رمان رویای سرگردان پارت۷۱

4.5
(42)

 

نگاهی به اطراف انداختم و با صدایی بلند گفتم:

-چه شری افسانه؟ من نمی‌خوام سپهر رو، چرا این رو نمی‌فهمی؟

به خودش اشاره کرد:

-مشکلت الان فهمیدن منه؟ تو بگو چه کار کنیم عقل کل که ما همون کار رو بکنیم!

نالیدم:

-سپهر باید بفهمه وقتی می‌گم نمی‌خوام یعنی دلم باهاش نیست و بره پی زندگی خودش. اینکه اینجا چی‌کار می‌کنم و چطور پول درمی‌آرم به خودم مربوطه. تو باید اینا رو به سپهر می‌گفتی، نه اینکه سرش رو شیره بمالی که یه مدت بهم فرصت بده تا همه چیز حل بشه.

دستش را بالا آورد و به جلو پرتاب کرد:

-خنگ خدا یعنی تو نمی‌دونی با این چرت‌وپرتا کوتاه نمی‌آد؟

با اخم ادامه داد:

-تو جاش بودی چی‌کار می‌کردی؟ یه روز می‌اومد بهت می‌گفت دیگه نمی‌خوامت و حسی بهت ندارم، به همین راحتی کنار می‌رفتی؟!

غریدم:

-معلومه که می‌رفتم! پس فکر کردی می‌موندم التماسش رو می‌کردم، یا شر می‌شدم براش و هر چی ازش می‌دونستم و نمی‌دونستم رو می‌ریختم روی دایره؟

دستان مشت شده‌ام را بالا آوردم:

-نه، والله نه؛ می‌کشیدم کنار.

محکم گفت:

-خب متأسفانه سپهر به این درجه از فهمیدگی تو، هنوز نرسیده! اصلاً بیشتر از اینکه شاکی باشه چرا بهش گفتی دیگه با هم نباشیم، از کارکردنت خونه‌ی عمه‌ت دلخوره؛ این یعنی چی؟

یکی از ابروهایش را بالا داد:

-یعنی اصلاً حرفات رو جدی نگرفته، برای همین می‌گم بذار فعلاً تو همین توهم بمونه تا سر فرصت یه فکر درست‌وحسابی بکنیم.

به عقب برگشتم و با نگاه به درِ باز خانه گفتم:

-زود باید برم. ازم نخواه دروغ بگم، حتی یه کلمه‌ی دیگه، به‌خدا ظرفیتم پره، ته تهش اگه بفهمم چاره‌‌ش اینه که بهش بگم به یکی دیگه علاقمند شدم، خب می‌گم!

زمزمه کرد:

-کسی که داری این کار رو براش می‌کنی ارزشش رو داره؟

سردرد آنی، به خون‌دماغ اضافه شده بود. یک‌دفعه می‌آمد و دیگر رهایم‌ نمی‌کرد. دست روی سرم گذاشتم و برای اینکه افسانه متوجه درد آن نشود، شالم را کمی به جلو کشیدم تا یکدفعه دست بالابردنم توجیهی داشته باشد:

-چه بهزاد باشه، چه نباشه، دیگه من با سپهر کاری ندارم! الان می‌رم بهش پیام می‌دم، اگه بهت زنگ زد، بگو ربطی بهت نداره، می‌تونی این دوسه کلمه رو بگی یا نه؟

“اوف”ی گفت:

-یه غلطی می‌کنم؛ ولی می‌دونم ول کن نیست.

تا به خانه برگشتم یک‌راست به سمت آشپزخانه رفتم‌. از کشو، جعبه‌ی قرص‌ و دارو‌ها را بیرون آوردم و لیوان آبی برای خودم ریختم. حین خوردن آب، نگاهم به حاج‌خانم افتاد. خیره‌ام بود. لیوانی را که تند بالا برده بودم، آرام پایین آوردم:

-آب می‌خورید براتون بیارم؟

لبخند زد:

-نه، اگه می‌شه یه چایی برام بیار.

سری تکان دادم و بلافاصله برایش چای بردم.

 

 

 

کنارش روی مبل نشستم و گوشی‌ام را در دست گرفتم و به صفحه‌ی پیام‌هایم با سپهر رفتم. دعا کردم این آخرین پیامی باشد که برای او می‌فرستم: “هیچ‌کدوم از حرف‌های افسانه رو جدی نگیر. من دیگه نمی‌خوام رابطه‌ای داشته باشیم و این هیچ ربطی نداره به اینکه به خاطر تو این کار رو کردم تا با خانواده‌ت به مشکل نخوری، چه با این کار، چه بی این کار، علاقه‌ای به ادامه‌ی رابطه‌مون ندارم. اذیتم نکن، من دیگه دلم باهات نیست، برو دنبال زندگی‌ت.”

