رمان زنجیر و زر پارت 244

3.7
(30)

 

زنجیر و زر:

یک ترسیده ناباور که حتی اگر صد سال هم فکر

میکرد، هرگز حتی نمیتوانست حدسش را هم

بزند که یک روز از تانیا همچین ضربهای بخورد.

از دختری که در اولین دیدار شیفتهی رفتار گرم و

مهربانش شده بود!

نزدیک شد و آرام پشت دستش را به گونهام کشید.

-بیدار شدی عزیزم؟

…-

 

 

-خب بگو ببینم به نظرت الآن شوهرت چه حالی

داره؟ ترسیده؟ ناراحته؟ استرس داره؟ به نظرم

داره!

…-

-اون نقاب من از همه بهترمش، من از همه عاقل

ترمش چی؟ افتاده!

به سختی اشک هایم را کنترل کرده بودم تا بیشتر

از این دیوانهی روانی را خوشحال نکنم اما حرف

هایش مثل اسید تمام قلبم را میسوزاند.

 

خیره در چشمان آرایش شده تانیا با تمام وجود در

دل خدایم را صدا زدم.

خدایا التماست میکنم. قسمت میدم نزار اروند

بیشتر از این ناراحت شه. خدایا توروخدا نزار اون

بازم بخاطر من عذاب بکشه!

-وای وای نمیدونی افرا حاضرم هر چی دارم و

الآن بدم تا بتونم قیافهشو ببینم.

 

 

یکدفعه بلند زیر خنده زد و کامل ُسر خوردن قلبم

را حس کردم.

این دختر جدی جدی یک دیوانهی به تمام معنا

بود!

با بیحالی تمام گفتم:

-تو… تو عقلتو از دست دادی. واقعاا حالت

خ..خوب نیست. داری میخندی؟ فک..فکر

میکنی این کارات بیجواب میمونه؟ ح..حواست

نیست تانیا ولی ب..بدترین اشتباه زندگیتو کردی.

ب..بزار من برم. با اینجا نگه داشتنم هیچی به

 

 

دست نمیاری. بزار برم اگر… اگر قصدت

عصبانی کردن اروند بود، اگر میخواستی م..منو

ه

ِل کنی، موفق ش..شدی. ب..بزار برم. همه چیزو

سخت تر نکن. ا..اوضاعتو خرابتر از اینی که

ه..هست نکن!

با لبخند خیرهام بود و در چشمانش تنها چیزی که

دیده میشد، تفریح و سرگرمی بود!

-بگو ببینم موش کوچولو فکر میکنی این حرف

هات تاثیری رو من داره؟ نه عزیزدلم خیلی وقته

آب از سر من گذشته. تنها چیزی که میخوام اینه

که اون شوهر عوضیت زجر بکشه و برای این

حاضرم هر کاری کنم! حاضرم این وسط تو رو ِله

کنم! کاری باهات کنم که تا اخر عمرت یادت نره

و به اون اروند کامکار آشغال ثابت کنم دنیا دور

 

 

اون نمیچرخه. ثابت کنم نمیتونه همه چیزو با

پول و قدرت کثیفش بخره!

از تک تک کلماتش نفرت چکه میکرد و دهانم باز

مانده بود.

-تو چرا اِنقدر از اروند متنفری؟ تو تا حال حتی

اندازه د..ده تا جمله هم باهاش حرف نزدی! مگه

ما چیکارت ک..کردیم؟ مگه اروند چ..چیکارت

کرده؟ تو… تو دیوونه شدی! هیچ نمیفهمی داری

چیکار میکنی! تو مریضی تانیا یه مریضه…

هنوز حرفم تمام نشده بود که آن مرد نزدیک شد و

با سیلی یکدفعهای که در گوشم زد، زیر بینیام

 

 

خیس شد و از شوک زیاد حرف زدن از خاطرم

رفت.

 

مرد انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتم

تکان داد و غرید:

 

 

-بار آخرت بود که به عشق من توهین کردی

زنیکه خراب دفعه بعد….

-عزیزم عزیزدلم آروم باش. ولش کن ارزششو

نداره.

-حق نداره با تو اینجوری حرف بزنه.

-تو خودتو ناراحت نکن. من خوب میدونم

چطوری این هرزه رو تربیت کنم. تو آروم باش.

