رمان رویای سرگردان پارت ۷۷

4.4
(20)

 

 

 

آوای “اوووم” مانندی از خودش درآورد:

-منطقی بود من به النازی که برادرزاده‌ی زن‌داداشم و پرستار مامانمه، بگم دربست مال من باش؟

کمی بلندتر گفت:

-معلومه از اون دختر هیچی نمی‌خواستم، خیلی هم باهاش راه می‌اومدم، خیلی هم محتاط بودم، اما دختری که دوستش دارم باید بدونه خیلی بین اون بهزاد و بهزادی که کنار دستش نشسته، فرقه.

سرعتش را کمی بیشتر کرد:

-شاید نباید تو اولین قرار غیررسمی‌مون این حرف رو بزنم، اما مگه می‌شه یکی رو دوست داشت، ولی ازش چیزی نخواست؟

دستان جفت‌مان خیلی گرم شده بود و بهزاد دست از نوازش‌های مداوش برنمی‌داشت. راه کمی تا خانه داشتیم. برای به حرف‌آوردن من امشب خیلی ناپرهیزی کرده بود:

-با این دوستت از همون زمان دانشگاه آشنایی؟

از این حرف که آبی بر آتش التهابات درونم بود، استقبال کردم. به طرفش چرخیدم:

-آره از همون ترم اول دانشگاه دوست شدیم. یعنی اول من و فاطمه صمیمی شدیم، افسانه یه خرده دیر‌جوش‌ بود.

لبخند زد:

-فاطمه همونه که باهاتون کار می‌‌کرد؟

-آره‌ خودشه…

دستم را به داخل کیفم سر دادم:

-الان هم بیکاره، منتظره تا دوباره آتلیه رو راه بندازیم و بیاد پیشمون.

گوشی را که بیرون کشیدم. بهزاد با نگاه به آن دستم را با تعلل رها کرد. به قسمت عکس‌های گوشی‌ام رفتم و با بالابردن تصاویر، عکسی را که می‌خواستم پیدا کردم. وارد خیابان خانه‌ی عمه که شدیم، گوشی را به سمتش گرفتم:

-این عکس سه تایی‌مونه؛ دانشگاه سمنان.

نیم‌نگاهی به گوشی‌ام انداخت:

-صبر کن الان می‌بینم.

با نگاه به روبه‌رویم و چراغ‌های روشن سر درخانه‌ی عمه گفتم:

-همین‌جا نگه دار، جلوتر نرو!

-سریع پرسید:

-چرا؟

حق به جانب ابرو بالا انداختم و مات نگاهش کردم:

-خب ممکنه آقا‌کیوان یا کتایون‌خانوم ببینن.

شانه بالا انداخت:

-ببینن، می‌گم دیروقت بود رفتم دنبال الناز، نمی‌خواستم اذیت بشه.

لبخند که زدم سرعتش را بیشتر کرد و روبه‌روی خانه‌شان نگه داشت و با حرکتی کوتاه در جایش، به سمتم چرخید:

-حالا گوشی رو بده عکست رو ببینم.

گوشی را که در دست گرفت، زاویه‌ی نشستنش را به سمت روبه‌رو تغییر داد. با دیدن عکسم لبخند زد و پرسید:

-پس کو خنده‌هات، چرا این‌قدر جدی هستی توی این عکس؟

بلافاصله انگشتش روی صفحه حرکت کرد و عکس بعدی را آورد. خم شدم تا عکس را ببینم که خودش با کج‌کردن گوشی، عکس را نشانم داد. “وای این رو نبین” ی که می‌خواستم بگویم در گلویم گیر کرده بود و درنمی‌آمد. عکسی که مقابل چشمان بهزاد بود، عکس روز تولدم بود.

عکسی با دامنِ مشکیِ کوتاه و تاپ قرمزی که به کمر دامنم نمی‌‌رسید؛ لباسی که به اصرار سحر پوشیده بودم. بهزاد به عکس خیره مانده و لبخندش را هم مرخص کرده بود. دست که جلو بردم، از نگاه‌کردن به صفحه‌ی گوشی دل کَند و آن را به سمتم گرفت:

-برو خیلی خسته شدی، شبتم بخیر.

