رمان زنجیر و زر پارت 237

4.3
(28)

 

 

 

 

 

-افرا؟

 

 

با صدای اروند سریع سر بالا گرفتم و تا چشمان غرق اشکم را دید جلو آمد.

 

 

-چی شده؟ این چه حالیه؟!

 

 

نَم چشمانم را گرفتم و تند پلک زدم تا قرمزی چشمانم از بین برود.

 

 

-چیزی نیست.

 

-یعنی چی که چی چیزی نیست؟ چیزی نیست‌و اینجوری اشکت دراومده.

 

 

نگاه افراد را کم و بیش روی خودمان حس می‌کردم و با آنکه اروند صدایش را پایین آورده بود اما پچ پچ های درگوشی‌شان اعصابم را بهم می‌ریخت.

 

 

دستم را روی بازوی پهنش گذاشتم.

 

 

-برات تعریف می‌کنم فعلاً بیا از اینجا بریم.

 

 

ابرویش بالا پرید.

 

-نمی‌خوای بمونی؟!

 

 

پر بغض نگاهم را در خانه‌ی کوچک چرخاندم.

 

خدا لعنتشان نکند آنقدر اعصابم را بهم ریخته بودند که حتی نتوانسته بودم درست حسابی عزاداری کنم.

 

 

-نه برای خاکسپاریش میریم.

 

 

نگاهش پر حرف شده بود اما ادامه نداد و دستش را پشت کمرم گذاشت.

 

 

-خیلی‌خب پس راه بیفت.

 

-کیفم

 

 

به سمت جایی که نشسته بودیم راه افتادم و ناگهان صدای زمزمه‌ی یکی از زنان به گوشم رسید.

 

 

-این دختره همون نوه انوشیروانه که میگن نامشروع بوده؟

 

 

 

 

 

 

-آره نمی‌دونم چطوری روش شده پاشه بیاد اینجا!

 

-دخترای این دوره زمونه شرم و حیا ندارن که فکر می‌کنن آسمون پاره شده تلپی اینا افتادن پایین.

 

-نگید خانوما گناه این بچه چیه؟ اگر خطایی هم بوده گردن پدرومادرشه، نه یه بچه که پاک و معصوم به دنیا میاد!

 

-وا چی میگی؟ من شنیدم حتی عروسشون نرگسم ترکش کرده. بچه های اینجوری اکثراً یاغی میشن. ببین چی بوده که حتی زنیم که بزرگش کرده نخواستتش…وای یعنی فقط بلا به دور!

 

-میگن شوهرشم دوازده سیزده سال از خودش بزرگتره. تازه خیلی هم پولداره. این فتنه حتی مردی که اِنقدرم ازش بزرگتره رو خام خودش کرده!

 

 

در یک لحظه تمام تنم خیس عرق شد و سریع نگاهی به اروند که جلوی در ایستاده بود انداختم.

 

 

زن ها از قصد طوری صحبت می‌کردند که من بشنوم اما خداراشکر اروند چیزی نشنیده بود.

 

 

واقعاً نمی‌خواستم به عکس العملش بعد شنیدن این حرف ها حتی فکر کنم!

 

 

با دلی خون شده چنگی به کیفم زدم.

 

 

-والا نرگس هر کار کنه حق داره. درسته ازش خوشم نمیاد ولی حق داره. حواستون بود وقتی اومد تو این دختره چطوری رفت تو دستشویی قایم شد؟ خودشم می‌دونه اون مادر خرابش چه بلایی سر نرگس اورده که تا اومد فرار…

 

-وا اون نرگس نیست؟!

 

 

اشکم چکید و تا آمدم حرف زن را حلاجی کنم، یک دست گرم پشتم نشست و سپس صدایی که سال ها از آخرین باری که آن را شنیده بودم می‌گذشت.

 

 

-افراجان دخترم؟

 

گلویم شبیه یک بیابان بی آب و علف شد و فقط
خدا میدانست که با چه جان َکندی چرخیدم.
بعد سال ها رخ به رخ هم ایستادیم و آخرین باری
که یکدیگر را دیده بودیم روزی بود که با صحرا
قصد رفتن کردند.
روزی که بازویم را فشرد و حاللیت خواست!

به راستی همان موقع ها بود که حقیقت را فهمیده
بود مگر نه؟!
وگرنه نرگس خانوم عروس مطیع کجا و آن ترک
کردن های یکدفعهای کجا…!
شرمندگی کوچکی در نگاهش بود که توانایی
درکش را نداشتم.
اگر شرمنده بود بخاطر اینکه مادرم نیست، باید
میدانست که من در این جریان به هیچ عنوان او
را مقصر نمیدانم.
_
اصالا مگر میشد بخاطر تا این حد بازیچه شدن
کسی را مقصر دانست؟!
از نظر من او یک قربانی ساده تصور شده به تمام
معنا بود!
اما اگر عذاب وجدان داشت چون حس میکرد
برای فرزند یک نفر دیگر سخت گیری کرده،
آنوقت بود که باید کاله خودش را بالتر
میانداخت.
این زن در حق من و صحرا مادری کرده بود اما
بخاطر ندانستن و روح بیمارش، ضربهی بزرگی
به کودکی ما زده بود و اگر قرار بود ناراحت

باشد، ناراحتیاش فقط باید مربوط به این موضوع
میشد!
برای تربیت غلطی که داشت، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x