بیحس سرم را روی تخت گذاشتم و خیره شان

شدم.

 

 

تانیا بازوی مرد را میفشرد و با لبخند در تلاش

بود که آرامش کند.

حس میکردم او برنامهای بزرگتر از سیلی آن

مرد برای تحقیر کردنم دارد و گلویم از بغض زیاد

تیر میکشید.

اشک هایم آرام و مظلومانه از گوشهی چشمانم

میچکید و مثل یک گوسفند که منتظر سلاخی

شدنش است، به آن ها خیره شده بودم.

حرف های عاشقانه حال به هم زنشان بالأخره به

پایان رسید و نفهمیدم چه شد اما یکدفعه تانیا

شروع کرد با هیجان صحبت کردن.

 

 

صدای زمزمه شان زیادی آرام بود.

اخم هایم درهم رفت و با قلبی که صدای کوبشش

در گوش هایم میپیچید، چشمانم را به لبانشان

دوختم اما دریغ فقط از فهمیدن کوچکترین چیزی.

تانیا چرخید و با لبخند از اتاق بیرون رفت.

تنم زیر نگاه سنگین و روشن مرد در حال مور

مور شدن بود و لب هایم بیاختیار میلرزیدند.

 

 

طولی نکشید که تانیا برگشت و با دیدن چیزی که

داخل دستش بود، روح از تنم پر کشید.

-خب افرا؟ آمادهای تمومش کنیم؟!

آب در گلویم شکست و به شدت به سرفه افتادم.

این زن… این زن روحش را به شیطان فروخته

بود!

_♡_

 

 

 

سوم شخص:

-همه جارو گشتیم ولی هیچکس اینجا نیست.

سکوت در فضا حاکم شد و اروند گمان کرد اشتباه

شنیده.

 

 

-تو چی گفتی؟!

آدلر که کناری ایستاده بود سریع جلو آمد و مقابل

اروند ایستاد.

-رئیس آروم باشید.

اروند با پلکی که میپرید جلو رفت و با غرش

ترسناک اما فوقالعاده آرامی گفت:

-ازت پرسیدم چی گفتی!

 

 

جلالی سری برای زیردستش تکان داد و او را

مرخص کرد.

سپس رو به اروند که همچون حیوانی درنده منتظر

بود تا یک طوفان حسابی بپا کند، گفت:

-بچه ها همه جارو گشتن آقای کامکار اما

همسرتون اینجا نی…

هنوز حرفش تمام نشده بود که اروند او را کنار زد

و خودش را در انبار انداخت.

 

-افـرا؟ افـرا کـجـایـی؟!

-افــرا؟ خـانـومـم؟

سربازی که کنار در بود با گفتن:

-آقا چیکار داری میکنی؟!

خواست سراغ اروند برود اما با اشاره جمالی

سرجایش ایستاد.

-ولش کن بذار خودش ببینه. حالش خرابتر از

اونیه که با حرف ما باور کنه.

 

 

-چشم قربان.

آدلر و عماد تا آرامش جمالی را دیدند سریع داخل

رفتند.

اروند با تمام وجود فریاد میکشید و افرایش را

صدا میزد.

-خـانـومـم کجایی؟ ببین من اومدم، افــرام!

تنها سکوت بود و سکوت…

 

 

انباری که از بیرون کاملاا آرام به نظر میرسید،

داخلش حتی از بیرونش هم عادیتر بود و

کوچکترین اثری از هیچ جنبندهای در آن وجود

نداشت.

اروند چشمان خونالودش را در محیط میچرخاند.

آهن آلت، تکه های چوب، ضایعات و هوای سرد

و خفه انبار… حتی َردی از افرایش هم در اینجا

نبود چه رسد به خودش!

 

 

 

-افــرا کــجــایــی؟!

فریاد کشید و با لگد محکمی که به آهن پاره های

کنج دیوار زد، صدایش در فضا پژواک شد.

جمالی وارد شد و از دیدن مردی که بخاطر یک

روز بیخبری از همسرش چیزی تا یک نابودی

 

 

کاملاا فاصله نداشت، اخم هایش از ناراحتی درهم

پیچیده شد.