دستگیره‌ی ماشین را قبل از حرفش کشیده بودم تا باد به صورت گرمم بخورد. پیاده شدم و دو قدمی که فاصله گرفتم، گفتم:

-شب تو هم بخیر، مرسی که اومدی دنبالم، آروم برو.

سریع به طرف در قدم برداشتم و قبل از اینکه آن را باز کنم، به طرفش برگشتم:

-برو دیگه…

بی‌حرکت تکیه داده بود به صندلی ماشین و در جواب حرفم سری به تأیید تکان داد. منتظر نماندم برود؛ بعید بود، اما می‌ترسیدم بفهمد چه تب‌وتابی من را فرا گرفته است.

داشتم از پله‌های خانه بالا می‌رفتم که صدای پیام گوشی‌ام با صدای روشن‌شدن ماشین بهزاد همزمان شد. گوشی هنوز دستم بود و خیلی سریع توانستم پیامش را بخوانم: “عکست هوش از سرم پروند!”

 

 

 

روی پله ایستادم و به اطراف نگاه کردم. هیچ‌کس پشت پنجره‌ها نبود! انگار فقط من بودم که زندگی‌کردن پشت پنجره‌های این خانه را دوست داشتم. با خیال راحت لبخند زدم و از صفحه‌ی پیام‌ها بیرون آمدم. تندتر از هر وقت دیگری گالری گوشی را برای پیداکردن عکسی که دنبالش بودم، جستجو کردم.گوشی را بالاتر آوردم تا با کمک نور چراغ دو طرف پله، عکس را بهتر ببینم. به صورتم نگاه کردم، آن لبخندی که با خودم همه جا داشتم در این عکس هم نبود! ولی حالت کج سرم که باعث شده بود موهایم به طرف شانه‌ی راستم متمایل شوند، عکس را آن قدر خوب کرده بود که تا آخر بیداریِ امشب بارها و بارها خودم را تماشا کنم. می‌خواستم بچرخم و گوشی را از نور مستقیم دور نگه دارم تا بهتر صورتم را ببینم، اما با “النازجان” گفتن آقا‌کیوان گوشی را با گفتن “وای”ی پایین آوردم و به‌ سمتش چرخیدم. پایین پله‌‌ها ایستاده بود و لبخند بر لب داشت:

-ترسوندمت؟ ببخشید!

سریع سلام کردم و آقا‌کیوان یک‌ پله بالا آمد و پرسید:

-با آژانس برگشتی؟

دروغ، نمی‌توانست اینجا به کار من بیاید:

-نه؛ آقا‌بهزاد لطف کردن اومدن بیمارستان دنبالم!

ابروهایش بالا رفت. قبل از اینکه حرفی بزند، ادامه دادم:

-دیروقت بود دیگه نیومدن تو، خسته هم بودن!

سری تکان داد:

-کیان نمی‌خوابید، خیلی اذیتمون کرد. کتی هم کم‌طاقت! زنگ زد به بهزاد که الناز نیست و از پس کیان برنمی‌آیم.

پله‌های باقی‌مانده تا من را بالا آمد. وقتی رسید، گفت:

-بهزاد از دست غرغرهای کتی اومد دنبالت!

ابروهایش را به هم نزدیک‌ کرد:

-کارت که تموم شده بود بیمارستان؟ بهزاد که بی‌وقت نیومد؟

حس می‌کردم پشت هر سؤالی که می‌پرسد و حرفی که می‌زند، منظور خاصی پنهان است. برای همین گیج شده بودم‌. به زحمت توانستم جمله‌ی اولش درباره‌ی غرغرهای کتی را کنار بزنم و به سؤال آخرش جواب بدهم:

-نه دیگه کاری نداشتم، به موقع بود!

-پدر دوستت چطوره؟ بهتر شد؟

و همزمان دستش را به سمت خانه گرفت تا از پله‌ها بالا برویم. گوشی را به داخل کیفم پرت کردم و همراهش شدم:

-آره خوبن، فردا مرخص می‌شن!

ترجیح دادم فقط به مسیر روبه‌رویم نگاه کنم تا او، اما باز هم نتوانستم از سایه‌ی ترسی که با حرف‌هایش روی من انداخته بود، فرار کنم.

