رمان زنجیر و زر پارت 208

4.7
(29)

 

 

و حریص لب هایم را به کام کشید.

 

با حرص می‌بوسید.

محکم، دیوانه‌وار و با خشونتی که هرگز در او ندیده بودم!

 

 

دستش که روی پهلویم چنگ شد، صدایم را در دهانش خفه کرد و برای نفس گرفتن لب های دردناکم را رها کرد.

 

 

هنوز کامل حرکت سریع و خشنش را درک نکرده بودم که لب هایش گردنم را هدف گرفت و با پایین کشیدن تاپ تنم و کنار زدن کتم، بوسه هایش روی سرشانه و قفسه سینه‌ام جا خوش کردند و من دیگر حتی توان جیک زدن هم نداشتم.

 

 

در آغوشش سست شده بودم و اگر دست های قدرتمندش نبودند، بی‌شک همانجایی که بودم می‌نشستم.

 

 

ذهنم قفل کرده و قلبم مانند همیشه بخاطر نزدیک معشوقه‌اش بودن برای خود بزن و بکوب راه انداخته بود.

 

 

پوست لطیف گردنم را میان لب هایش کشید و قبل از آنکه صدایم بلند شود، لب هایم را با لب هایش قفل کرد.

 

 

یک بوسه‌ی محکم و دلضعفه‌آور از گردنم می‌گرفت و سپس لب هایم را به دهان می‌کشید.

 

و این حرکت را بارها و بارها تکرار کرد…!

 

گویی نمی‌توانست انتخاب کند که کدام را بیشتر دوست دارد و به همین دلیل هر دو را ستایش می‌کرد.

 

 

نفس نفس زنان خیره اش شدم و بار بعدی که خواست ببوستم، از دردی که در لب های بی‌نوایم پیچیده بود، از خودش به خودش پنهان بردم.

 

 

سرم را به سینه‌اش چسباندم و نالیدم؛

 

-ن..نه دردم گرفته اروند!

 

 

صدای نفس های بلند و پر حرارتش در گوشم می‌پیچید و سپس هر دو دستش پیچک وار کمرم را گرفتند و رستنگاه موهایم را عمیق و طولانی بوسید و بویید.

دیگه اصلاً اصلاً زمانی که وقت برای درست حسابی لمس کردنت ندارم، صبر منو امتحان نکن خانوم کوچولو! چون نتیجه‌ش می‌شه این که من نمی‌تونم ازت بگذرم و مجبور می‌شم بدون هیچ پیش نوازی تنتو بخوام و افرا مطمئن باش این تجربه هنوز خیلی برای تو زوده… طاقتشو نداری خوشگل من!

 

 

قلبم داخل دهانم می‌کوبید.

 

 

با نگاهی که دو دو می‌زد، سر عقب بردم و چشمانم چشم های سرخش را هدف گرفت.

 

 

اتاق نیمه تاریک، آغوشش، دستان محکمش، لب هایی که بخاطر بوسه‌ی مان سفید شده بودند و قلب هایی که زیادی عاشق بودند، ترکیب کاملی از خوشبختی بود.

 

 

و این مرد شوهرم بود. تا به حال بارها بوسیده بودتم. بارها نوازشم کرده بود و در روزهای گذشته چندین بار طعم رابطه با او را تجربه کرده بودم اما باز هم برای کوچکترین لمسش جانم می‌رفت.

 

قلبم تند می‌زد و تمام وجودم خواهانش می‌شد.

 

 

و حال با وجود لب های دردناکم، عاشق سبکی که بوسیده بودتم شدم و با وجود تهدید آشکار جمله‌اش که به هیچ عنوان بوی شوخی نمی‌داد، عمیقاً دلم می‌خواست صبرش را امتحان کنم!

 

 

دلم می‌خواست بارها و بارها صبرش را امتحان کنم و خودم هم از این افکار شیطانی خنده‌ام گرفته بود…!

 

 

آخ که اگر می‌فهمید…

 

لب گزیدم تا بیشتر از این بهانه دستش ندهم.

 

 

مطمئن بودم همین حالا هم زیادی دیر کرده‌ایم و قطع به یقین صحرا منتظرمان بود.

 

 

برای اینکه آرام شود با سری کج شده، مظلوم چشم گفتم و او با یکبار دیگه فشار دادن تنم به تنش، در گوشم غرغر کرد.

 

-چشم میگی ولی من یادم نمیره کاراتو که جیگر اروند!

 

 

گلویی صاف کردم و لبخندم را قورت دادم.

 

این فوق‌العاده بود که اِنقدر نسبت به من حساس بود… فوق‌العاده!

 

 

-باور کن دیگه تکرار نمی‌کنم. از این به بعد وقت شناس می‌شم… قول!

 

 

و خودی که هیچ به آن قول گفتن باور نداشت من بودم و من!

 

 

-من این چشمای شیطونو می‌شناسم نخودچی و باور کن این به چالش کشیدنات برای من یکی خیلی خوشمزس! اما بخاطر خودت میگم که حواستو جمع کنی چون دفعه بعد اصلاً به یه بوسه اکتفا نمی‌کنم… بعداً نگی نگفتی!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x