حال و روز مرد زیادی خراب و مشخص بود

علاقهی زیادی به همسرش دارد اما برای کسی

مثل او اینطور پرونده ها زیادی ساده بودند.

طبق گفتهی اروند کامکار همسرش به تازگی

مادربزرگش را از دست داده و مدتی بود که تحت

نظر روانشناس قرار گرفته و در این شرایط هیچ

بعید نبود که دخترک برای تجدید قوا و تجربه حس

تنهایی، دلش خواسته کمی با خود و دوستانش

خلوت کند.

 

 

از این موردها کم ندیده بود.

اما مشکل اینجا بود که چطور باید همچین چیزی

را به این مرد میگفت!

اروند خشمگین به سمت عماد یورش برد و گفت:

-مگه نگفتی اینجاست؟ مگه تو بی شرف به من

نگفتی اون تانیا هرزه اینجاست؟!

-رئیس به سرت قسم ب..بچه ها گفتن اومده

ای..اینجا احتمالا وقتی حواسشون نبوده ر..رفته.

 

 

آرواره های اروند از حرص زیاد روی هم سایید

شد و فریاد که نه، صدایی که از عمق گلویش

بیرون میآمد چیزی فراتر از عربده های مردانه

بود!

گویی از زبانش آتش بیرون میزد.

-وقتی حواسشون نبوده رفته؟ وقتی حواسشون

نبوده رفته؟ پس من برای چی به شماها حقوق

میدم؟ چرا شماهارو نگه داشتم؟ کور بودین مگه

احمق ها؟!

جمالی ابرویش از سناریوهایی که میساختند بال

رفت و بیش از این نتوانست طاقت بیاورد.

 

 

جلو رفت و محکم اروند را صدا زد.

-آقای کامکار

اروند همانطور که آتشین نفس میکشید به سختی

دستانش را از یقهی عماد جدا کرد و چرخید.

صورت آرام جمالی زیادی روی اعصاب اروند

بود و هیچ نمیفهمید.

داشت خفه میشد و نمیتوانست درک کند چطور

همه اِنقدر با آرامش رفتار میکنند.

 

 

 

یعنی اوضاع اِنقدر نرمال بود و کسی که دیوانه

شده خودش بود؟!

نه… البته که نرمال نبود!

افرایش نبود… نفسش نبود… همه کسش نبود!

 

 

نرمال نبودن که هیچ در حال حاضر یک جهنم

واقعی در زندگیشان به جریان افتاده بود.

-آقای کامکار یه کم اروم باشید لطفاا!

اروند جلو رفت و دستی به گریبانش کشید.

گردنش میسوخت… قلبش میسوخت… همهی

جانش میسوخت.

-زنم… زنم…

 

 

جمالی بیشتر از این تعلل را جایز ندانست و سریع

گفت:

-میفهمم حق دارید نگران باشید اما میخواید یه

کم دیگه صبر کنیم؟ هووم؟ یه چند ساعت بگذره

بهتر میفهمیم چی شده. اگر تا بیست چهار ساعت

دیگه برنگشتن میتونید بیاید و به هر کسی که

َشک دارید چه اون خانوم چه هر کس دیگه براش

یه شکایت نامه تنظیم کنید.

چشمان اروند گرد شد و با ناباوری سر تکان داد.

 

-شما نمیفهمی زن من کسی نیست که یکدفعه

زندگیشو ول کنه و تنهایی بره اینور اونور! زن

من همچین زن بی مسئولیت و بی درکی نیست!

~~

اروندم😔🙁

 

-من منظورم به بیدرک بودن ایشون نیست فقط

میخوام بگم،

 

 

اروند با اشارهای به عماد گفت:

-بگو همه جمع شن برمیگردیم.

مکالمه شان را نصفه نیمه رها کرد و با عصبانیت

به سمت ورودی انبار رفت.

حتی قدر یک کلمه دیگر هم توانای ِی تحمل آرامش

کسانی که جدیت موضوع را درک نمیکردند را

نداشت.

 

 

زمین زیر گام های استوارش به لرزه درآمده و

خشم طوفانیاش وجود هر کس که از کنارش رد

میشد را متزلزل میکرد.

با سرعت سوار ماشین شد و وقتی پشت سر او

چندین و چند ماشین سیاه و سفید رنگ دیگر راه

افتادند، ابروهای جمالی بال پرید.