-این دوستت و باباش ماجراهاشون زیاده انگار! کسی رو ندارن توی تهران؟

از این ترس بیزار بودم، از اینکه باید تمام مدت مراقب خودم می‌شدم تا آقا‌کیوان کوچک‌ترین چیزی از علاقه‌ی من به بهزاد نفهمد؛ این سوالش باعث شد تمام دق‌ودلی ترسم را خالی کنم. سر جایم محکم ایستادم و بلند گفتم:

-از اون مدل آدم‌ها هستن که خیلی دوست ندارن کسی رو قاتی مشکلاتشون کنن!

به سمتم برگشت. دلیل لبخندش را نمی‌دانستم. اجازه ندادم حرفی بزند:

-اگه می‌بینید من زیاد پیگیرشونم، خواسته‌ی اونا نیست، خودم اینجوری می‌خوام. خیلی بهم محبت کردن. افسانه بود که بهم جسارت داد تا تهران آتلیه بزنم‌. به تنهایی همه چیز رو آماده کرد تا بتونم تو تهران بمونم… و خیلی کارهای دیگه…

آن‌طور که فکر می‌کردم عکس‌العمل نشان نداد.

-آفرین به تو که قدر محبت بقیه رو می‌دونی و تا جبرانی نکنی آروم نمی‌شینی! حالا بیا بریم یه سر به حاج‌خانم بزنیم که تا الان هزار بار سراغت رو گرفته. تا نفهمه برگشتی خوابش نمی‌بره.

این‌بار نه دوشادوشش، آرام پشت سرش قدم برداشتم، در واقع فرصت می‌خواستم تا فراموش کنم چه لحظه‌ی خوبی را به من زهر‌مار کرده بود.

کتایون تا من را دید از روی مبل بلند شد و به طرفم آمد:

-تازه می‌خواستم بهت زنگ بزنم.

آقا‌کیوان نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:

-بیا بهزاد رفت دنبالش و آوردش، این‌قدر غر زدی!

کتی چپ‌چپ نگاهش کرد:

-من غر زدم؟ کی بود از دست کیان می‌نالید؟

با لبخند از کنارشان گذشتم تا سری به حاج‌خانم بزنم. ناراحت هم بودم که در جواب آن پیام بهزاد باید برایش می‌نوشتم: “به آقا‌‌کیوان گفتم که تو من رو رسوندی!”

 

 

 

حاج‌‌خانم خوشش نمی‌آمد کسی جلوی او مدام با گوشی‌ مشغول باشد؛ شاید به همین خاطر بود که خیلی با کتایون آبشان در یک جوی نمی‌رفت. پیام را که نوشتم گوشی را در کیفم گذاشتم و به داخل اتاقش سرک کشیدم. روی تخت دراز کشیده و چشمانش منتظر به در دوخته شده بود. تا من را دید سرش را از روی بالش بلند کرد و گفت:

-اومدی الناز؟!

جلوتر رفتم تا مانع بلندشدنش بشوم، اما با حرکاتی عجولانه خودش را به سمت بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد. نگاهش را به من دوخت و گفت:

-این دوستت خیلی بی‌ملاحظه هست، نمی‌گه نصف شبی تو باید چجوری برگردی خونه؟

هیچ‌وقت اهل این‌طور گله‌ها نبود، به نظر می‌رسید با کتایون بیشتر از آنکه من فکر می‌کردم مسئله داشته باشند. کنارش نشستم و دست روی دستش گذاشتم:

-اون بنده خدا تقصیری نداشت، خودم دلم می‌خواست پیشش بمونم! دیگه از این کارا نمی‌کنم که شبا تنها نمونید.

سریع به طرفم سر چرخاند و اخم کمرنگی کرد:

-من به‌خاطر خودم نمی‌گم که، به‌خاطر تو می‌گم‌. دکتر که نیستی، کاری از دستت برنمی‌آد، بیمارستان خودشون بهتر می‌دونن چطور به مریض رسیدگی کنن.

نمی‌دانم کتایون از کجای حرف‌هایمان را شنیده بود که در را آرام به داخل هل داد و گفت:

-خیلی هم واسه خودت می‌گی…

بعد رو به من ادامه داد:

-خدا نکنه مامان به یکی یا چیزی عادت کنه، دیگه ول‌کُنش نیست. باورت نمی‌شه حتی به آب‌ریختن منم ایراد می‌گرفت!

