واقعاً نمیدانستم چه احساسی دارم!
چرا از بین تاشچیان ها من از همهشان بیارزشتر بودم؟!
اگر وقتی مهدی آن کار را کرد اروندی در زندگیام نبود، انوشیروان خان بزرگ چه کار برایم میکرد…؟!
به احتمال خیلی قوی مرا مقصر میدید حتی از فکرش هم تنم لرزید.
-برو دعا کن، دعا کن که هرچقدر که عقل نداری همونقدر سن داری وگرنه بهت نشون میدادم جوونی کرده و خطا کرده یعنی چی!
ضعف وجودم را گرفت و در یک لحظه زیر پایم خالی شد.
روی زمین افتادم.
تن کوفته و پای شکستهام تا مغز استخوانم تیر کشید و با آخ بلندی که گفتم، اروند و بابا فورا کنارم آمدند.
-افرا؟ افرا؟
-آخه چرا اینجا وایمیستی تو؟
اروند با همان صورت سرخش گهواره مانند در آغوشم گرفت و بابا سریع گفت:
-اروند ما میریم. بعداً یا ما میایم یا تو بیا مفصل راجع به اتفاقایی که افتاده حرف بزنیم، الآن افرا هم زیاد خوب نیست.
دل شکسته به یقهی پیراهن اروند زل زدم و این عادی بود که دلم نمیخواست دیگر هیچوقت هیچکدام از تاشچیان ها را ببینم؟!
کاش میشد این نام فامیلی لعنتی را برای همیشه عوض و خاطراتشان را پاک کنم.
اروند مرا روی مبل نشاند.
سکوت کرده بود اما به قدری میشناختمش که بدانم خشم زیاد دیوانهاش کرده است.
راننده و عمو صالح، انوشیروان خان شوکه و صامت مانده را از در بیرون بردند و بابا هنگام رفتن مقابلم زانو زد.
-افرا بابا خودت و ناراحت نکن خب؟ عصبانی بود یه چیزی پروند وگرنه مطمئن باش هممون خیلی ناراحت شدیم. هیچی هم جز مجازات شدن مهدی نمیخوایم!
بغضم را قورت دادم.
-تو… تو هم ناراحت شدی بابا؟!
-این چه حرفیه؟ معلومه که شدم.
-کاش اونقدری ناراحت شده بودی که وقتی یه نفر جلوی خودم ا..اینجوری میگه، حداقل قدر یه جمله ب..باهاش مخالفت کنی!
افتادن شانههایش و چشمانی که با درد بست را دیدم اما دیگر چه فایدهای داشت؟!
نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه فایدهای داشت؟!
-افرا من، من…
-میشه بری لطفاً… میخوام تنها باشم.
بعد از خلوت شدن خانه اروند سیگارش را خاموش کرد و کنارم پایین کاناپه زانو زد.
-خوبی؟
-یه حس خاص، انگار یه نفر قلبتو توی مشتش گرفته و فشار میده. تا حالا تجربهش کردی؟
-عزیزم ببین…
-امیدوارم هیچوقت تجربهش نکنی، کوچیک بودن، بیارزش بودن، خیلی بده. حتی شاید بدترین چیزی باشه که یه آدم تجربه میکنه
این که فکر کنی لیاقت نداری و…
سریع بالاتنهام را در آغوش گرفت و ساکتم کرد.
-هیش دیگه این حرف و نزن. تو با ارزشی خیلی با ارزشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی. بودن با یه فرشتهای مثل تو با هر عنوانی که باشه، لیاقت میخواد خوشگل من!
حرفی برای گفتن نداشتم.
پر از خالی بودم اما آغوشش باز هم توانایی آرام کردنم را داشت.
دقیقههای طولانی در سکوت موهایم را ناز کرد و اجازه داد با خود خلوت کنم اما در سر من فقط یک فکر مانده بود.
خدایی که اروند را به من داد، خدایی که مرا از جهنم نجات داد و در بهشت آغوش این مرد اسیر کرد.
آن خدای یکتا، چقدر به فکرم بود و من بیخبر بودم.
اگر سالها هم شکرش را میکردم کافی نبود!
او رنگ بهترین حال این دنیا را، رنگ آرامش را به من نشان داده بود.
-خسته شدی بگو برمیگردیم.
-باشه
مضطرب دست هایم یخ زدهام را درهم پیچاندم و برای بار آخر نگاهی به سرتاپایم انداختم.
چندین ساعت اروند را سرپا نگه داشته بودم تا یک تیپ خانومانه و شیک بزنم اما باز هم راضی نبودم.
شلوار کتان مشکی که تا روی مچ پایم بود، مانتو کتی کوتاه و کفش های ساده و شیکی که انتخاب اروند بود و شومیز و شال شیری رنگ در خانه عالی بودند اما اینجا، وقتی در ماشین و بیرون از رستوران انتخابی مادر و و پدر اروند نشسته بودم، افتضاح و دوست نداشتنی بودند.
اروند موهای دم اسبی شدهام را مرتب کرد و با خنده به آرایش کمرنگم خیره شد.
-خیلی زشت شدم؟ همش میخندی بهم!
شوکه دستم را گرفت و بوسید.
-نه قربونت خیلیم خوشگل شدی نکه همیشه رنگین کمونی میپوشی، خانوم و مرتب بودنت جالبه!
خجالتزده از شلختگیهای همیشگیام چشم چرخاندم.
-اونجوری هم نیست فقط یه ذره شلختهم زیاد نیست.
-صددرصد بریم دیگه دیر شد.
کمکم کرد تا پیاده شوم.
از دیشب همه چیز عوض شده بود.
اروند آنقدر عمیق نگاهم میکرد که حد نداشت.
توجه هایش هم بیشتر شده و هم جنسش با گذشته فرق کرده بود.
اما هیچ توضیحی نمیداد. هیچ حرفی نمیزد و من نمیدانم چرا مدام منتظر بودم.
با آنکه هر دو حسمان را به هم اعتراف کرده بودیم اما انگار روحم به دنباله چیز بیشتری بود.
-پله داره.
-آره تکیه بده به من.
داخل رفتیم.
-سلام قربان خیلی خوش اومدین.
-ممنون، رزرو داشتیم کامکار
-بله… بله بفرمایید از این طرف
از پیچ راهرو که گذشتیم صدای مادرش آمد.
-پسرم
اروند به گرمی با همه شان احوال پرسی کرد و به نسبت دیشب رفتار بهتری نیز با من داشتند.
خوشحال از اینکه شاید میخواهند کم کم مرا بینه خودشان قبول کنند، نشستم و تازه آن موقع بود که متوجه نادیا شدم!
در گوشهای ترین قسمت میز نشسته و با نگاهی عجیب خیرهام بود.
او اینجا چه کار میکرد…؟!
اروند هم مانند من شوکه شد.
-اروند؟
-نادیا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!
-مادرت دعوتمون کرد.
-دعوتتون کرد؟!
-سلام
صدای ظریف مثل ناقوس کلیسا در سرم زده شد و به سختی سر کج کردم.
نفس با آن لباس سفید و شکم برآمدهاش، بدترین چیزی بود که در همچین روزی میتوانستم ببینم.