رمان رویای سرگردان پارت ۷۸

4.5
(17)

 

 

نگاهش کردم تا ببینم در را چطور می‌بندد؛ مثل من، هنگامی که عصبانی می‌شوم، آن را با سرعت به طرف خودش می‌کشد و صدای بستنش را هر کسی در خانه هست می‌شنود؟ این اتفاق نیفتاد! آرام در را باز کرد و با حرکاتی که هیچ فرقی با زمانی که همه چیز آرام بود، نداشت؛ نیم‌نگاهی به پشت‌ سرش انداخت و آن را بست. انگار عادت نداشت وقتی از یک‌ نفر عصبانی می‌شود، خشمش را بین بقیه هم پخش کند! ترجیح می‌داد با همان کسی که باعث‌وبانی آن خشم شده است در تنهایی تسویه حساب کند. منتظر بودم به‌زودی ناراحتی و خشمش را بروز دهد. وقتی بلافاصله بعد از رفتنش حاج‌خانم صدایم زد، با معطلی به طرفش سر چرخاندم. لبخندی زد و حواس‌پرتی و مکثم را گردن کار کیان انداخت:

-این بچه به همه چی کار داره؛ این‌قدر هم صداش بلنده که نگو!

کیان سرش را به دو طرف تکان داد:

-سپهر هی زنگ می‌زنه، هی زنگ می‌زنه، همه‌ش می‌خواد با الناز صحبت کنه!

ملامت حاج‌خانم به جای اینکه کیان را ساکت کند، بدتر تحریکش کرد تا حرفی را بزند که من خدا را شکر ‌کردم بهزاد رفته بود و آن را نشنید.

کتایون استکان چایش را مقابل حاج‌خانم گذاشت و رو به من، در حالی که لبانش را به تو برده بود تا نخندد، گفت:

-برو تو اتاقت صحبت کن النازجان، من صبحونه‌ی کیان و مامان رو می‌دم.

بین دوراهی گیر کرده بودم، از طرفی می‌خواستم محکم بگویم من با سپهر کاری ندارم و هرگز به او زنگ نخواهم زد و از طرف دیگر رفتن به اتاق و تنهایی پیشنهاد خوبی بود برای اینکه خودم را پیدا کنم و کمی آرام بشوم.

بعد از بیرون‌آمدن از اتاق، هر کاری که انجام دادم و به هر طرفی که رفتم، نتوانستم از این فکر که زنگ‌زدن سپهر چه‌قدر ممکن است بهزاد را ناراحت کرده باشد، خلاص بشوم. برگشتن کیان از مدرسه هم تمام اتفاقات صبح را که او باعثش بود با قدرت به یادم آورد. می‌دانستم یک عصر دلگیر پاییزی که عقربه‌های ساعتش عهد کرده بودند تا می‌توانند کند حرکت کنند، بعد از چرت نیمروزیِ اعضای خانه، در انتظارم بود. من پشت پنجره می‌نشستم و حس می‌کردم که امروز ابرها، درخت‌ها و قله غمگین و کدر شده‌اند و یادم می‌رفت که آن بیرون همه چیز سر جای خودش است و تنها دلگیر و غمگین، منم!

کتایون برعکس همه‌ی آدم‌هایی بود که می‌شناختم‌. بعد از پایان هر بحث و بگو‌مگویی می‌خوابید؛ آن‌ هم نه یک خواب معمولی که عمیق و طولانی. از آن خواب‌هایی که حاج‌خانم می‌گفت توپ هم بترکد، کتی در جایش تکان نمی‌خورد. “ابراهیم ذله‌اش کرده” این را هم حاج‌خانم پشت بند غرغرش درباره‌ی خواب سنگین کتایون می‌گفت.

بعد از اینکه کتایون ناراحت از گفت‌وگوی تلفنی به داخل خانه برگشت، من به آشپزخانه رفتم تا جلوی چشمش نباشم و خجالت‌زده‌اش نکنم! البته مطمئن نبودم او حس شرمندگی داشته باشد، من وقتی خودم را جایش می‌گذاشتم، احساس می‌کردم وقتی دیگران متوجه‌ی بحثم بشوند، خجالت می‌کشم. حتی می‌خواستم به اتاقم بروم که صدای زنگ گوشی حاج‌خانم من را از رفتن باز‌داشت. گوشی‌اش را از روی میز برداشتم و طبق عادت نگاهی به صفحه‌اش انداختم. با دیدن اسم بهزاد، به زور از صفحه‌ی گوشی چشم گرفتم. نگاه منتظر کتایون و حاج‌خانم مانع تعللم شد. به سمت حاج‌خانم قدم برداشتم:

-آقا‌بهزاد پشت خطن!

حاج‌خانم سری تکان داد و دست لرزانش را به طرفم گرفت:

-خوب موقعی زنگ زد، می‌دونست هنوز نخوابیدم.

‌کتایون تا این حرف را شنید. خمیازه‌ای کشید:

-منم باید برم یه چرتی بزنم.

وقتی به طرف حاج‌‌خانم خم شد تا در نگه‌داشتن گوشی کمکش کند، به اتاقم رفتم، اما به دقیقه نکشید که حاج‌خانم صدایم زد.