وقتی مطمئن شدم پیامم ارسال شده است، گوشی را خاموش کردم. سرم را به مبل تکیه دادم و منتظر ماندم قرصی که خورده بودم اثر کند و سردردم تمام بشود.

بعد از دادن ناهار به حاج‌خانم، کنار کیان نشسته بودم که تلفن خانه به صدا درآمد. سریع دستم را از روی دفتر کیان برداشتم و روی سینه‌ام گذاشتم. نمی‌توانستم از جایم بلند بشوم‌. با صدای آن چرت حاج‌خانم پاره شد‌ه و سر از روی مبلی که رویش دراز کشیده بود برداشت و نگاهش را به من دوخت. دستی به سر کیان کشیدم و گفتم:

-برو ببین کیه…

می‌ترسیدم کسی پشت خط باشد که آشفتگی‌هایم را دو برابر کند. تا کیان “مامان” گفت، نفس راحتی کشیدم! بعد با نگاه به من گفت:

-الان گوشی رو می‌دم بهش.

گوشی تلفن را به دستم داد و گفت:

-مامان‌جونه.

و بلافاصله سراغ مداد و دفترش رفت.

-جانم عمه؟

-الناز چرا گوشی‌ت خاموشه؟

زیرچشمی به حاج‌خانم نگاه کردم؛ چشمانش بسته بود. پچ‌پچ کردم:

-می‌دونی که، نمی‌خواستم سپهر زنگ بزنه.

“نوچ”ی کرد و پرسید:

-آخرش که چی؟ تا کی می‌خوای گوشی‌ت رو خاموش نگه داری، به مامانت چی می‌خوای بگی!

حرف‌زدن سخت بود:

-حالا یه امروز خاموش باشه هیچی نمی‌شه! بیاین خونه بعداً حرف می‌زنیم.

“‌باشه”‌ای گفت و ادامه داد:

-جواب آزمایشتم گرفتم. موقع برگشتن می‌برم به دکترت نشون می‌دم.

با گفتن: “ممنون” خداحافظی کردم و دست روی سرم -کمی بالاتر از شقیقه‌ام- گذاشتم.

مسکن نتوانسته بود دردم را کم کند. تا نزدیک عصر با آن دسته‌و‌پنجه نرم می‌کردم و در نهایت خودش ناچار شد میدان جنگ با من را ترک کند، بعد از آن اسیر خواب‌آلودگی شدم. راه که می‌رفتم احساس می‌کردم تلو‌تلو می‌خورم. عمه که به خانه برگشت، انتظار داشت با گفتن اینکه جواب آزمایشم خوب بوده و هیچ مشکلی ندارم، حال بدم درمان شود؛ اما من فقط لبخند زدم و بعد سردردِ رفته را بهانه کردم و برای خوابیدن به اتاق رفتم. تا خودم را روی تخت انداختم، خوابم برد. انتظار یک خواب عمیق را نداشتم، دغدغه‌هایم‌ نمی‌گذاشت. در عالم خواب هوشیارِ هوشیار بودم. صدای ماشین‌هایی که به حیاط می‌آمد را می‌شنیدم. صدای “هوراهورا” گفتن کیان را می‌شنیدم و حتی متوجه بودم که اتاقم هر لحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شود‌، اما از زور خستگی نای بلندشدن نداشتم.

 

 

 

وقتی که چشم باز کردم، اطمینان داشتم بیشتر از دو ساعت خواب بوده‌ام. پتو را از روی خودم برداشتم و سریع به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. ماشینِ قرمز بهزاد داخل حیاط بود. همان دم حس کردم پاهایم جان گرفته‌اند. محکم‌تر ایستادم. دیگر فقط بحث دوست‌داشتن وسط نبود، به او احساس نیاز می‌کردم؛ به اینکه بنشیند و کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایم را بشنود و بگوید چه‌کار کنم تا هر چه زودتر این روزها را بگذرانم و به آرامش برسم‌. نمی دانستم احساس نیاز به اینکه بیاید و کنار تو روزهای آینده را به نیشخند بگیرد، صعود در عشق است یا سقوط، دوست داشتم فقط او باشد که تسلی‌ام می‌دهد؛ چون تنها از دست او برمی‌آمد! می‌خواستم در رابطه‌ام با او بی‌توقع پیش بروم، اما انگار شدنی نبود!

