رمان زنجیر و زر پارت 236

4.4
(34)

 

 

 

 

 

 

-منو ببین زن عمو اینکه با اروند چه مشکلی داریدو نمی‌دونم. برامم هیچ اهمیتی نداره که چه بلایی سر زندگی های مزخرفتون اومده اما هر چیم باشه بیخود می‌کنی با من اینجوری حرف می‌زنی. نذار اون رگ دیوونه‌ای که از خود شماها به ارث بردم بالا بزنه. بکش عقب و حد خودتو بدون!

 

-تو با چه جراتی…

 

-واقعاً فکر می‌کنید هنوزم از شماها می‌ترسم؟ فکر می‌کنید هنوزم با همون دختربچه بدبخت طرفید؟ من اون آدمو سال هاس که خاکش کردم پس دنبالش نباشید تا همین لحظه هم که وایسادم و به این اراجیفتون گوش دادم، بخاطر شخصیتمه. بخاطر شعور و فهممه. بخاطر فهمیه که معلومه شماها ازش بویی نبردین!

 

 

سر به طرف گلاره که چشمانش بخاطر حرف هایم داشت از جا در می‌آمد چرخاندم و پوزخند زدم.

 

 

-بویی نبردین که حتی تو مراسم ختم مادرتون هم فقط فکر این مسخره بازیاید و حتی اِنقدری صبر ندارید تا طرفو خاک کنن، بعد دَریده بودن خودتون رو نشون بدید!

 

-آشغال دوزای من همینجا تورو خفه می‌کنم. صبر کن…

 

 

مچ دست پروانه را گرفتم و با تمام خشمم مقابل صورتش غریدم:

 

-فقط یه بار دیگه این دستتو سمتم دراز کن، قسم می‌خورم که می‌شکنمش پروانه به خود خدا قسم که این کارو می‌کنم!

 

 

هردویشان شوکه شدند…

 

 

 

 

 

 

آری البته که شوکه می‌شدند.

این عادت خانواده‌ی تاشچیان بود!

 

 

عادت داشتند فقط خودشان سلیطگی کنند و همین که یکی شبیه خودشان رفتار می‌کرد، عقب نشینی می‌کردند!

 

 

تنم می‌لرزید و همین که خواستم از کنارشان رد شوم متوجه شدم گلاره دست پروانه را محکم گرفت تا سکوت کند.

 

 

با تمام توانم بیرون زدم و سریع وارد راهرو شدم.

 

 

حتی عارم میشد که باز هم بخواهم زن عمو و عمه به ریششان بِبَندم!

 

 

پشت ستون ایستادم و بغض سنگینم تبدیل به اشک شد.

 

 

دلم داشت از غصه می‌ترکید. حجم نفرتشان نسبت به من و وجودم حالم را خراب کرده بود.

 

 

مگر من چکارشان کرده بودم…؟!

 

خدایا مگر چکارشان کرده بودم…؟!

 

 

مگر گلاره عمه‌ی من نبود؟

مگر نباید جای مادر دوم را برایم پر می‌کرد؟!

جای مادر دوم بر فرق سرم بخورد من با بی‌احساس بودنشان خو گرفته بودم اما دلیل این کینه و نفرت چه بود…؟

 

 

یا آن یکی، پروانه خانوم، عروس دوست داشتنی تاشچیان ها!

 

جداً چه مرگش شده بود…؟!

 

 

یکی از پسرهای این زن زمانی روح مرا از بین برد و حتی آن هم برایش کافی نبود که با دوستش مرا دزدید.

مردک حیوان صفت می‌خواست از من کام بگیرد!

تا پای مرگ رفته بودم تا از سمتشان مورد تجاوز قرار نگیرم و حال این زن مرا مقصر چه چیزی می‌دانست؟!

 

 

آن یکی پسرش هم زمانی با بازی کثیفی که همراه انوشیروان خان راه انداخته بود، قصد داشت بخاطر خوشبختی خودش با من ازدواج کند و سپس تا آخر عمر مجبورم کند که با یک زندگی بدون عشق و وجود هوو کنار بیایم!

 

 

خدا لعنتشان کنند مرا مقصر چه چیزی می‌دانستند…؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x