گوشی را کمی از گوشش فاصله داده بود:

-النازجان بیا ببین بهزاد کدوم قرصم رو می‌گه فقط تا فردا باید بخورم.

نیم‌نگاهی به گوشی کردم:

-من حواسم هست حاج‌خانوم، می‌دونم کدوم رو می‌گن!

آرام دستش را تکان داد:

-آخه من یادم نمی‌آد دکتر گفته باشه یکی از قرصا رو نباید تا آخر بخورم. حالا بیا بگیر ببین بهزاد چی می‌گه.

 

 

گوشی را از دستش گرفتم و به گوشم نزدیک کردم:

-سلام آقا‌بهزاد، حواسم هست که تا فردا فقط باید بخورن.

سروصدای اطرافش زیاد بود. جواب سلامم را بلند داد و بعد مکث کرد. او مکث کرد و من زل زدم به حاج‌خانم و کتایون تا مقابل آن‌ها رفتار شک‌برانگیزی از خود نشان ندهم. بهزاد پشت گوشی بقیه‌ی حرفش را با پچ‌پچ ادامه داد:

-مرسی که حواست همیشه هست، یه ربع دیگه حواست به گوشی‌تم باشه، یه کاری باهات دارم.

“باشه‌”ی آرامی گفتم و سریع خداحافظی کردم تا زیر نگاه کتایون و حاج‌خانم، اشتباهی مرتکب نشوم. کتایون نمی‌رفت تا همان‌طور که گفته بود چرتی بزند، کنار حاج‌خانم نشسته و او را به حرف گرفته بود. می‌ترسیدم یک ربع بشود و نتوانم جای خلوتی پیدا کنم تا با بهزاد صحبت کنم. وقتی چیزی به اتمام یه ربعی که بهزاد گفته بود، نماند؛ گوشی‌ام را برداشتم و به حیاط رفتم، بین دو ستون کنار پله‌ و پنجره‌، جایی که فقط خدا می‌توانست حرف‌هایم را با بهزاد بشنود، ایستادم. هنوز هیچ حرفی آماده نکرده بودم تا وقتی بهزاد درباره‌ی زنگ‌زدن سپهر پرسید، به او بگویم. در واقع هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای نداشتم. بهزاد نگذاشت دقیقه‌ای بیشتر از آن که گفته بود، منتظر بمانم و با تب‌وتابی که به جانم افتاده بود دسته‌وپنجه نرم کنم. تا “الو” گفتم، پرسید:

-می‌تونی صحبت کنی؟

و من هر بار با شنیدن این سؤال که ابتدای هر گفت‌وگوی تلفنی مجبور بود از من بپرسد وحشت می‌کردم!

-آره تنهام.

بدون هیچ مقدمه‌ای سؤال بعدی‌اش را پرسید:

-الناز پنجشنبه یه مهمونی دعوتم، با من می‌آی؟

کمی از ستون پشت سرم فاصله گرفتم:

-مهمونی؟! مناسبتش چیه؟

شمرده‌شمرده گفت:

-یه مهمونی دوستانه!

سر جایم ایستادم:

-کیا هستن، آقا‌کیوانم می‌آد؟

خندید:

-کیوان؟! آره کیوانم می‌آد، حاج‌خانوم و کیان و کتی و ابراهیمم با خودمون می‌بریم!

من هنوز فکرم حوالی سپهر و زنگ‌زدنش و بلندگفتن اسمش توسط کیان می‌گشت:

-این یعنی هیچ‌کدومشون نمی‌آن؟

بلافاصله گفت:

-عزیزم این مهمونی رو فقط من و تو می‌ریم، دو نفری! یه مهمونی جمع‌وجوره تو لواسون، هر کسی با پارتنرش؛ دوست دختر یا دوست پسرش! البته فقط جمع دوستانِ نزدیکمونه.

قصد رفتن نداشتم:

-مهمونی شبه؟

انگار تردیدم را حس کرده بود. کمی معطل کرد و بعد گفت:

-آره از غروب شروع می‌شه و تا نصف شب ادامه‌ داره!

-اونجا چه کار می‌کنین؟

با خنده جواب داد:

-بیای می‌فهمی دیگه!

نمی‌توانستم خودم را از اتفاق صبح جدا کنم و پیشنهاد مهمانی را جدی بگیرم، اصلاً نمی‌فهمیدم چرا بهزاد به جای حرف‌زدن درباره‌ی آن، از مهمانی می‌گوید.

-خب من چه‌طور بیام مهمونی‌ وقتی هیچی ازش نمی‌دونم؟ باید بدونم به چه منظوره و اونجا چطور وقت می‌گذرونین.

با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد:

-درست می‌گی، ولی من یه‌کمش رو گفتم دیگه! یه مهمونیِ دخترپسریه، همه جوونن، دور هم جمع می‌شن، می‌رقصن، می‌خورن و با هم آشنا می‌شن.

-همون پارتی منظورته؟

تن صدایش پایین‌ آمد:

-تقریباً، یه خرده سالم‌تره، کسی مواد مصرف نمی‌کنه! لباس هم نه خیلی رسمیه نه خیلی مجلسی، می‌آی با من حالا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x