تقه‌ای به در خورد و بدون اینکه من حرفی بزنم، عمه در را باز کرد و سرش را به داخل آورد. من را نمی‌دید، اما من او را خوب می‌دیدم. کامل به اتاق پا گذاشت و به تختم چشم دوخت. وقتی آنجا پیدایم نکرد سر چرخاند و کلید روشنایی را زد‌. نگاهش که به من افتاد، گفت:

-اونجا واسه چی وایستادی، بهتر شدی؟

سری تکان دادم و هر چه کردم لبخند بزنم نشد:

-آره، خوابیدم بهتر شدم.

با سر به بیرون اشاره کرد:

-کیوان می‌گه اگه می‌خوای ببریمت دکتر!

تند گفتم:

-نه بابا یه سردرده دیگه، خوب می‌شم.

بالاخره توانستم لبخند بزنم:

-خون‌دماغمم که دیدین هیچی نبود، هی الکی آزمایش و دکتر!

اخم کرد:

-خب حالا! بده خیالمون راحت شد؟

به دنبال حرفش در را هم هل داد تا کامل باز شود:

-خواب بودی ما شاممون رو خوردیم، بیا بریم شامت رو آماده کنم.

سرم را به دو طرف تکان دادم:

-بعداً می‌آم.

-بعداً کیه؟ بیا بریم. کیوان منتظره برم بهش بگم ببریمت دکتر یا نه، اگه بگم خوبی که می‌پرسه پس چرا بیرون نیومده!

ناخودآگاه پرسیدم:

-بهزادم هست؟

تا گفتم پشیمان شدم. ترسیدم سؤالم باعث شود عمه پی به همه چیز ببرد، اما عادی سر تکان داد:

– هستش، شامم پیشمون بود. می‌دونه سردرد داشتی و نمی‌تونستی از اتاقت بیای بیرون.

-باشه عمه تو برو، آماده می‌شم الان می‌آم.

فقط شالم را برداشتم و روی سرم کشیدم. لباسم همان لباس صبح بود. اولین نفر آقا‌کیوان من را دید. ابتدای راهرو تازه از گفت‌وگو با تلفن خلاص شده بود. با لبخند سلام گفتم.

جواب سلامم را کشیده داد و گفت:

-خدا بد نده، چی شده؟ نبودی شام بهمون مزه نداد!

همان‌طور که به جلو قدم برمی‌داشتم، جواب دادم:

-چیزی نبود، یه کوچولو سردرد داشتم.

حاج‌خانم با اعتراض گفت:

-یه کوچولو نبود! امونش رو برید. قرصم خورد، افاقه نکرد.

صدای حاج‌خانم را می‌شنیدم، اما در پی پیداکردن او نبودم. با بهزاد که در انتهای سر‌سرا، پشت به قله، دستانش را به زیر بغل برده و ایستاده بود، چشم‌در‌چشم شدم. بدون اینکه نگران واکنش دیگران باشد، یا حتی بترسد، خیره‌ی من بود، انگار که جز من و او کس دیگری نیست!

 

 

“سلام”ی که گفتم، بیشتر برای بیرون‌آوردن او از این حالت بود؛ البته مطمئن نبودم این خیرگی‌اش خودخواسته نباشد؛ با علم به اینکه می‌دانست کجاست و چه کسانی اطرافش هستند. اصلاً برایم باورکردنی نبود که او با دیدن من اختیار هوش و حواسش را از دست بدهد؛ به او نمی‌آمد!

سرش را کوتاه تکان داد. براندازم کرد. دل من هم با نگاهش بالا و پایین شد. همه چیز، جز او را تار می‌دیدم. چگونه وصل شده بود به تمام علائم حیاتی‌ام و روی تک‌تک‌شان تأثیر گذاشته بود؟

-سلام، بهتری الان؟

دو جواب داشتم؛ دو جواب کاملاً متفاوت! برای دو بهزاد! یکی برای بهزادی که دوستَش داشتم و جواب دیگر برای بهزادی که عضوی از خانواده عمه بود. لحن سؤال‌پرسیدنش، همان لحن بهزاد قبل از حرف‌زدن طولانی‌مدت دیشب بود؛ مثل همیشه، اما نگاهش نه. گیر کرده بودم بین منظور نگاه و لحن همیشگی‌اش! مثل خودش شدم، عادی جواب دادم، غیرعادی نگاه کردم:

-خوابیدم بهتر شدم.

