذروندن ببینم. برام مهمه، مهم شده، برای همینه که میشینم و بهش فکر میکنم و بعدش دلم میخواد قاعده و قانون داشته باشه.
فقط پلک میزدم. تکانی به دستهایمان داد:
-چرا ساکتی؟
شانهام را بالا آوردم و با لبخند گفتم:
-دارم فکر میکنم.
-به چی؟
چشم گرفتم:
-به روزهای قبل، قبل از اینکه بهت در مورد احساسم بگم. اونموقع به نظر میرسید برای خودت هیچی نمیخوای!