دخترکی کوچک. در وجودم جیغ میزد و گریه میکرد.
صدای گریههایش با حرف زدن مداوم نازلی ترکیب شده و سرگیجهام را بیشتر میکرد.
-خانوم…
-نازلی… نازلی من میخوام بخوابم تا وقتی بیدار نشدم اصلاً صدام نکن خب؟
-اما
منتظر ادامه جملهاش نماندم و در اتاق را محکم بستم.
مثل کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته، تاتی تاتی کنان سمت تخت رفتم و حولهام را کناری انداختم.
با آخرین توانی که برای تن برهنهام مانده بود، روی تخت دراز کشیدم و مشتم را باز کردم.
تیغی که از حمام برداشته بودم بخاطر مشت شدن دستم تمام آن قسمت را زخمی و خون آلود کرده بود و با برخورد هوای سرد پوستش سوخت. اما سوزش این کجا و سوزش قلب سر راه ماندهام کجا…؟!
محکم لب گزیدم تا صدای گریههایم بلند نشود و با هر قطره اشک درشتی که از چشمانم میریخت، یک قطره خون غلیظ سرخ رنگ ملحفه های سفید را رنگی میکرد.
نمیدانستم سر رشتهی افکارم را از کجا بگیرم تا آرام شوم.
حرصی بیشتر تیغ را به کف دستم فشار دادم و محکم سرم را داخل بالشت کردم تا صدای جیغم را خفه کنم.
اگر اروند بلایی سر آن مرد می آورد و بعد هم به دردسر می افتاد چه؟!
یا اگر آن مرد چرت و پرتهایی که تحویلم داده بود را به اروند میگفت چه؟!
اگر به دروغ میگفت من هم خواستارش بودم باید چه کار میکردم؟!
مطمئناً اروند باور نمیکرد اما من برای این بیآبرویی چه توضیحی داشتم؟!
وقتی گفته بود به مهمانی تانیا نرو من با بدترین وضع ممکن به آنجا رفته بودم و مثل یک احمق زهرماری خورده و برای اینکه ثابت کنم بزرگ شده و تغییر کردهام، با آراد بحث کردم چه توضیحی برایم میماند؟!
هیچ چیز کمک رسانم نبود.
حتما آراد میگفت که چندین بار خواسته تا با آن ها مهمانی را ترک کنم و من قبول نکردهام.
وقتی تا این حد اشتباه کرده بودم گفتن چه چیزی میتوانست بیتقصیر نشانم دهد…؟!
تازه همهی این ها در صورتی بود که شانس میآوردم و آن حیوان کثیف بیدردسر از زندگیمان میرفت و گلویم را بخاطر بلایی که برسرش آورده بودم، نمیچسبید!
زجه وار نالیدم:
-خدایا من اینو نمیخوام. نمیخوام بخاطر کاری که اون عوضی میخواست باهام بکنه من مجازاتشم. نمیخوام تاوان خطای اونو بدم. نمیخوام بخاطر از دست دادن اروند بترسمـ برعکس باید خوشحال باشم. باید خوشحال باشم رابطهای که توش ارزش و احترام از بین رفته تموم میشه. باید بگم آره راست میگن دوست داشتن به تنهایی کافی نیست. منطقیش همینه. درستش همینه و خیاله خودمو راحت کنم. باید از اون مرد نترسم. باید از رفتارم با هستی و آراد ناراحت نشم. خدایا خیلی بایدها هست که نمیتونم بگم… خودت کمکم کن!
تمام شب را در تب سوخته و از گرما و سرما به خود پیچیدم.
در میان خواب و بیداری می شنیدم که نازلی با اروند صحبت میکند و مدام با نگرانی کنارم مینشیند و شرح حالم را برایش میگوید.
میخواستم بگویم نازلیَم، آنقدر نگران نباش. من خوبم حتی عالی هستم. فقط آن نقاب بیخیالی و خونسردی از چهرهام افتاده وگرنه همه چیز سرجای خودش است. خیالت راحت دوباره سرپا میشوم. دوباره همه چیز را به آن دریچه ی تاریک و ترسناک ذهنم میفرستم. درش را قفل میکنم و با پاک کردن صورت مسئله همه چیز را حل میکنم. نگران نباش خیلی سال است که فرار از مشکلات و نادیده گرفتنشان را یاد گرفتهام.
میخواستم همهی این ها رو بگویم اما جز ناله چیزی از بین لبهای خشک شدهام بیرون نمیآمد.
قدرت تکلمم از دست رفته و هیچ جوره قادر به گفتن کلمهای نبودم.
دم دمای صبح از میان چشمهای نیمه بازم متوجه زنی شدم که با مهر دستم را تمیز میکند و سرم به رگ هایم تزریق میکند.
اروند کجا بود که به جای خودش این زن را فرستاده…؟!
اروند کجا بود…؟!
_♡_