اینطور کارها کاملاً برخلاف اصول اخلاقیاش بود.
او کسی بود که همیشه از این محدودیتها نفرت داشت و بارها شنیده بودم که چطور به حالت تاسف آمیزی از کسانی که دست به اینطور کارها میزنند، صحبت میکند!
صدای لرزان نازلی از پشت سرم بلند شد.
-نه تنها درو قفل کردن بلکه به حبیب سپردن نذاره شما از ساختمون خارج شید!
-…
-من نمیدونم دیشب بینتون چیا گذشته اما هرچی بوده بدجوری آقارو ترسونده، هیچوقت این شکلی ندیده بودمش!
پیشانی ام را به در چسباندم و وقتی که نازلی با ترحم گفت:
-خانوم من میفهمم که آقا چقدر از، از دست دادن شما ترسیده. خوب میفهمم که چقدر حالش خراب شده وگرنه که این کارها اصلاً در شأن آقام نیست! شما دارید با خودتون، با آقا اروند چیکار میکنید؟!
قطرات اشکم تند و پشت سرهم روی صورتم روان شدند و تک تک کلمات نازلی مثل یک باتون محکم روی سرم کوبیده میشدند.
اما با ادامه دادن جملهاش و زمانی که گفت:
-حتی اگه آینده خودتون براتون هیچ اهمیتی نداره این کارو با آقا اروند نکنید، اونو از خودش نگیرید!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و صدای گریه هایم بلند و زانوهایم خم شدند.
سرم همچنان به در چسبیده و حس میکردم در یک سراب اسیر شدهام.
چرا هرچی هی میدویدم رسیدنی در کار نبود؟!
چرا آرامشی در کار نبود؟!
چرا فکر میکردند من بدی اروند را میخواهم؟!
چرا نمیفهمیدند که در اصل انسان های دیگر باعث از بین رفتن رابطهی من و اروند شدهاند؟!
چرا کسانی که میخواستند شخصیت منطقی اروند را نابود نکنم، نمیفهمیدند اگر قرار بود بر طبق منطق پیش برویم باید خیلی قبلتر این ازدواج احمقانه به پایان می رسید؟!
من کور شده بودم یا دیگران؟!
من کَر شده بودم یا دیگران؟!
دستش را از پشت روی شانهام گذاشت و آرام فشرد.
-من هرچی میگم بخاطر خودتونه اگه اینجوری پیش برید آخر این راه شما بیشتر از هرکس دیگهای نابود میشید! شاید تحمل سردی آقا اروند برای همهی دورواطرافیانش امکان پذیر باشه، اما شمارو… شمارو میکُشه!
حرصی بلند شدم و جیغ زدم.
-از کجا میدونی؟ از کجا میدونی منو میکشه؟ شایدم برعکس بهم یه جون تازه بده!
محکم روی سینهام کوبیدم.
-چون برخلاف فکر تو و این زبون نفهم، وقتی اروند از زندگیم بِره همهی آدم های متعفن دور و برم ازم جدا
میشن. حتی شاید بتونم بالاخره از شر سایهی اون خانواده نفرت انگیزم راحتشم. شاید بتونم این حقیقت
مزخرف که یه زن مثل طلا منو به دنیا آورده، این حقیقت که بوی کثافتش داره حالمو بهم میزنه، شاید بتونم
حرومزاده بودنمو فراموش کنم!
لب گزید و سریع نگاه دزدید.
-شاید اگر اروند بره گذشتمم بره. نامشروع بودنم بره! هان؟ ممکن نیست؟ یعنی میگی نمیشه آدم های جدید بیان و منم راز کثیفمو با خودم تو قبر بِبَرم؟ نمیشه؟!
با تمام وجود فریاد میزدم و نگاه تاسف برانگیز و پر از ترحم نازلی حالم را خرابتر میکرد.
اما این بار مثل همیشه کوتاه نیامد تا آرام شوم!
معلوم بود که زن بیچاره از دست دیوانه بازی و لجبازیهای تمام نشدنیام به ستوه آمده است.
-خانومم کیو داری گول میزنی؟ منو یا خودتو؟ نمیفهمی؟ واقعاً نمیفهمی دخترم؟ من بیشتر از دوساله اینجام و
تو این مدت حتی یه بارم آقا نذاشته اون خانوادهای که میگی پاشونرو بذارن اینجا! جز خواهرتون شمارتون
دست هیچکس نیفتاده. حتی با اینکه بارها گفتید طلا خانوم برای آقا مادری کرده و معلومه که آقا واقعاً اون زنو
مثل مادرش دوست داشته اما حتی یه بارم اسمشو تو این خونه نیاورده. جلوی شما نیاورده. برای راحتی شما
حتی ارتباطشو با خانوادهی خودش کم کرده. دوسال تمومه که خواهر و برادرش قدر پنج دقیقه هم پاشونرو تو
این خونه نذاشتن. تو خونهی برادر بزرگترشون! اونم با این که این همه به هم وابستهن و چندین بار خود آقا بهم
گفته تا خیالم از خونه رفتن آهو راحت نشه، شب خوابم نمیبره. از اون سر دنیا هم هر باری که برای شما زنگ
میزنه هی میگم خوبی؟ آقا میگه نه افرام هست نه آهوم هست نه آرادم هست نازلی بد نیستم اما دلتنگ
خانوادمم. با همه اینا خانوادش جرات ندارن یک دقیقه هم پاشونرو اینجا بذارن، اون وقت شما داری از چی
میگی؟! بفهم خانومم آقا اروند پل بینه شما و گذشته نیست. پل بین شما و خانوادتون هم نیست. هر چی هست
اینجاست. هر چی که هست، درست همینجاست!
با انگشت اشاره اش روی شقیقهاش زد.