رمان زنجیر و زر پارت 235

4.5
(37)

 

-جواب بده توله سگ…

 

 

حرصی چرخیدم و محکم دستش را از روی بازویم پایین انداختم.

 

 

-چیکار داری می‌کنی؟ دیوونه شدی؟!

 

 

چشمانش را درشت کرد و شبیه یک دیوانه واقعی شده بود!

 

 

-آره دیوونه شدم. وقتی گستاخی امثال تورو می‌بینم چاره‌ای نمی‌مونه برام جز دیوونه شدن!

 

 

دندان هایم را حرصی روی هم کشیدم.

 

 

چند سال بود که از مسخره بازی های این افراد دور شده بودم اما نباید فراموش می‌کردم که تا چه حد می‌توانند حال بهم زن و افسار گسیخته باشند!

 

 

-درست حرف بزن زن عمو احترام خودتو نگه دار. حق نداری هر جور دوست داشتی با من حرف بزنی. جمع کن خودتو!

 

 

عصبی خندید و یکدفعه دستش را روی گلویم گذاشت.

 

 

شوکه به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

 

این زن چه مرگش شده بود…؟!

 

 

فشار نمی‌داد اما دستش روی گلویم بود و قلبم از کارهای وحشیانه‌اش داخله دهانم می‌کوبید.

 

 

-حق ندارم؟ تو کی هستی که بتونی راجع به حق داشتن یا نداشتن من

حرف بزنی؟ فکر کردی کی هستی؟ تو پاپتی تو … سال ها دلمو خون

کردی. منو از پسرم جدا کردی. بچه‌ای که من تو پرقو بزرگش کرده بودم رو

 

آواره کردی. زندگیمونو از بین بردی. حالا وایسادی اینجا برای من اَدای

 

آدم حسابیارو درمیاری که بگی پخی شدی برای خودت؟ فکر کردی با این

مسخره بازیات، با سری که بالا گرفتی، با این لباس های چندش تنت

 

دیگه آدم شدی؟ آره معلومه که اینجوری فکر کردی! اما نگران نباش من

 

خوب بلدم امثال تو رو سرجاشون بشونم و حالا…

 

 

ناگهن شخصی پشت زن عمو ایستاد و چشمانم از حرص روی هم افتاد.

 

خدا لعنتش نکند… از این بدتر نمیشد.

 

 

 

 

-چه خبره اینجا؟ پروانه؟!

 

 

زن عمو از مقابلم کنار رفت و همین که چشم عمه گلاره به من افتاد، صورتش طوری کج شد که گویی در همین لحظه یک سکته خفیف را از سر گذرانده است!

 

 

سریع در سرویس را بست و غرید:

 

-تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با اجازه کی پاتو گذاشتی جایی که ما هستیم؟!

 

 

بزاق گلویم را قورت دادم و یک لحظه چه ترس عجیبی در وجودم نشست.

 

در سرویس خانه با دو زن که از نگاهشان نفرت می‌بارید و در دیوانه بازی دست هر چه دیوانه بود را از پشت بسته بودند، تنها مانده بودم!

 

خدایا خودت بخیر بگذارن…

 

 

-من برای شما اینجا نیستم بخاطر تاجگل اومدم. حالا هم برید کنار می‌خوام برم.

 

 

هنوز یک قدم برنداشته بودم که زن عمو دوباره بازویم را گرفت و غرید:

 

-کجا پاپتی؟ فکر کردی حالا که پاتو گذاشتی تو لونه شیر می‌تونی به

همین راحتی قسر دربری؟ خیال کردی احمق سال ها منتظر این لحظه

 

بودم. سال ها خون دل خوردم اما اون عموی ترسوت آدرستو بهم نداد.

 

می‌ترسید شوهر عوضیت دوباره داروندار مونو ازمون بگیره. اما من… من

 

از اون نترسیدم و نمی‌ترسم. چون آدمی که یه بار مرده دوباره مردنش

 

امکان پذیر نیست و حالا نه ثروت و قدرت شوهرت و نه آبروی مراسم اون

 

 

پیرزن که بود و نبودش هیچوقت هیچ توفیری نداشته، برام مهم نیست.

 

حالا من کسی جلومه که زندگی جفت پسرامو از بین برده. کسی که یه

 

پسرمو آواره کرد و اون یکی رو از زندگی انداخته. فکر کردی…

 

 

از حرص و استرس زیاد تنم می‌لرزید.

 

هیچ حرف هایش را نمی‌فهمیدم.

 

 

سال ها بود که از همه‌ی این روانی ها کَنده بودم و اینکه چه بلایی سر

 

دارایی ها و آن دو تا پسر خدانشناس این زن آمده بود را نه می‌دانستم و نه می‌خواستم بدانم.

 

فقط یک چیز را می‌دانستم آن هم این بود که هرگز نمی‌توانستم اجازه

دهم که باز هم اینچنین کثیف و حقیرانه با من رفتار کنند!

 

 

دست عمه گلاره ای که داشت به سمتم می‌آمد را پایین انداختم و حرصی یقه‌ی مانتوی پروانه را گرفتم.

 

 

محکم و دَریده دقیقاً شبیه خودِ زبان نفهمشان!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x