رمان زنجیر و زر پارت 209

4.5
(24)

 

 

این‌بار دلم ریخت اما سعی کردم هیجانم را مخفی کنم.

 

 

آرام فاصله گرفتم و سراغ کیف دستی کوچکم رفتم و اروند همانطور که ساعت طلایی و شیکش را به دست می‌انداخت، مقابله آینه ایستاد و زمزمه زیر لبی‌اش که می‌گفت:

 

-توله همچین میگه از این به بعد وقت شناس می‌شم انگار داره راجع به درس خوندنش حرف می‌زنه نه اغوا کردن منه بدبخت!

 

 

باعث شد که صدای قهقهه‌ی زیادی بلندم در اتاق بپیچد.

 

 

بخاطر اخمی که روی پیشانی‌اش بود و لبخند کوچک روی لبانش، یک تضاد فوق‌العاده شیرین به وجود آمده بود و آخ که چقدر دوست داشتنی بود.

 

 

چقدر عزیز بود…

 

چقدر جان بود و چقدر معنای زندگی بود!

 

 

کوفتی زیر لب زمزمه کرد و سمتم آمد.

 

 

-واقعاً کاش یه کم برای درسات اینجوری حرف می‌زدی نیم وجبی.

 

 

با لبخند چرخیدم.

 

 

-اونم به وقتش چشمم… در کنار تو برای اونم برنامه ریزی می‌کنم. قول… قول… قول.

 

 

بچه پرروی آرامی گفت و دستش را به سمتم دراز کرد.

 

 

انگشتانمان که در هم قفل شد، نگاه مهربانش برگشت.

 

 

-آماده‌ای؟

 

-آره عزیزم.

 

 

راه افتادیم و به این فکر کردم که چقدر درست می‌گفتند و حقیقتاً عشق معجزه‌ی بزرگی‌ست.

 

 

منی که از لمس و حتی نگاه خیلی ها فراری بودم، در آغوش مردی که قلبم به نام او خورده بود، به کل یک فرد دیگر می‌شدم!

 

 

حال جادوی گرم حضورش باعث شده بود که حس و حال پر بغض چند دقیقه پیش به کل فراموشم شود و در این لحظه آنقدر حس خوبی داشتم که حتی آماده رویارویی با انوشیروان خان تاشچیان هم بودم چه رسد به صحرایی که چه قبول می‌کردم چه نه، همیشه قسمتی از قلبم متعلق به آن خواهر ناتنی بود و بس…!

 

بیشترین چیزی که در حال شنیدنش بودم همایون جان و جان همایون بود…!

 

 

نگاهم با شگفتی میان زوجی که خوشبختی‌شان از صدفرسخی نمایان بود، می‌چرخید و هر لحظه بیشتر در شوک فرو می‌رفتم.

 

 

روزی که صحرا از ازدواج مجددش گفت، زمانی که با کلی خواهش‌ پشت تلفن دعوتم می‌کرد که در مراسمش شرکت کنم، هرگز حتی فکرش هم نمی‌کردم که آن جشن نماینگری از خوشبختی این زنِ زیبا باشد!

 

 

اما حال زنی که مقابلم نشسته بود، چشمانم خوشرنگش بخاطر هجوم عشق زیاد برق می‌زدند و از هر حرکتش، از هر حرفش، کوهی از عزت نفس، آرامش و خوشبختی می‌بارید.

 

و از همه فوق‌العاده‌تر کودک بداخلاق داخل روروک بود!

 

هنوز صورتش را ندیده بودم اما هرازگاهی نق ریزی می‌زد و تمام توجهات پدر و مادرش را معطوف خود می‌کرد.

 

 

شوکه با دقت بیشتری نگاهشان کردم و خدایا تصویر سه نفره شان زیادی دوست داشتنی و چشم نواز بود.

 

 

بی‌اختیار نفس راحتی کشیدم.

 

 

همیشه حتی زمانی که خود را بر طبل بی‌عاری زده بودم، گوشه‌ای از ذهنم نگران صحرا و حال و احوالش بود و حال وقتی این حجم از خوب بودنش را می‌دیدم، ناخودآگاه شبیه مادری که کودکش از آب و گِل درآمده احساس راحتی و آرامش می‌کردم.

 

 

عجیب بود اما با آنکه از من بزرگتر بود اما نسبت به او حس مسئولیت داشتم!

 

 

-افرا عزیزم؟ همایون خان با شما بودن!

 

 

از فکر درآمدم و رو به مرد تقریباً خوش قیافه‌ای که حال حکم شوهرخواهرم را داشت با لبخند سر تکان دادم.

 

شاید جذابیت های ظاهری‌اش به پای آن امیدظالم نمی‌رسید اما الحق و الانصاف که چشمان مهربانش خیره کننده بودند.

 

ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.

 

-خواهش می‌کنم این چه حرفیه. داشتم می‌گفتم با اینکه اولین باره می‌بینمتون اما برام آشنایید. تو خونه‌ی ما بیشتر از همه شما وِرد زبون صحراجان هستید.

 

 

نگاهی به صحرا انداختم.

 

پس ورد زبانش بودم…!

 

 

ذهنم بی‌رحمانه به سمت آن روزی که با مامان نرگس ترکم کرده بود، کشیده شد.

 

 

به التماس هایم برای نرفتنش و به اویی که آنقدر تحت فشار بود که هیچ جوره نمی‌توانست چشم هایش را روی من نبندد و رفت، کشیده شد!

 

 

-صحرا همیشه دلتنگ شماست، ممنون که قراره امشبو قبول کردین.

 

 

چشمان صحرا خیره من بود.

 

مردمک هایش برق می‌زدند و احتمالاً به سختی در حال حفظ اشک هایش بود.

 

 

-منم دلتنگش بودم. رفتنش برام آسون نبود اما اگر می‌دونستم اِنقدر خوشبخت می‌شه، اگر می‌دونستم قراره با شما آشناشه، اون روز به جای خواهش برای موندش خودم ازش می‌خواستم که بِره!

 

 

یک قطره اشک درشت گونه‌ی صحرا را خیس کرد و من سریع نگاه دزدیدم.

 

 

لعنتی نیامده بودم ناراحتش کنم.

ابداً قصد نیش زدنش را نداشتم، تنها حرف دلم را به زبان آورده بودم.

 

 

-فکر کنم بهتره دیگه غذاهامونو سفارش بدیم.

 

همایون، شوهر صحرا هم دنباله‌ی حرف اروند را گرفت.

 

-آره آره بذارید گارسون‌رو صدا کنم.

 

 

هر دویشان در تلاش بودند تا شرایط را عادی نشان دهند اما هر چه می‌گذشت، ناراحتی و اشک های صحرا نه تنها کم نمی‌شد بلکه مدام بیشتر و بیشتر می‌شد و دیدن چشمان اشکی‌اش، بغض سختی را نیز به گلوی من نشانده بود.

 

 

عاقبت جناب همایون خان طاقت نیاورد و خیره به صورت اشکی صحرا گفت:

 

-خانومم اینجوری نکن دیگه…ببین خواهرتم ناراحت می‌شه. پاشو… پاشو بریم دست و صورتتو بشوریم عزیزم.

 

 

دست اروند که از زیر میز در حال نوازشم بود را محکم‌تر گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x