میدانست قطعاا این مرد بیکار نمیشنید و با آنکه

هیچ چیز پیدا نکرده و سعی کرده بود اوضاع را تا

حدودی برای اروند کامکار عادی نشان دهد اما

باز هم دلش نمیخواست مشکل مردی که غرور و

استقامت از هر حرکت و رفتارش میریخت اما

بخاطر چند ساعت بیخبری از همسرش تا

فروپاشی فاصلهای نداشت را فراموش کند.

 

 

-قربان دستور چیه؟

نگاهی به حسینی انداخت و گوشهی ابرویش را به

عادت همیشگی خاراند.

-برمیگردیم اداره منتهی الآن زنگ بزن بگو هر

چیزی که در مورد افرا تاشچیان هست، آمار هر

پرونده، هر شکایت نامه، هر موضوع کوچیک و

بزرگی که تا حال درگیرش بوده و ثبت قانونی شده

رو تا برسیم برام حاضر کنن. آدم های تا این حد

ثروتمند دشمن کم ندارن اگه تا چند ساعت آینده

ازش خبری نشد، حداقل بدونیم از کجاها شروع

کنیم بهتره.

 

 

-چشم قربان همین الآن اطلاع میدم.

دستی به شانهی مرد کوبید و از انبار سوت و کور

بیرون زد.

باید قبل آنکه اروند کامکار طوفانی کاری میکرد،

خودش از نیم کاسه های زیر این داستان سر در

میآورد.

البته اگر نیم کاسهای وجود داشت!

ناخودآگاه با به یاد آوردن چهره معصوم دختری که

عکسش را دیده بود، از ته دل آرزو کرد که کاش

هیچ نیم کاسهای وجود نداشته باشد!

 

 

که برعکس تصور اروند کامکار همسرش یک

زن بی مسئولیت و بیفکر باشد نه دختری که

دزدیده شده و ممکن است در هر لحظه اتفاق بد و

یا غیرقابل جبرانی برایش بیفتد!

و کاش این دخترهم در فرقهی همان بیمسئولیت

های رفیق باز قرار میگرفت… کاش!

_♡_

 

 

 

افرا:

-همیشه عاشق هیجان بود. خیلی هم رفیق باز بود.

کافی بود یکی از دوست هاش کوچیک ترین

مشکلی داشته باشه تا مشکلشو حل نمیکرد، تا از

یه طریقی بهش کمک نمیکرد، آروم نمیگرفت.

اما میدونی من همیشه میدونستم. مطمئن بودم

بالأخره یه روز اون دوست های مزخرفش براش

دردسر بزرگی میشن. یه جوری انگار آدم حس

میکنه!

 

 

چسب پهنی که روی دهانم زده بود اجازه حرف

زدن نمیداد و آنقدر تنم ِله بود که اگر میخواستم

هم حال حرف زدن نداشتم.

چشمم مدام پی شیئی بود که روی میز گذاشته و

خاطرات، شبیه یک هیول فوقالعاده ترسناک سعی

در بال آمدن داشتند!

-نه اون کسی رو داشت نه من کسی رو… دوتا

جوون بدبخت که همه روزشونو کار میکنن تا

آخر ماه پول اجاره و کوفت و زهرمارشونو

پرداخت کنن. نه مثل شما ژن خوب بودیم نه ارثی

این وسط بود که دلمون بهش خوش باشه.

 

 

تنم را حرصی روی تخت صاف کرد و اخم هایم

از حرف هایی که هیچ از آن نمیفهمیدم درهم

رفته بودند.

با عصبانیت شدیدی که سعی در پنهان کردنش

داشت، چتری هایم را خشن از روی پیشانی عرق

کردهام کنار زد و از میان دندان های به هم کلید

شدهاش، مقابل صورتم غرید:

-نه مثل تو و شوهر عوضیت نسل در نسلمون

پولدار بود که اوج ناراحتی و بدبختیمون بشه

افسردگی و ناراحتی و از این چرت و پرت ها، ما

دنباله نون بودیم. دنباله عشق بودیم. دنباله این

بودیم که زندگیمونو بسازیم ولی بخاطر توئه

هرزه، بخاطر اون شوهر آشغالت که هرجا میره

 

 

برای پول کثیفش جلوش خم و راست میشن،

همدیگهرو از دست دادیم. ما عشقمونو از دست

دادیم!

