افرا:
زمانی که اروند در را پشت سرش بست و تیشرتش را درآورد، همه چیز از خاطرم رفت!
تمام چند ساعتی که بخاطر دلتنگی برای خانوادهای که هیچوقت مرا از خودشان ندیده بودند ناراحت بودم و شماتت قلبم که هنوز که هنوزه احمقانه آن ها را دوست داشت، همه چیز رنگ خودش را از دست داد!
نفسم جایی میانه سینهام گیر کرد و شوکه به اویی که آرام آرام نزدیکم میشد، خیره شدم.
چه خبر بود؟!
یا شاید بهتر بود بپرسم چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
-اروند؟!
جلو آمد و دستش را یک طرفه صورتم گذاشت.
لمس دستانش گرم بود و اتفاقی در حال وقوع بود!
موجش را میفهمیدم.
خیلی خوب حس میکردم.
دست بزرگش یک طرف صورتم را گرفته و عضلات سینه و شکمش در این فاصلهی نزدیک بینقصتر، مردانهتر و فوقالعاده محکمتر به نظر میرسیدند…!
-ا..اروند؟!
گونهام را ناز کرد.
-یه سوال ازت میپرسم افرا!
-چی شده؟!
-جواب این سوالو از زبونت نمیخوام، میخوام چشمات جوابمو بهم بدن. حست هر چی که بود قایمش نکن فقط بذار بفهممش خب؟!
بزاق گلویم را به سختی قورت دادم.
چرا نمیفهمیدمش؟!
-اروند؟
-بهم اعتماد داری؟ اِنقدری اعتماد داری که اگه ازت بخوام همین الآن باهام تو یه راه قدم بذاری، چشماتو ببندی دستمو بگیری و بدون کوچیک ترین سوالی همراهم شی؟ بدون اینکه ذرهای بترسی یا ناراحت و مضطربشی؟!
ابروهای کمرنگ و ظریفم به شدت درهم پیچیده شدند و تعجبم از بین رفت.
سوالش این بود…؟!
ناخوداگاه خندیدم و قدمی به سمتش برداشتم.
بیحواس به سینهی برهنهاش چسبیدم و خندان سر بالا گرفتم.
-همچین جدی پرسیدی ترسیدم دیوونه…این چه حرفیه؟ معلومه که بهت اعتماد دارم.
همچنان شَک در نی نی چشمانش بود و مثله عقابی تیزبین عسلی هایم را زیر نظر گرفته بود.
-پس اعتماد داری؟ یه اعتماد تمام و کمال؟!
مانند خودش دستم را یک طرف صورت استخوانی و خوش نقشش گذاشتم و با آرامش پلک هایم را باز و بسته کردم.
-بیشتر از هر کسی تو این دنیا!
_♡____
زمانی که افرا با آن چشمان خوشرنگ و خوش حالتش نگاهش کرد، آن لبخند زیبای گوشهی لبه دخترک و آرامش مطلقی که در تمام حرکاتش بود، آخرین رشته های خودداریاش را هم از بین بُرد.
سال ها صبر کرده بود.
سال ها تلاش کرده بود تا امیال مردانهاش سایهی سنگینی روی آرامش دلبر معصومش نیاندازد.
خیلی اوقات از میزان خواستنش در حال خفگی بود و دلبری های ذاتی و از پیش برنامه ریزی نشدهی کوچک زیبایش، نفسش را بند میآورد.
دیواره های سینه اش را تنگ میکرد و خواستن مثل یک پیچک تمامش را در بر میگرفت.
خفهاش میکرد اما دندان سر جگر میگذاشت.
دندان سر جگر میگذاشت چون سبک دوست داشتن های او متفاوت از همگان بود!
برای اروند دوست داشتن یک نفر یعنی از خود گذشتگی برای او…!
یعنی هر چی درد و غم و سختی است باید روی دوش های خودش حمل شود نه معشوقهی زیبایش…!
اما حال روزها بود که موانع از سر راهشان برداشته شده بودند…!
پس میشد که کمی هم کام دل گرفت مگر نه…؟!
یک دستش را آرام دور کمر باریک افرا کشید و دست دیگرش را بَند دکمه های لباسش کرد.
سر صبر دکمه ها را باز کرد…