نمیخواستم مستقیم جواب رد بدهم، تازه داشتم درک میکردم چه چیزی از من خواسته است:
-حقیقتش من هیچوقت از این مهمونیا نرفتم، به فضاشم آشنا نیستم. سختمه بیام اینجور جاها! نمیتونم.
-باشه، گفتم شاید دوست داشته باشی یهکم دوتایی بیشتر با هم وقت بگذرونیم!
لحنش عادی بود، اما من آرزو میکردم کاش خودش بود و صورتش را میدیدم. آن موقع بهتر میتوانستم بفهمم جوابم چه تأثیری رویش گذاشته است.
-ناراحت شدی؟
سریع گفت:
-نه، چرا باید ناراحت بشم؟!
نمیخواستم این بار سنگین را همهجا و همهوقت با خودم حمل کنم و بلاتکلیف نگهش دارم:
-صبح چی، اون موقع هم ناراحت و عصبانی نشدی؟
گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم و نفسم را آزاد کردم. بهزاد بدون اینکه بپرسد دربارهی کدام اتفاق صبح حرف میزنم، گفت:
-نه اون موقع هم خوب بودم!
زمزمه کردم:
– عصبانی بودی، خیلی هم بودی؛ چون یهدفعه گذاشتی رفتی! بدون اینکه حتی بهم نگاه کنی!
کشدار گفت:
-نبودم عزیزم! در آرامترین حالت خودم بودم. اگه عصبانی بودم، مینشستم روی صندلیم و تا ناراحتت نمیکردم، تا مثل خودم نمیشدی، پام رو از در خونه بیرون نمیذاشتم!
خندیدم، اما حسی که در وجودم داشت شکل میگرفت، شبیه یک تودهی موسمیِ غم بود:
-در واقع بهم رحم کردی!
محکم اسمم را صدا زد:
-الناز ببین چی میگم؛ من نمیخوام در این مورد حرفی بزنم، هیچ توضیحی هم ازت نمیخوام؛ فقط حلش کن. نمیدونم چطوری، اما یه جوری تکلیف سپهر رو روشن کن که دیگه زنگ نزنه. یه کاری کن که شمارهی تو رو نه از توی گوشی، از توی حافظهشم پاک کنه. من اون موضوع رو تمومشده میدونم؛ پشت سر گذاشتمش. دلیلی نداره هی برگردم و نگاهش کنم. تو رو نمیدونم، اما این برگشتن و نگاهکردن حال من رو بد میکنه! حالا اینا رو ولش کن، مهمونی نمیآی جدی؟
میدانستم برای داشتن و خواستن بهزاد وارد یک میدان جنگ شدهام، همان موقع که این را فهمیدم به خودم قول دادم برای این دوستداشتن همیشه خوب بجنگم. با دلخوری بحث را خاتمهدادن، مثل ابراهیم و کتایون، برای من به معنای بد جنگیدن بود:
-با خودت تنهایی، یعنی من و تو باشیم، میآم که یه مهمونی بگیریم…
با لبخند ادایش را درآوردم:
-اما تو جمع نه عزیزجان!
زمزمه کرد:
-تو اسمت عزیزْجان نه، عزیزِ جانه!
آن تودهی موسمی غم اسیر شد، اسیر حسی که مثل آتش گرمم میکرد:
-فرقشون چیه؟
-اولی مال خودته، دومی مال من! اولی یعنی تو یه آدم عزیز و ارزشمندی، شاید برای همه و دومی یعنی تو عزیزِ جانِ منی! میشنوی؟ جانِ من، حالا کدومش بهتره؟
با کمرم ستون پشت سرم را لمس کردم و نمیدانستم کی این نزدیکشدن من به ستون اتفاق افتاده است. بهزاد پرسید:
-چرا ساکتی؟
نمیتوانستم بگویم برای لحظهای نفسم رفت و دیر برگشت!
سریع گفتم:
-نیازی نیست بگم، معلومه کدوم بهتره دیگه!
و با صدایی که خیلی آرام بود پرسیدم:
-امشب میآی اینجا؟
خندید، نه طوری که کلماتش در آن گم شوند:
-هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز یه نفر دیگه به خونهمون اضافه بشه که این سؤال رو ازم بپرسه، آره میآم، فقط قبلش یه سر میرم خونهم!
-خسته که نیستی؟
زمزمه کرد:
-بیام تو بخندی، خستگیم در میره!
سرم را بلند کردم و نگاهی به پلهها انداختم؛ کسی نبود. برای ادامهدادن گفتگو جرئت بیشتری پیدا کردم، حتی با خودخواهی نمیخواستم فکر کنم شاید وقت بهزاد را میگیرم:
-از کی اینطوری شدی؟
با مکثی که لابهلای آن خنده و صداهای حرفزدن اطرافش میآمد، پرسید:
-چطوری شدم مگه؟
شرم و شیطنت را همزمان داشتم:
-اینطوری که خندههای من خستگیت رو ببره!
تندتند گفت:
-از همون وقتی که بعد از هر خنده زل زدی به چشمای من…
ادامه داد:
-درست آدرس دادم؟
زود خداحافظی کردم تا در تلهی خودم نیفتم. فکر کردم و فکر کردم. دنبال زمانی گشتم که خندیده و بعد نگاهم را سپرده بودم به چشمهای بهزاد؟ چطور این کار را کرده بودم؟ کجا؟
گشتن بین لباسها و زیباترین را انتخابکردن، عصر دلگیری که فکر میکردم در انتظارم است را تبدیل به یک روز خواستنی کرد که ثانیهبهثانیهاش را با لبخند پشت سر گذاشتم.