 

قطرات اشک تند تند از چشمانش میچکید و هر

چه فکر میکردم هیچ نمیتوانستم بفهمم!

 

 

این زن داشت در مورد چه چیزی حرف میزد؟!

در مورد چه کسی حرف میزد؟!

-چندماه بیشتر از عقدمون نمیگذشت که یه روز،

یه روز خیلی ناراحت اومد خونه… هی پرسیدم

چی شده اِنقدر پاپیچش شدم که آخر سر به زبون

اومد. نگو یکی از دوستای صمیمیش عاشق دختر

عموش بوده اما وقتی میره خارج دخترهی آشغال

با یکی دیگه ازدواج میکنه و عشق من اِنقدر

احمق بود که خواست به دوستش کمک کنه تا

بتونه یه بارم که شده با اون دختر حرف بزنه و

دلیلشو بفهمه! اما چی به دست اورد؟ تو بگو وقتی

آدم با همچین نیتی میره جلو نهایت میتونه چی به

دست بیاره؟!

 

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم و تا خواستم به

چسب روی دهانم اشاره کنم، با فریاد یکدفعهای

اش برق از تمام وجودم پرید.

-سالوی من، عشق من، شوهرم، بخاطر تو،

بخاطر اون اروند آشغال همه زندگیشو جونشو از

دست داد. از ترس اروند ک..کامکار ب..بخاطر

اون َمرد حیو

 

ون تو ُمرد!

…-

-ح..حال تو بگو، جواب بده، الآن خودتو لیق

اینجا بودن میبینی مگه نه؟ خودتو لیق این

بدبختی میبینی افرا تاشچیان؟!

 

 

__♡_

 

با تمام وجود جیغ کشیدم:

 

 

-بهت میگم هیچی اونجوری که فکر میکنی

نیست. میخواستن، هردوشون میخواستن بهم

دست د..درازی کنن!

جوابم مثل بارهای گذشته یک تودهنی محکم بود.

دندان شکستهام در گوشت گونهام فرو رفت و

صدای جیغ پر از دردم را بلند کرد.

داشتم جان میدادم…

گویی آخرین نفس های زندگیام را میکشیدم و

شاید هم دیگر زنده نبودم!

 

 

چطور میشد بعد از شنیدن همچین چیزهایی زنده

ماند؟!

چطور میشد کلاف زندگیات اِنقدر مسخره در هم

پیچیده شود و تو حتی روحت هم خبردار نشود؟!

عمق نفرت و کینهای که در کلمات تانیا خوابیده

بود نشان میداد هر چه تلاش کنم آب در هاون

کوبیدن است. اما درست از همان لحظهای که

چسب روی دهانم را با شدت کشید تا به خیال

خودش عذرخواهی کنم، با تمام شوکی که داشتم،

تته پته شروع به تعریف قضایا کردم.

 

 

به اینکه آن سالوی پست فطرتش، آن شوهر به

نظر خودش عاشق پیشه که از ترس اروند با

مهدی قصد خروج از کشور کرده و لب مرز کشته

شده، بخاطر من و اروند نه بلکه بخاطر خطاهای

خودش جانش را از دست داده!

 

اینکه آن دو حیوان عوضی قصد دست درازی

کردن داشتند و زمانی که من خودم را از ماشین

بیرون پرت کردم هم آنقدر پست بودند که تن

 

 

بیجانم را همان وسط رها کردند تا آخرین نفس

هایم را بکشم!

همه چیز را برایش بازگو کردم و حتی به بزدلی

خودم نیز اعتراف کردم.

اعتراف کردم آنقدر ترسو بودم که حتی نتوانستم

چیز خاصی در مورد سالو به پلیس ها بگویم.

شوهری که این زن شبیه یک فرشته از او تعریف

میکرد، کسی که اگر خودم مستقیماا با او رو به

رو نشده بودم قطعاا حرف های امروز تانیا باورم

میشد، چنان زهرچشمی از من بیچاره گرفته بود

که حتی جرات نداشتم اسمش را در خلوتم بیاورم و

 

 

حال بخاطر آن مرد حیوانی در همچین وضعیت

اَسفناکی قرار گرفته بودم!

