و مانند هرباری که به اینجا میآمدم زانوهایم سست شد و کنار قبرش نشستم.
-چقدر مونده مادر نمونه؟ کِی وقت حساب کتاب مادر و دختریمون میرسه؟!
-…
-خودت و آماده کردی دیگه نه؟ آمادهی مواجه شدن با بچه ای که خیلی راحتی تا به دنیا اومد تو بیمارستان ولش کردی و رفتی هستی مامان جون؟
-…
-چه توضیحی آماده کردی؟ اصلاً چیزی برای گفتن داری؟!
-…
-میدونی هروقت که اروند میخواد راجع به تو باهام حرف بزنه ساکتش میکنم چون نمیخوام پسری که مادرش نبودی اما براش مادری کردی ازت دفاع کنه. میخوام روزی برسه که تو تو چشمام نگاه کنی و بگی دخترم من بخاطر پول، بخاطر جایگاهی که میخواستم به وسیلهی تو به دست بیارم ولت کردم!
-…
-نذاشتم من و بشناسی. بهت اجازه ندادم. با اینکه زنده بودم به خواستهی خودم عقب کشیدم تا به یکی دیگه بگی مامان آخه حیفه جوونیم بود که به پای یه بچهی نامشروع حروم شه. حیفه زیباییم بود. حیف فرصت دوباره عاشق شدنم بود…!
-…
-تورو مثل یه آدم اضافی تو زندگیم میدیدم. برای همین فرستادمت بری. هیچوقت سراغت و نگرفتم نه خواستم تو من و ببینی و نه خودم مشتاق دیدارت بودم. گذشت و گذشت پیر کوری که در خونم و زد، دیدم ای دل غافل من یه توله سگ از خودم جا گذاشتم. چیکار کنم؟ چطوری خودمو آروم کنم؟ چطوری گناهم و بشورم که دنبالم نیاد؟! چیکار کنم که روحم عذاب نکشه؟
-… و
-تا اینکه تصمیم گرفتی اروندو بفرستی، کسی که بهت مدیون بود. کسی که نوجوونیشرو بهت مدیون بود. از دِینی که به گردنش داشتی استفاده کردی و مجبورش کردی بیاد گندکاریت و تمیز کنه. اما باید بگم خیلی برات ناراحتم مامان جون من هیچوقت به حرف های اروند درمورد تو گوش ندادم و نمیدم. من منتظرم عزیزم تا قیامت منتظر میمونم. منتظر مادری که اِنقدر راحت میتونه تنها بچهشو ول کنه و بِره. امتیاز شنیدن توضیحاتت رو حتی تو اون دنیا هم از دست نمیدم خیالت راحت!
آرام دستم را روی سنگ قبرش کشیدم و لب گزیدم.
-اما یه چیزی خیلی ناامیدم میکنه، خیلی بده که با وجود اینکه هیچوقت منرو دوست نداشتی تا این حد شبیه همیم! برای من واقعاً عذابآوره مطمئنم برای تو هم همینطور بودهـ اما خب خوبیش اینه که حداقل تو یه چیزی هم نظریم مگه نه؟!
-…
بلند شدم و چشمان دردناکم را حرصی قفل اسم زن کردم.
هیچوقت نباید ناحقیای که از طرف او دیدم را فراموش میکردم.
نباید دلم برای یکبار دیدنش پر میکشید. حتی نباید در خواب مشتاق شنیدن صدایش میشدم!
او مسبب سالهای نابود شدهام بود.
مسبب عشق از دست رفتهام بود.
مادرم نه، این زن تا ابد دشمنم بود!
بزرگترین حسرتی که در این دنیا داشتم هم متعلق به او بود.
از وقتی جایگاهش را در زندگیام فهمیدم هر روز و هر شبم با یک علامت سوال گذاشت.
با یک چرای بزرگ…!
چرایی که صبح و شب از اینکه چطور توانسته اِنقدر راحت از من بگذرد میپرسید و من واقعاً هیچ جوابی برایش پیاده نمیکردم… هیچ جوابی!
_♡_از قبرستان بیرون زدم و ماشین اروند که مثل گاوی پیشانی سفید در خیابان خلوت بود، توجهم را جلب کرد.
کلافه سرتکان دادم و به سمتش رفتم.
کنارش که نشستم نیمرخش را به طرفم گرفت و عینکآفتابی که به چشمانش زده بود، فوقالعادهتر از آنچه که بود نشانش میداد!
-سوار شدی!
-نه پس میخواستی تو این گرما ناز کنم که پیاده میام؟!
کج خندید.
-بعدم این همه زحمت کشیدی تا اینجا تعقیبم کردی، درست نبود که زحمتهات رو به باد بدم شوهر عزیزم!
جلو آمد.
فاصلهی صورتهایمان کم و کمتر میشد و هرم نفسهایش در صورتم میخورد.
دستش را آرام از روی شکمم رد کرد و کمربندم را بست.
-اشتباهت همینجاست همسر عزیزم من تعقیبت نمیکنم. هیچوقت نکردم!
-…
سرخم کرد و دم عمیقی از گردنم گرفت.
-من تورو نفس میکشم. واسه پیدا کردنت فقط کافیه عطرت و دنبال کنم!
نگاهم را گرفتم و بزاق گلویم را محکم قورت دادم.
-برو عقب!
-نرم چی میشه؟!
-اروند برو عقب!
به جای عقب کشیدن جلوتر آمد.
لبهایش را آرام به گردنم چسباند و عمیق بوسید.
ضربان قلبم بالا رفت و برای اینکه سمتش کشیده نشوم، محکم ناخونهایم را به کف دستم فشار میدادم.
حق نداشتم موضعم را ترک کنم.
بوسههایش را ادامه داد و علناً به در چسبیده بودم.
طاقت عقب زدنش را نداشتم نمیدانم شاید هم نمیخواستم عقب برود.
لبهایش نرم بالاتر آمد و همراه با بوسهی ریزی که روی لالهی گوشم زد، زمزمه کرد؛
-تو از من نه از خودت داری فرار میکنی افرا، با من نه با خودت لج میکنی. برای تک تک حرفایی که بهم زدی جواب دارم. برای همه ناراحتیات توضیح دارم اما گفتنش چه فایدهای داره؟ وقتی تو گوشات و روی صدای قلبت بستی نمیتونم توقع داشته باشم که من و بشنوی!
حرصی نگاهش کردم.
در این فاصلهی کم بیشتر میشد مهر نگاهش را دید و خدا مرا با این دست و پای سست شدهام لعنت نکند.
-هیچ نمیفهمم چی داری میگی همش ابهام همش کنایه، خسته شدم از حرفا و کارای غیرمستقیمت!
نگاهش بین لبها و چشمانم جابه جا شد و پچ زد؛
-مطمئن نیستم که یک عکسالعمل مستقیم ازم بخوای عزیزم، اگه مطمئن بودم الآن اینجا نبودیم!
-کجا بودیم؟!
بوسهی آخر را از گوشهی لبم گرفت و عقب کشید.
وقی خونسرد گفت:
-تو تخت!
یک سطل آب جوش بر فرق سرم ریخته شد و روی صندلی خشک شدم.
چرا این کار را با من میکرد؟!
چرا مثل همیشه نبود؟!
چرا مثل تمام این سالها مهرش را بیچشم داشت تقدیم نمیکرد؟!
نکند، نکند درحالی که من دارم خودم را برای جدایی آماده میکنم برگشته تا برای تدوام رابطهی آش و لاش شدهمان تلاش کند…؟!