و بعد ریز خندید و پایین تخت نشست و زل زد به حاج‌خانم. کاری که باعث شد حاج‌خانم تشر بزند:

-تازه نشستی، جفت‌تون برید بخوابید.

من و کتایون هر دو با نگاه به هم خندیدیم و از جا بلند شدیم.

تا به اتاقم پا گذاشتم، گوشی را از کیفم بیرون آوردم. پیامی که بهزاد در جوابم نوشته بود، بی‌ربط‌تر از جوابی بود که من برایش نوشته بودم: “شب‌بخیر عزیزجان”

نبودن عمه نظم و روال همیشگی خانه را بر هم زده و مسئولیت‌هایم در قبال کیان را زیادتر کرده بود. در طول روز وقت کمتری داشتم و با آمدن آقا‌کیوان به خانه، معذب هم می‌شدم؛ اما چیزی که نمی‌گذاشت هیچ‌کدام از این سختی‌ها خسته‌ام کند، همین ارتباط تازه شکل‌گرفته‌ام با بهزاد بود، همین کلمات نویی که هر بار می‌گفت و انگار بخشی پنهان‌شده از جهان شخصی‌اش را برایم نمایان می‌کرد. من عاشق کشف او از طریق کلماتش بودم. “عزیزجان” امشب را بیشتر از “نازترین الناز” دیشب دوست نداشتم، اما همان‌قدر قدرت داشت که تمام فکرم را در رختخواب درگیر کند. به افسانه که از حال این روزهایم گفته بودم، رو ترش کرده بود. این‌ها را توهمات هپروت روزهای اول می‌دانست و بعد می‌گفت: “بهزادتم می‌بینیم، وایسا چند وقت بگذره، اون روشم نشونت می‌ده”

صبح کیان به محض بلندشدن گریه کرد. مجبور شدم دقایقی طولانی در اتاقش روی تخت کنارش بنشینم و وعده‌ووعید بدهم تا آرامش کنم و بعد راضی به اینکه دست و صورتش را بشوید و برویم پایین صبحانه‌اش را بخورد. داشتم کیفش را مرتب می‌کردم که کتایون یک‌دفعه در اتاقش را باز کرد و گفت:

-کیان بدو بیا که عموبهزاد اومده و خودش می‌خواد ببرتت مدرسه‌.

تا این را گفت کیان از جا پرید و به طرف در دوید. کتایون هم با لبخند پشت سرش راه افتاد. کتاب را که همان‌طور در دستم گرفته بودم، داخل کیف گذاشتم و زیپش را کشیدم. گیر کرده بود؛ محکم‌تر کشیدم، هیچ اتفاقی نیفتاد. کیف را همان جا رها کردم و به سمت آینه‌ی کمد رفتم‌. نگاهی به خودم انداختم و شالم را روی سرم مرتب کردم. آن‌طور که شال را جلو آورده بودم، به صورتم نمی‌آمد. شال را کمی عقب‌تر بردم و این بار راضی‌تر نفس عمیقی کشیدم و کیف را که نمی‌توانستم زیپش را ببندم، برداشتم.

پا روی پله که گذاشتم، صدای زنگ گوشی‌ام را شنیدم، تند از پله‌ها پایین رفتم. گوشی را در سالن کنار میز حاج‌خانم گذاشته بودم‌. تندرفتن من فقط باعث شد ببینم که کیان به سمت گوشی‌ام دویده است. آن را برداشت و مثل همیشه اسمی را که روی صفحه بود خواند:

-س…پِ…هر…

نگاهم به سمت میز صبحانه‌ای که حاج‌خانم در رأسش نشسته بود و بهزاد کنارش، کشیده شد. کیان با قدم‌هایی تند به طرفم آمد و بهزاد از جایش بلند شد. همه‌ی نگاهش مال کیان بود:

-زود صبحونه‌ت رو بخور بیا تو ماشین منتظرتم.

حاج‌خانم تا جایی که می‌توانست سرش را بلند کرد:

-تو که می‌خواستی بشینی صبحونه بخوری، کجا می‌ری؟

گوشی را از کیان گرفتم و رد تماس زدم‌.

بهزاد با گفتن: “می‌رم تو دفتر می‌خورم” بدون اینکه به من نگاه کند، از کنارم رد شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x