این خواب بود یا بیداری…؟!

-واقعاا که هرزهای! جای اینکه شرمنده باشی که یه

نفر بخاطر لوس بازیات ُمرده تازه داری بهش

تهمت میزنی؟ چقدر آدم کثیفی هستی افرا چقدر!

شوری اشک ها، گوشهی لب های پاره شدهام را

میسوزاند.

 

 

خون روی صورتم، اشک ها و آب بینی آویزانم،

میدانستم به شدت رقت انگیز به نظر میرسم اما

باز هم عمراا به پای این زن نمیرسیدم!

به پای زنی که تمام زندگیاش را بر سر یک

دروغ بزرگ باخته بود!

 

 

 

-پ..پشیمون میشی. خ..خیلی پشیمون میشی تانیا

من… من در مورد ش..شوهر تو به پلیس نگفته

بودم.

پر بغض گفت:

-اما به شوهرت گفتی! اون آشغالم آدماشو فرستاده

بود. پرسون پرسون از طریق دوستای مهدی

عوضی خونمونو پیدا کرده بودن. میخواستن

تحویل پلیسش بدن. بخاطر هیچ و پوچ زندگیشو

داغون کردین. از ترسش دوباره مجبور شد به

مهدی اعتماد کنه و توی چاهی که اون َکنده بود، پا

گذاشت. ژن خوبید دیگه بازم اون مهدی آشغال

تونست فرار کنه اما شوهر بیچارهی من…

 

 

بیاهمیت به لب های پاره شدهام بلند و حرصی

خندیدم و خون بیشتری که از گوشهی لب هایم

جاری شد تا زیر چانهام را خیس کرد.

به سختی و بیاهمیت به بوی خون حال بهم زن

نالیدم:

-تو یه زن روانی ه..هستی. یه آدم کور که حتی

نمیخواد واقعیتو ببینه! جرات دیدن نداره! یه آدم

که برای یه بارم با خودش نگفته چرا ش..شوهر

بیگناه و دلسوز من بخاطر گناه نک..نکرده داره

فرار میکنه؟ از مرز خارج شدن؟ یعنی گناه

همچین آ..آدمی چقدر میتونه کوچیک باشه؟ واقعاا

خ..خیلی دلم برات میسوزه تانیا! نم..نمیدونم

چقدر دیگه میتونی ا..احمق باشی اما به نظر

خودت، واقعاا اگر شوهر تو هیچ کاری ن..نکرده

بود اینجوری ف..فرار میکرد؟!

 

 

در نگاهش آتشی روشن شد دیدنی…!

سوزاننده، پر از خشم و نفرت!

یک نگاه سست کنندهی به تمام معنا!

نگاهی که میگفت با این حرف قبر خودم را َکندهام

اما حتی ذرهای هم از گفتن حقایق پشیمان نبودم.

 

جلو آمد.

قدم به قدم نزدیک شد و هر دو دستش را لبهی

تخت گذاشت.

روی تنم سایه انداخت و نگاه شیطانیاش، نگاهی

که گویا هیچ حسی از زندگی در آن وجود نداشت

را به چشمانم دوخت.

سپس لب هایش را هم به گوشم نزدیک کرد و

زمزمه وار گفت:

 

 

-من برای اینکه تورو اینجا داشته باشم، برای

اینکه یه درس درست حسابی به شوهر عوضیت

بدم، سال های سال خودمو فروختم! جسممرو

فروختم. روحمرو فروختم تا بتونم نزدیک زندگی

مرفحانه و بیدردت شم! هر شب با گریه خوابیدم.

خودم و احساساتمرو چال کردم تا اون عوضی

هایی که تنها عضو خانوادمو ازم گرفتن اما

َککشونم گزیده نشدو یادم نره! با این حال حرفات

خیلی برام جالبه… واقعاا فکر میکنی میتونی

نظرمو با چرت و پرتات عوض کنی؟!

اشکی از گوشهی چشمم جاری و در موهایم پنهان

شد.

با آنکه هیچ امیدی نداشتم اما باز هم به آخرین

دستاویزهایم چنگ میانداختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x