به سالن رفتم تا ببینم حاجخانم وقتی من را با بلوز کوتاه سفید و دامن مشکی میبیند، واکنشش چیست. برای لحظهای کوتاه میان هیاهوی کیان، اسم شادی را از دهان کتایون شنیدم، همین که سرم را بلند و نگاهش کردم، لب فروبست و ادامه نداد. اسم شادی نتوانست کاری با حال خوشم بکند، من از فکرکردن به هر چیزی که در رابطهام با بهزاد، مانع به نظر میرسید، بیزار بودم. تماسهای بیپاسخ سپهر روی صفحهی گوشیام باعث شد قبل از اینکه بهزاد بیاید، این موضوع را حل کنم تا شبی بدون ترس و دغدغه داشته باشم. این هم مانعی بود که باید هر طور شده از پس کنارزدنش برمیآمدم.
حاجخانم با لبخند رو به کتایون گفت:
-اونجوری که بلوز و دامن به الناز میآد به هیچکس نمیآد!
نفهمیدم کتایون چه گفته بود که حاجخانم این حرف را زد. دلم میخواست تکرار کند و این ممکن نبود. تأیید حاجخانم باعث شد به عوضکردن لباسم فکر نکنم.
به افسانه زنگ زدم، قبل از اینکه موضوع را به سپهر بکشانم، حال پدرش را پرسیدم و به خودم قول دادم این آخرین باری باشد که او را وسط درگیریهای خودم با سپهر میکشانم. افسانه از من برای صحبتکردن مشتاقتر بود:
-از وقتی مرخص شده یه لحظه آروم نگرفته، الان هم رفته تو کوچه. تو چه خبر؟ دیشب خوش گذشت، چیا میگفتین با برادرشوهر عمهت؟
به سمت پنجره قدم برداشتم:
– اسمش بهزاده، چرا هر بار میگی برادرشوهر عمهت؟
شاکی گفت:
-خب بابا! چیا گفتین با بهزادخان!
-حرف خاصی نزدیم!
-اِ… یعنی به همین زودی حرفاتون ته کشید، از اینجا تا خود خونه ساکت بودین؟
پرده را کنار زدم و با نگاه به آسمانی که داشت رو به تاریکی میرفت، گفتم:
-حرف که زدیم، اما خیلی خصوصی بود!
صدایش آرام شد:
-یه چیزی میخوام در موردش بهت بگم!
پرده را رها کردم:
-وای افسانه دوباره شروع نکن به ایرادگرفتن!
به تندی گفت:
-اتفاقاً ایندفعه میخوام ازش تعریف کنم.
ریز خندیدم:
-از کی، بهزاد؟ بعید میدونم!
با لحنی متفاوت و تن صدایی که کمی نرم شده بود گفت:
-چرا تعریف نکنم، حقیقت رو باید گفت! خیلی خوشتیپه. نصف شب میآد دنبالت که تنها برنگردی، دو تا ماشین باکلاس داره. وضعش توپه، خلاصه یه مورد اوکازیونه، همون خیلی شاخی که فاطمه میگه!
آرام گفتم:
-منظورت خدای نکرده این نیست که من بهخاطر وضع توپش…
حرفم را قطع کرد:
-منظورم دقیقاً اینه که تا حالا از خودت پرسیدی این پسر با این شرایط چیکار داره با تو؟ اصلاً اگه بخواهد یه روزی تشکیل خانواده بده چرا نره سراغ یکی عین خودش؟ مغز خر که نخورده، خورده؟ اصلاً گیریم که خورده و بخواد تا تهش پات وایسه، خانوادهش چی، همین حاجخانوم، همین شوهرعمهی هفتخطت زیر بار میرن؟
پشت کردم به پنجره و دستانم را که حین حرفزدن افسانه، مشت کرده بودم، باز کردم:
-الان میخوای بگی دنبال سوءاستفاده از منه، باز که برگشتی سر خونهی اولت، میگم بعیده از تو، میگی نه…
بلند گفت:
-الناز، صبر کن یه دقیقه! فکر کردی چی؟ مگه من مرض دارم هی برات آیهی یأس بخونم؟ فقط نگرانم، هر جوری فکر میکنم رابطهی تو با بهزاد تو کتم نمیره.
-فکر نکن افسانه، فکر نکن! من اصلاً غلط کردم به تو زنگ زدم.
-یه دقیقه وایسا جون من! شب و روز دارم جون میکنم تا من و تو و فاطمه برگردیم به همون روزهامون. تو هم داری همینکار رو میکنی، نمیخوام وقتی همه چی جور شد یه بدبختی دیگه…
این بار من حرفش را قطع کردم:
-افسانه ول کن این حرفا رو، فقط یه کار کوچیک ازت میخوام، اگه دوست داشتی انجامش بده!
-بگو… هر کاری باشه میکنم.
نگاهم را به سمت آسمان برگرداندم:
-زنگ بزن به سپهر، بهش بگو الناز گفته جون هر کسی که دوست داری، به هر چی که میپرستی، دیگه به من زنگ نزن. دست از سرم بردار!
وقتی تماس را قطع کردم، یادم افتاد که نگفتهام به سپهر بگوید پیامهایش را نخوانده پاک میکنم.