حاج‌خانم دستش را به دسته‌ی مبل تکیه داد و کمی به طرف بهزاد متمایل شد:

-پاییزی کاراش زیاد شده. هم کارای من، هم کیان، خسته‌‌ش می‌کنه.

بهزاد قدمی به جلو برداشت:

-علاجش اینه چند روز مال خودش باشه، فکر کنم سه ماهی شده که یکسره داره کار می‌کنه!

تا این را گفت نگاهم به آقا‌کیوان افتاد. چشم به بهزاد داشت. تا زمانی که در این خانه بودم، در هر برخوردی، باید مدام به این فکر می‌کردم که الان کدام یک از آن دو بهزاد مقابلم ایستاده است، باید می‌فهمیدم کی و کجا علاقه‌ی بهزاد سربرآورده و حرف می‌زند و کی او در نقش کارفرماست. چون برایم مهم بود حفظ خاطرات تمام این روزها و لحظه‌ها و حرف‌ها.

می‌خواستم بگویم: “خسته نیستم” اما آقا‌کیوان زودتر از من به حرف آمد:

-پروین که از دوبی برگشت، الناز می‌تونه یک هفته مال خودش باشه.

بهزاد ابرویی بالا انداخت:

-الانم بخواد می‌تونه برای خودش وقت بذاره، من و کتی هستیم. با خود زن‌داداش هم صحبت کرده که این چند روز می‌آد اینجا.

آقا‌کیوان دستش را بالا انداخت:

-بی‌خیال کتی بشین، حوصله‌ی اخم‌وتخمای ابراهیم رو ندارم!

عمه مانع ادامه‌ی بحث‌شان شد:

-حالا ول کنید بعداً در موردش حرف می‌زنیم، بیاین دور هم چای و میوه بخوریم.

بهزاد آرام به جلو قدم برداشت و فاصله‌اش را با پنجره‌ی پشت سرش بیشتر و بیشتر کرد. نگاهش به عمه‌پری بود:

-زنداداش بریم تو حیاط بشینیم؟

حاج‌خانم با لبخند رو به او گفت:

-حیاط که سرده‌!

بهزاد نیم‌چرخی به طرفش زد:

-اون‌قدرها سرد نیست که نتونیم تحمل کنیم.

عمه نیم‌نگاهی به آقاکیوان انداخت:

-نمی‌دونم، اگه همه موافقید بریم.

کیان داد زد:

-هورا هورا منم می‌تونم خیلی‌خیلی بیدار بمونم، مدرسه ندارم.

حواسم را به کیان داده بودم تا نگاه‌کردنم به بهزاد از حد خود نگذرد. در حضور جمع باید از خودم و برخوردهایم مقابل او مراقبت می‌کردم؛ موردی نبود که قبلاً به آن فکر کرده باشم؛ مثل واکنشی فی‌البداهه بود و البته درست. هیچ‌کس نباید می‌فهمید بین من و بهزاد چه خبر است، ضرورتی که انگار خود بهزاد چندان درکش نمی‌کرد، چرا که وقتی از کنارم رد می‌شد تا به حیاط برود، لحظه‌‌ای کوتاه ایستاد. زل زد به چشم‌هایم و بعد با مکث اشاره‌ای به بلوز قرمزم کرد:

-این‌طوری نیا، یه چیز گرم‌تر بپوش!

دست بالا بردم و موهایی را که سرجایشان بودند، بیهوده از زیر شال بیرون آوردم و دوباره به داخل هل دادم! می‌شود با وجود داشتن یک انبار باروت رو به انفجار در ذهنت، باز احساس خوشبختی کنی! دستانم را در هم قفل کردم و رفتنش را تماشا کردم. هنوز چند قدمی نرفته بود که یک‌دفعه برگشت:

-حاج‌خانوم من می‌برمت حیاط!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
10 ماه قبل

درود* اینجا این قصه•داستان•••• در حال حاضر دلم واقعن برای نامزد دختره سوخت😐🙁😕😯😲😟😔😓😑🤐🤒🤕💔😳😵😨😖😢 ( خییلی کم پیش میاد من همچین حرفی بزنم )
نمیگم همچین چیزی احتمالش صفر
اما بیشتر درحقیقت(واقعیت) برعکس این قضیه صدق میکنه یعنی پسرها مردهای جوان تا یک دختره ترگل ورگلتر از نامزد خودشون میبینن دستودلشون میلرزه••••
به نظرمن دخترهایی که عاشق یکی دیگه بشن و بخوان نامزدیشون پس بزنن تا پسرهایی که عاشق یک نفر دیگه بشن و••••••• احتمالش ۲،۳% به ۷۰،۸۰%

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x